سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

خسته ام ؛ تنهایم ؛ گمشده ام...

خسته و کوفته از -شاید- سه هفته کار مداوم  و بدون تعطیلی ، خوشحال از اینکه برای فردا کار خاصی ندارم و هفته ی آینده هم که به خاطر عاشورا اکثر برنامه ها پخش ندارد ، میرفتم که یک امشب را دو وعده بخوابم و صبح را دیر تر بیدار شوم و کمی خستگی در کنم . ایستگاه صدر سوار مترو شدم آمدم به سمت کهریزک . قطار زیاد شلوغ نبود اما تقریبا همه ی صندلی ها پر بود . یک نگاهی به دورو برم انداختم مثل رازی که الکل را از کشف یک ردیف 5 نفره خوشحال شدم . اما یک چیزی تو مایه های خجالت اجازه نمیداد که بروم و بگویم جا باز کنید . داشتم این پا و آن پا میکردم که یک پیر مرد وارد قطار شد و مجبور شدند -یا از روی معرفت - جا باز کردند تا پیر مرد بنشیند . من هم خوشحال شدم حداقل از اینکه صندلی به یک پیر مرد رسید . چون اگر من مینشستم که اصلا چسب خستگی نمیگذاشت دیگر  جایم را به کسی بدهم . در زاویه ی بین شیشه ی حریم صندلی ها و در بیکار مترو ، محل امن برای خودم گزیده بودم و ایستاده بودم . کیف شل و ول و لَختی از جنس جاجیم از روی کولم آویزان بود که امروز بر عکس هر روز کتابی درش نبود . هر چه هم دنبال هدفونم گشتم نبود . نمیدانستم باید طول مسیر تا ایستگاه درواز دولت را چه کار کنم . اهل بازی های موبایلی هم نیستم . در عین حال هر ایستگاهی که قطار به سمت جنوب می آمد بر جمعیت واگن افزوده میشد . طوری که دیگر با مسافر ها نفس در نفس بودیم . سه تا پسر جوان ، دو تا چاق و شبیه به هم و یکی لاغر وارد قطار شدند و رو به روی من ایستادند . یکی از آنها که چاق بود و قد کوتاهتری هم داشت موهایش را بلند کرده بود و یک تِل احمقانه به موهایش زده بود . موی بلند اصلا به قیافه اش نمی آمد . خیلی چندش آور شده بود . اینطوری که روی خط ریشش موهای دو سه سانتی از تل جامانده بود و پیچ خورده بود و رو هوا آمده بود . موهای پشت سرش هم به همین شکل عذاب آور بود . صورت خیلی گردی داشت . پوست صورتش لک داشت و ریش هایش هم چند تا در میان روی پوست صورتی که خیلی هم صاف نبود در آمده بودند و این حالت ها را تشدید میکردند . آن یکی دیگر که جزو چاق ها حساب نمیشد ، تیپ بهتری داشت . قد متوسط و وزن متعادل . موهایش کوتاه و خرمایی رنگ بود . کمی هم ریش گذاشته بود . یک زنجیر نسبتا کلفت روی یک تیشرت سفید انداخته بود و روی تی شرت هم یک ژاکت مشکی یقه باز پوشیده بود . 

توی اینجور موقعیت ها که اصلا حوصله ی معاشرت ندارم ، سعی میکنم حواسم را پرت کنم . اما امروز هیچ وسیله ای برای آن نداشتم . مانیتور واگن را پیدا کردم و خیره شدم به فیلم های تکراری و شعار زده ای که مثل همیشه از آنها پخش میشد . به هر حال از معاشرت اجباری با سه تا احمق که بهتر است . نیست ؟ از تن صدا و طرز صحبتشان معلوم بود از آنها اند که زود هم گرم میگیرند و اگر مواظب خودم نباشم ملت فکر میکنند حتما من هم دوست اینها هستم و اصلا دوست نداشتم چنین خیالی به ذهن کسی متبادر شود . سرم را به سمت چپ چرخانده بودم ، طوری که چانه ام را روی بالای دیوار شیشه ای کنار صندلی ها گذاشته بودم و حداقل زاویه ای 90 درجه با مانیتور داشتم . داشتم زیر نویس فیلمی که پخش میشد را میخواندم که گوشم با کلماتی که از دهان یکی از همین سه تا لند هور بیرون آمد تیز شد . در عین تعجب یک حرف رکیک را با حجم صدایی بالا تر از انتظار من از دهنش بیرون ریخت . و پشت سرش آن چند تا فحش آبدار دیگر ردیف کرد 

" ما کونمون پاره میشه میریم سفارش میگیریم ، این جاکشا نمیفرستن ، یارو میپره..." 

