سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

احمق مریض

 

 

مشکل از آنجایی آغار می شود که عشق ، مرحله ی دوم ندارد . همان یکبار که عاشق شدی تمام میشود برای همیشه . اگر ماندنی بود که خوش به حالت و اگر تمام شد که باید یک عمر در حسرت تمام شدن و بازنگشتن آن رابطه ی عاشقانه ی اول بسوزی و بسوزی و...
از روز های رفته فقط یک تصویری مبهم در ذهنت می ماند که گاهی چنان در آن تصویر غرق میشوی که با لحظات شادش خنده ات میگیرد و با لحظات غصه گریه ات...
همیشه و همه جا میگردی دنبال نشانه ای که تو را به یاد آن روز هایت می اندازد . در نقشه میگردی دنبال آن خیابانی که اولین بار قرار گذاشتی . در تقویم میگردی دنبال روز اولین دیدار اولین بوسه ، اولین آغوش ...
بعد از او معیار اوست . همه را با او مقایسه میکنی . به هیچ نتیجه ای هم نمیرسی یعنی نمیخواهی که برسی دوست نداری کسی را بهتر از او ببینی ، در نظر تو بهترین فقط همانست . همان اولین نفر ، اولین عشق ، اولین بوسه ، اولین آغوش...
همه ی اینها به بزرگترین مشکلاتت تبدیل میشود . همه ی آنهایی که در گرماگرم رابطه نمیفهمیدی چه هستند . نمیفهمیدی این روزها که داری میگذرانی ، سالها در خاطراتت الا کلنگ بازی میکنند ، سالها میسوزاندت !! در گرماگرم رابطه نمیدانی باید چه کاری بکنی ، نمیدانی این روزها که داری میگذرانی همان زندگی است ، این که رو به رویت نشسته همان معشوق است ، این دل تنگی ، این دلشوره همان عشق است . نمی دانی ، نمیفهمی که این همانست که باید نگه اش بداری هر جور که شده ، همان که باید قدرش را دانست! بی توجهی میکنی ، بعضا لا ابالی گری میکنی ، بی خردی میکنی ، مغرور میشوی ، می رینی به هرچه که هست و مقدمات مشکلات روحی آینده را فراهم میکنی . بعد از آن برای فراموش کردن خاطراتی که حالا موجب عذابت شده اند به هر دری می زنی ، یعنی مجبور میشوی به هر دری دخیل ببندی که شاید فرجی شود اما نمیشود . راه برگشتی وجود ندارد ، پل ها را خراب کرده ای !! از این حمافتی که کردی متنفری ، حالت به هم میخورد . دوست داری به گذشته برگردی و همه چیز را درست کنی . به گذشته برگردی تا آنجا که باید ، از خر شیطان پیاده شوی ، غرور را کنار بگذاری ، اشتباهت را بپذیری ، گذشت کنی ، سیاست به خرج بدهی و یک جوری اوضاع را جمع و جور کنی اما گذشته که گذشته و حالت را هم داری خراب میکنی ! 
روی می آوری به آدمهای دیگر برای فراموش کردن آن درد . مثل مسکن هایی که برای سر درد میخوری ، هیچ افاقه ای ندارد و این خانه از پای بست ویرانست . به خودت می آیی میبینی زندگی ات شده کاروان سرا و هر کسی را از هر دری که بوده راه دادی ! کسانی که حتی ارزش یک جواب سلام را هم نداشتند . تو زندگی ات را برای فراموش کردن یک نفر داده ای و برای این ، چند نفر دیگر را هم به گند کشانده ای ، سر کار گذاشته ای و به نتیجه می رسی که هیچ فایده ای ندارد . مسئله جای دیگری که حل شدنی هم نیست 
دست خودت نیست ، دلت جایی گیر کرده که نه راه پس مانده ، نه راه پیش...
نه دوباره می توانی عاشق کسی بشوی ، نه می توانی آن کسی که عاشقش هستی را برگردانی ! مثل خر مانده ای در گل و هزار بار در روز خودت را فحش و نفرین می دهی که اصلا چه کاری بود که عاشق شدم ؟ افسوس میخوری و افسوس و افسوس...
در انزوا فرو میروی و اگر ضعیف باشی که دود و اعتیاد غرق در خودش میکندت و اگر آن آدم قویه باشی دسته کم از غم این شکست افسرده می شوی! دست به خود کشی روحی میزنی و تنها میشوی و تنها میمانی و کار به جایی میرسد که دیگر از این تنهایی لذت می بری ! آری تو مریض شده ای ! بیمار یک رابطه ی عاشقانه ی احمقانه...


