سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

قصر سست بنیاد امل

زندگى اینطورى است که هر روز از کیفیت خودش می‌کاهد و بدتر می‌شود. نازل‌تر می‌شود. یعنی از کیفیت لذات می‌کاهد به کیفیت درد می‌افزاید. هیچوقت بهتر نمی‌شود. و هیچ اتفاق بهترى براى فردا وجود ندارد که بخواهد به وقوع بپیوندد. بیخود منتظر نشسته‌ایم. بیخود. هى الکى به خودمان می‌گوییم "یه روز خوب میاد" در حالى که واقعا به این اعتقاد نداریم و خودمان هم می‌دانیم که داریم چرت می‌گوییم. ولى باز می‌گوییم.
هى به زور می‌خواهیم خودمان را امیدوار نشان بدهیم. که چه؟ امیدوارى شده نشان وارستگى‌. همه دوست داریم به هرقیمتى که شده خودمان را امیدوار نشان بدهیم. درحالى که واقعا جاى امیدوارى وجود ندارد. دنیا دارد هرروز بدتر می‌شود. امید داشتن حماقت است. زر مفت است آقا. انرژى، گه خورى است.
یک انسان چقدر باید ساده‌لوح باشد که به اراجیف مثبت اندیشى دل ببندد و از واقعیت فرار کند؟
-دارند درم مى‌مالند
اشکال ندارد مثبت اندیش باش
-دارند دهنم را اذیت می‌کنند
اشکالى ندارد مثبت اندیش باش
-دارند ترتیبم را می‌دهند
اشکال ندارد...
اى گه به گور اندیشه مثبت‌تان.
-
یک فیلم کوتاه ترسناک فرانسوى هست، مربوط به سال 1990. کارکتر یک‌هو از خواب می‌پرد و متوجه می‌شود که دارد از در و دیوار صدا در می‌آید. دیوارها تکان می‌خورند، وسایل می‌افتند. بعد سقف کوتاه‌تر می‌شود. شیفت می‌شود به سمت پایین. هى کوتاه و کوتاه‌تر می‌شود. تا جایى که دیگر هیچ فضایی براى ماندن نیست. کارکتر داستان بعد از کلى تقلا و این‌طرف و آن‌طرف رفتن، جایى که دیگر واقعا گیر افتاده، همان‌طور خوابیده، دست می‌اندازد چیزی برمی‌دارد و تکه اى از سقف را خراب می‌کند. می‌شکافد. از سوراخ ایجاد شده که سرش را بیرون می‌کند، وسط خیابان است و در همان لحظه یک کامیون دارد به سمتش مى‌آید که لهش کند.
-
زندگى هم هر روز دارد از کیفیت خودش می‌کاهد. دارد کوتاه‌تر می‌شود. دارد تنگ‌تر می‌شود.
دیگر نمی‌شود راحت در آن نفس کشید. راه رفت، نشست. نمی‌شود. من دوست ندارم به همین که هست و از این کمتر قناعت کنم. من سر خم کردن و به هرقیمتى ماندن دوست ندارم. من قناعت کردن بلد نیستم. نمی‌خواهم یاد بگیرم. من دوست دارم سقف را بشکافم و سر از خیابان دربیاورم. حتى اگر بدانم که آن کامیون دارد به سمتم می‌آید. نفس کشیدنم سخت شده.
خوش به حال کسى که خوابش سنگین است و اصلا متوجه نشده که سقف دارد تکان می‌خورد و پایین می‌آید. خوش به حالش که دارد خواب خوش می‌بیند و خر و پف می‌کند. ببخشید، من خوابم سبک است.
-
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که بنیاد عمر برباد است
#حافظ

منشأ

هر آدم زیبایی که می‌بینم، فکر می‌کنم حتما نسبتی با او دارد.
گل‌ زیبایی اگر می‌بینم، حتم می‌کنم که او کاشته باشد.
پرنده‌های زیبا را، او پرواز داده.
درختان پر بار را او داشته.
گوشنوازترین موسیقی‌ها، شبیه سازی صدای اوست.
و آسمان اگر زیبا بنظر می‌رسد، تلاش می‌کند شمایل او را بازتاب دهد‌.
هر زیبایی به او ارتباط پیدا می‌کند. هر زیبایی از او نشأت می‌گیرد.


دختری با گوشواره مروارید

توی آینه روشویی آخرین لحظات آویزان بودنشان را نگاه کرد و بعد دست انداخت به گوشواره‌های توی گوش و با شتاب هرچه تمام‌تر کشیدشان به طرف پایین. گرفت زیر آب، رد خون را از روی بدنشان پاک کرد، گذاشت توی جعبه، در بالکن را باز کرد، هرچه حرص و قدرت داشت انداخت توی بازوانش و جعبه را پرت کرد وسط اتوبان. بعد پاهای لختش را از لای نرده‌های تراس رد کرد، و همانجا نشست به نگاه کردن. به دیدن و البته باریدن.