لاغره گفت : 

" من از هر 30 تا مغازه ای که میرم از ده تاشون سفارش میگیرم . ممکنه یکی دو تاشون 10 تا دونه ده تا دوه سفارش بدن برای اینکه مطمئن نیستن بفروشه . اونام که دیر میفرستن خب معلومه دیگه از تو مغازه بیرون نمیره ..." 

آن یکی از چاق ها که قد بلند و موهای کوتاهتری نسبت به این یکی داشت ، به میله ی وسط واگن آویزان شده  بود و ساکت بود و فقط نظاره میکرد .  از حرف هایشان پیدا بود که ویزیتوری میکنند . اما اینکه چه میفروشند را نفهمیدم . 

 چاق کوتاه تر در آمد :

"طبقه های اجتماعی تا چند وقت دیگه تبدیل میشه به چهار تا . ضعیف ، متوسط ، پولدار ، جنده ! "

چاق بلند تر گفت :

" یعنی جنده ها از اون پولدارم بالا ترن ؟ " 

چاق کوتاه تر دوباره رده بندی اش را تکرار کرد و گفت : 

" آره دیگه . پول خوب ، کار آسون ، ساعت هم دلبخواه " 

پسر لاغر که چند دقیقه ای ساکت مانده بود با حسرت گفت : 

" الکسیس تکزاس ـَـم نشدیم لنگامونو هوا کنیم پول در بیاریم " 

چاق کوتاه در جوابش گفت : 

" ما که همه کاری داریم میکنیم ، کون دادنم روش ، چه عیبی داره " 

بعد نگاهش را رو به من چرخاند و گفت : 

" آقا شرمنده گیر ما افتادیا "

" دانشجو ام هست بیچاره " 

این بیچاره ی ته جمله را یک جوری گفت که اگر یکی از همان فحش ها را جایش میگذاشت چندان فرقی نداشت . من هم با این حالت که نشان بدهم چندان میلی به همصحبتی با شما ندارم و مجبورم جواب بدهم ، نگاهم را پرت کردم رو به جمعیت و سر بالا گفتم : 

" دانشجو نیستم ، خیلی وقته تموم شده " 

" پس تو دوران خاک خوری هستی " 

"خاکخوری ؟!....خاکخوری ینی چی ؟ "

فکر کردم منظورش دنبال کار گشتن است اما گفت : 

" گذاشتی دم کوزه آبشو بخوری دیگه " و بعد خنده ی احمقانه ای انداخت گوشه لبش ! من فکر کردم آب چه ربطی به خاک دارد ؟ آبخوری که بهتر بود بیشعور...

" آهان ... نه...هنوز اصلا نرفتم دنبال کاراش فقط واحدامو پاس کردم اومدم بیرون" 

نمیدانستم چرا دارم این ها را به اینها میگویم . شاید فقط به خاطره این که آن لفظ بیچاره را چاشنی دانشجو کرد . انگار که میخواستم اعلام برئت کنم از بیچاره گی و دریوزگی. شاید ، نمیدانم.

بعد از اینها دوباره بر گشتند به حرف های خودشان که آن پسر لاغر گفت : 

" من با شما که چایی پخش میکنم ، با ممد فندک میفروشم ، با اصغر که که سوسیس کالباس ، آخرشم هیچی ته جیبم نیست . خب کون دادن که کاری نداره ، پولشم نقده " 

چاق کوتاهتر با خنده ی مسخره ای گفت : 

" همینجا روی دیوار مترو شمارتو بنویس ...محمد رضا... مشتری هم جور میشه ... اصلا به همین آقا هم پیشنهاد بده ... آقا شما نمیخوای کون بکنی" 

از این پیشنهاد مشمئز کننده خنده ی خشکی روی لبم نشست . نمیدانستم چه بگویم که خودش در آمد :

" شما شغلت چیه " 

فکر کردم اینکه محمد رضا میخواهد کون بدهد یا ندهد چه دخلی به شغل من دارد . 

اجبارا جواب دادم 

" تدوینگرم " 

"عه... پس سانسور چی هستی ؟ " خندید و رو به دوستش گفت :

" پلانارو پشت هم میچینین ، این از اینورش ، این از اونورش ، میزنن میندازن دور ، یک تیکه وسط میمونه . اونو میذارن واسه ما" 

مانده بودم که این دیوانه اسم " پلان " را از کجا یاد گرفته  که رسیدیم ایستگاه دروازه دولت ! یک موفق باشید به معنی اینکه فکری به حال خودتان بکنید بهشان انداختم و  رفتم بخوابم . شاید از خواب بیدار نشوم ...