من ارزش نفرین ندارم

 

 

تو شور خود داری و من شیرین ندارم

 تلخ است اما بر سرم بالین ندارم

 

نادر کسی پیدا شود اینقدر ناکام

حتی برای ترک هم سیمین ندارم

 

اندوه ها چون دود جاری در هوایم

بارانی اما مایه ی تسکین ندارم

 

چون آسمان شب سیاهست روزگارم

از بختم اما خوشه ی پروین ندارم

 

من مثل باغی بی گل و آبم ببینید

نفرین چرا ؟ من ارزش نفرین ندارم

-------------------------------------

مجیــد طـــومار


دقیقه ی سی

 

سی دقیقه . فقط سی دقیقه وقت داشتم که همه چیز را درست کنم . شرایط دشواری بود ، خدا میداند . خیلی باید احتیاط میکردم . مثل راه رفتن روی بند . مثل بند بازی که همه منتظرند که بیفتد و بهش بخندند و طعنه بزنند که دیدی نتوانستی ؟!!

شاید او نمیدانست که من میخواهم چه کاری بکنم و چه چیزی بگویم و صحبت توافق مهریه بهانه بود ولی من میدانستم که چه هدفی دارم و باید به کجا برسم. فکر کردم پیش خودم که چه کاری می تواند تاثیر بیشتری روی او بگذارد و احساساتی اش کند و این را می دانستم که نه تنها او بلکه همه ی زنها ی عالم نقطه ضعفشان احساساتشان است . باید من هم از همین جا شروع میکردم ؛ احساسات !!!

یاد روز های نامزدی افتادم . پیاده روهایی که انقدر قدم زده بودیم که تک تک موزائیک هایشان ما را به اسم میشناختند و آن پیاده رو ها یاد آور روزهای خوشمان بود . رفتم دنبال سهیلا و سوارش کردم و رفتیم حوالی همان جا !

نزدیک خیابان فاطمی که رسیدیم ، ماشین را پارک کردم و بقیه مسیر را پیاده رفتیم . ماجرا همانجوری که می خواستم شروع شد با همان بستنی فروشی که همیشه از آن خاطره می خریدیم . انقدر بستنی بازی کردیم که اصلا یادمان رفت با هم اختلاف داشتیم و به جایی رسیدیم که بعضی از خاطرات از خنده سیاه و کبودمان میکرد . او درست مثل همان موقع ها زیبا می خندید و من میدانستم معنای این خنده ها چیست !

 


یک بار اقـــلا تو بــیا در خوابــم

 

 

هــر بار تــو را درد دلـی می یـابـــم 
کز بـهر وجودت همه شب بی خوابم

گفـتــند طبــیبان هـمگی کـین دردم
درمـــان نــشود و تا ابــد بی تابـــم

ای مـــاه تــو کز درد دلم آگـــــاهی
یک بار اقـــلا تو بــیا در خوابــم

هر بار که دیــدمــت سرم سامان شد
مـــن بی تـو چــنان برگ گلی بی آبم

ای کاش که می شد به حقیقت برسد
آن لحظه که با وجود تـــو شادابم

افسوس نبــودنت چنــان زجر من است
سوهــان وجودم شده و مــی سابم

در ایــن شب پائــیز که سر مـاست فقط
با داغ تــو مــن ســرد تر از ســـردابـــم

یـــک روز به تو می رسم این نــزدیک است
فـــارغ ز هــمه کنـــار تــو مــیخــوابـــم

-----------------------
مجـــید طـــومار


موج ،کلیسا

 

 

همــچون مــوجی آمدی
و تنـگ در آغــوشم گرفتی
کــه
رفتــنت زیـر پاهایــم را خالی کرد...