گور به گور شده

سوزن را از توی رگ‌اش کشید بیرون، پنبه را گذاشت روش. پول خونش را گرفت گذاشت توی جیب.و پلیور زهوار در رفته‌ای که در ده سال اخیر همراهی‌اش کرده بود را سوار تن کرد و راه افتاد به سمت رفتن. طبق معمول همیشه، به آخرین اتوبوس نرسید و با پاهای غیر مسلح، پیاده راه افتاد به جان خیابان‌ها و مثل خون، شهر را سرازیر شد به سمت پایین، تا برسد به گودال‌اش. و باز طبق معمول همیشه، گذرش افتاد –یا به قصد گذرش را انداخت- به خانه سابقش. نشست لب جوی روبرو و سیگاری گیراند و خیره شد به چراغ‌های روشن خانه. به پرده‌ها، که گاهی سایه‌ای از حرکت آدمها رویشان نمایش داده می‌شد و خبر از زندگی در جریان درون خانه می‌داد.  

بعد کمی جلوتر رفت، دستی کشید به حصارهای آهنی خانه، به پنجره‌ها و چراغ‌ها که خاموش شد، خیالش را جمع کرد و فهمید باید به راهش ادامه دهد.

 

شب، بی‌ماه بود و نهایت حضور تاریکی. پای بی‌جان و حالش را که از روی آسفالت گذاشت روی خاک، مرد همسایه تنه‌ای بهش زد و بی‌اینکه حرفی بینشان رد و بدل شود گذشتند. و برای چیزی که هر دقیقه اتفاق بیفتد که لازم نیست حرفی زده شود. لازم است؟ هر دو تلو تلویی خوردند و چند قدم کج و معوج روی خاک‌ها برداشتند و باز به حالت عادی برگشتند. چند متر جلوتر، ناصر از پشت سر خودش را رساند بهش، دست انداخت روی شانه‌اش و به ضرب زیادی برش گرداند و گفت: رد کن بیاد ببینم. چند ثانیه چشم در چشم هم قفل ماندند. بعد دست کرد توی جیب و دسته‌ای پول را که انگار برای همین موقعیت آماده کرده بود، درآورد کوبید کف دست ناصر و رفت. هیکل لاجانش را به زحمت از تل‌های خاکی بالا کشید تا خودش را بتواند برساند به خانه. بالای سر خانه که رسید، در چوبی روی خانه را زورش نمی‌رسید که کنار بزند. به درختی که بالای سر خانه کاشته بود دست کشید و خوابید روی زمین. به زوری در را هل داد کنار و خودش را انداخت توی گودی خانه، دوباره در را بست و صدایی که هرشب موقع خواب گوش می‌کرد را در واکمن قدیمی‌اش قرار داد و افتاد به جان خواب. و تا صبح خواب دید دارد با هیولایی که می‌خواهد خونش را مفت و مجانی بگیرد بنوشد، دارد می‌جنگد. و تا صبح هی لگد زد به دیوار بتنی خانه. تا آنجا که سر انگشتانش رفت و خون راه افتاد. خواب می‌دید که سربازان بیشمار هیولا را می‌زند تا بتواند حقش را بگیرد. تا بتواند پول‌هایش را جمع کند و دوباره صاحب آن خانه نبش فلسطین و ایتالیا بشود.

بیست ساعت بعد با صدای داد و بیداد بولدوزرها از خواب بلند شد. چند دقیقه‌ای بی‌حرکت در جایش، به سقف خانه بی‌نور و روزن‌اش نگاه کرد و در حالی که نمی‌دانست چند ساعت از به خواب رفتنش گذشته و نور، در بیرون خانه چه وضعیتی دارد، سعی کرد که از صداها بفهمد بیرون چه خبر است، که احساس کرد خانه دارد می‌لرزد. به خودش لرزید. بعد از سقف خانه صدا آمد و از درز‌های سقف، مقداری خاک، - که البته مقدارش در آن تاریکی دیده نمیشد- به داخل خانه نفوذ کرد و او را به سرفه انداخت. و بلافاصله باز دوباره این اتفاق افتاد. احساس کرد دارد نفس‌اش تنگ می‌شود. احساس کرد، دیوارهای خانه- که در حالت طبیعی تنها به اندازه یک عرض شانه از هم فاصله داشتند- دارند هر ثانیه به هم نزدیک‌تر میشوند و او را پرس می‌کنند. سعی کرد با احتیاط، طوری که سرش به سقف خانه نخورد، بلند شود و در را باز کند و بیرون بیاید. اما در، حتی میلیمتری تکان نمی‌خورد. فکر کرد بخاطر کم توانی بعد از کار است که نمی‌تواند در را تکان بدهد. نشست. اما یادش افتاد، شب گذشته با وجود همه ناتوانی، خودش در را باز کرده و بسته. بلند شد و باز سعی کرد تمام زورش را بیاندازد روی شانه، و با شانه‌اش در را تکان بدهد. همچنان که ورود خاک بیشتر می‌شد، نفس‌اش تنگ‌تر می‌رفت و توانش کمتر می‌شد. و ساعتی بعد، که صدای داد و بیدار بولدوزرها افتاد، شروع کرد به فریاد کشیدن. فریادی که حتی گوش خودش را هم نمی‌توانست اذیت کند. و البته فریاد او، که در حالت عادی هم تنها چیزی بود که به جایی نمی‌توانست برسد.