 

--------------------------------------

 

فـــردا
به کلیـــسا خواهـــم رفــت
و به عــشق تو 
اعتـــراف خواهــم کرد

 

 

مجیــد طــومار


بـــرای خاطر لئــونــارد

 

 


بهـــاران می رسد ای بـــرگ زردم 
تحــمل کن تحمل گرچه سخت است
تـــو روزی سبـــز خواهی شد دوبـــاره
اگــــر حالا تـــنت یــک زرد رخت است 

خزان و برگ ریزان یک تضرب است
که قــــدر سبــــز بـــودن را بــدانی 
تــو کــه امــــروز زیـــر پای خـــلقی
بــــهاری مــی رســـد بـــالای آنی

تــو را ای بــرگ زرین ، بــرگ بـی بر
نــباشد غــصه ی بی ســـرزمیـــنی
تـــو را یـک روز سـروی بــوم و بر بود
که فــردایی چو بـــاشد بـــه ز ایـــنی

تــــو را ای بـــرگ زریــن دوســت دارم
همین شولای زردت هــم قشــنگ است
تـــو هـــمـچون افسر شاهـــان شاهـی 
که چـون بـــر سر نباشی شاه لنـــگ است
 

 

 

مجیــد طــومار


آیینه

 

 

 

روزی آیینه دهان باز خواهد کرد
از من خواهد گفت

دلم مثل شمع روشن است

روزی خواهند گفت برایت
پرنده های ساکن درخت همسایه
اقاقی های باغچه
و آخرین عکس پدر بزرگ ، سر تاغچه

همه خوب میدانند
که شب ها آیینه با من درد و دل کرد...

طومـــار


آخرین امتحان

کم کم فصل امتحانات تمام می شد و به فصل انتخابات نزدیک می شدیم . چند روزی بود که می شنیدم حال پدر بزرگ خوب نیست . تازه از سفر برگشته بود . به دیدارش که رفتم چند دقیقه طول کشید تا مرا بشناسد . مدام یک چیز گنگ زیر لب زمزمه میکرد :  "من میدونم که چند ساعت بیشتر زنده نیستم . من عمرمو کردم دیگه ، "ناراحت نباشید .
نماز میخواند . سجده هایش طولانی تر شده بود و رکعت هایش بیشتر . تا به حال اینقدر پریشان و بد حال به چشمم نیامده بود . اسباب دست همیشگی اش را هم گم کرده بود و دیگر فال نمیگرفت . میگفت حوصله ی بازی ندارم .
آن روز باید برای امتحان قردا درس میخواندم اما دلم راضی نمیشد از پیشش بروم . رفتم   اما فکرم را آنجا جا گذاشتم . اواسط راه که بودم با خودم گفتم کاش دستش را می بوسیدم . آخر خیلی وقت بود که نبوسیده بودمش . یادم هست
 گفتم فردا حتما بعد از امتحان می روم و اینکار را میکنم . می رفتم به سمت خانه اما هر لحظه یک چیزی درونم میگفت شاید این آخرین دیدار بود و باز با دست امید این افکار را به بیرون پرت میکردم .
فردای آن روز آخرین امتحان ترم را باید می دادم  ، امتحان زبان . از قضا دیر رسیدم سر جلسه و زود هم بیرون آمدم . نمی دانستم چرا اما حوصله ی نشستن سر جلسه را نداشتم . منتظر کسی هم نماندم و تنها برگشتم . در راه که بودم تلفنم زنگ خورد . صدای گرفته ی مادر بود انگار که گریه کرده باشد . اما نه ! برای چه ؟ نه ، اتفاقی نیافتاده . مادر من گریه نمیکند .  اما مادرم می گوید که حال پدر بزرگ خیلی بد است سریع خودم را برسانم . آشفتگی ام صد برابر می شود . دیگر واقعا معنای دل شوره را درک میکنم . آرام و قرار ندارم و دوست دارم راهها و خیابانها  کوتاه شود دوست دارم بقیه ی راه را قورت بدهم . مثل مرغ پرکنده می مانم و دائم وول میخورم و خودم را به این طرف و آن طرف می اندازم . حتما راننده فکر میکند یا دیوانه ام یا مست !
اما من در دلم صلوات نذر میکنم . نذر میکنم که حداقل برای آخرین بار بتوانم ببوسمش !
حالا به نزدیکی خانه ی پدر بزرگ رسیده ام . راه رفتنم شبیه دویدن است ، قدم هایی بلند و سریع 
  سر کوچه شان که می رسم پدرم ایستاده . چه میبینم ؟ لباسش چه رنگی است ؟  نه اشتباه میکنم . دم درب کوچه ، یکی از اقوام ( که آن لحظه نمیفهمم کیست )تسلیت می گوید . آن لحظه اصلا نشنیدم که بخواهم  جوابی بدهم . انگار که آینه جلوی چشمانم باشد خوب می فهمم که چهره ام در هم رفته و رنگ و رویم پریده است . از گوش هایم حرارت بلند می شود . پله ها را چند تا یکی بالا میروم . جلوی درب آپارتمان ازدحام کفش ها را میبینم اما اصلا حواسم نیست که این همه کفش برای چیست ؟! 
این بار که وارد می شوم بر خلاف همیشه سلام نمیکنم . مثل بهت زده ها داخل میشوم . یک نفر آن گوشه رو به قبله خوابیده و مادر و مادر بزرگ  و خاله ها انگار می خواهند بیدارش کنند ، دورش نشسته اند و  رویش را سفید انداخته اند 
 می ترکد هر چه در درونم بود . تمام خیابان هایی که قورت داده بودم می ترکد
و از گونه هایم سرازیر میشود 
حالا می فهمم آخرین امتحانم زبان نبود...

13/7

    نظر

 

 

حیران هـمه از این همه زیبایی تو

در بند سر زلـــف فریـــبایی تو

محبوب همه اهل جهانی یارم

اما منم این مونس تنهایی تو

 

 

مجید طومار


قــاعده بی قـــاعده

    نظر

 

 

همیشه سعی کردم خاکستری باشم . نه سفیـدِ صلح نه سیاهِ جنگ
جوری باشم که نه کسی عاشقم باشد نه کسی از من متنفر باشد...
اینطوری مثل یک حساب پاک ، نه از کسی طلبی دارم ، نه کسی از من
حسنش هم این که حساب و کتاب لازم نیست . خط قرمز یا خط زرد دور کسی نمیکشی ، کسی دورت نمیکشد 
از کسی حساب نمی خواهی ، کسی از تو حساب نمی خواهد
از کسی حساب نمی بری ، کسی از تو حساب نمی برد
رابطه ها ، یک خط صاف میشود 
اما بد ماجرا اینجاست که هیچ وقت نمیشود توی یک چار چوب سفت و محکم زندگی کرد
بعضی وقتها ، یک کسانی هستند که این قاعده ها را زیر سوال میبرند
استثنا می شوند !!!!
می آیند ، قاعده ها را می شکنند 
می روند ، .... 
کسی قاعده ی وجودی ام را به هم ریخت
کسی که حالا امروز از ترس دیدن دوباره چشمانش ، راهم را کج میکنم...
مبادا دوباره قاعده به هم بریزد ، زندگی به هم بریزد ، حال ، دنیا ...