در هرصورت، در آن شرایط، نه صدایی می‌رفت و نه می‌آمد. و صدای یک کم توانِ بدون نفس مگر چقدر برد دارد که بخواهد از چند متر خاک عبور کند؟. پس همانجا ماند. همانجا افتاد. همانجا خوابید. شاید برای همیشه.


چون زالویی، بر درخت

یک‌بار که ملیحه می‌خواست ایرج را ترک کند و برای همیشه او را در دنیای خودش تنها بگذارد، بعد از اینکه هیچ جهد و تلاش و التماس و خواهشی کارگر نشد، دم آخر، باطری ساعت مچی را گذاشت زیر دندان عقلش فشار داد، تا آنجا که افتاد روی زمین به لرزش و انگاری که دروغی یا واقعی تشنج کرده باشد، لرزید و کف از دهانش بیرون زد و از حال رفت. و همین لحظه باطری کوچک هم از روی دندان عقل، لیز خورد رفت افتاد توی گلو، که خفه‌اش کند. و ملیحه که با این وضعیت مواجه شده بود، چاره‌ای پیش روی خودش نمی‌دید، جز آنکه دهان بگذارد بر دهان کف کرده و لرزیده ایرج و نفسش را از میان انبوهی از کف و خون بیرون بکشد. که انصافا هم کار آسانی نبود. اما همان شد نقطه عطف رابطه ایرج و ملیحه که تا آن زمان، لبشان به هیچ کجای یکدیگر نخورده بود.
و در همان حال احتضار، کمی که نفسش بالا آمد، گفت ملیح، می‌خواستم این چند ماه آخر زندگی را برایت خاطرات خوب بسازم و به جا بگذارم، اما ظاهرا این مریضی لعنتی اجازه چند ماه زندگی را هم به من نمی‌دهد و شاید همین روزها از تو خداحافظی کنم و چه بهتر که تو خودت داری پیش از آن اتفاق، راهت را انتخاب می‌کنی و خودت داوطلب جدایی شده‌ای...
ملیحه بعد از این که تحت تاثیر این نطق قرا قرار گرفت، دستش را از زیر سر ایرج کشید که اشکهایش را پاک کند، سر ایرج کوبیده شد به زمین و باری دیگر از حال رفت. و آن شد که بعد از آن ایرج دیگر آن روزها نمرد، چند ماه بعد هم نمرد، سال‌های بعد هم زنده ماند و سعی کرد دیگر ملیحه را از دست ندهد. ملیحه هم که بخاطر آن ضربه به سر و بیماری خاص ایرج بعد از سال‌ها هنوز فکر می‌کرد که اگر ایرج را ترک کند چند روز بعد از دنیا خواهد رفت، همواره کنار ایرج ماند. ایرج نیز یک روز سریعا با خانواده آمد او را گرفت و زن خودش کرد.
ایرج فکر می‌کرد، مگر چند درصد ممکن است یک بار دیگر یک دختر پولدار و خنگ سر راهش قرار بگیرد که بخواهد ملیحه را از دست بدهد؟ هیچ! گل را زد...


مادر قحبه

چیزی در درونم دارد آزارم می‌دهد. چیزی از درونم، چنگ می‌اندازد که جسمم را پاره کند بیاید بیرون و خودم را از بیرون بخورد. هیولای مهیبی‌ست، دهشتناک. در گلویم گیر کرده، که نه پایین می‌رود، نه می‌شود آوردش بالا. مانده، همانجا رشد کرده و بزرگ شده. انقدر که، دارد از خودم بزرگتر می‌شود. دارد من می‌شود. دارد از من می‌زند بیرون. نمی‌دانم چه کارش کنم. نمی‌دانم چطور تعریفش کنم. اصلا نمی‌دانم چیست. گفتم درونم است؟ اشتباه گفتم. کنارم دارد زندگی می‌کند. من دارم کنار او زندگی می‌کنم. یا شاید من دارم در او زندگی می‌کنم. نمی‌دانم، نمی‌دانم.
آخرین بار که می‌خواستم بدوم از دستش فرار کنم، دیدم پاهایم را خورده و مرا یارای رفتن نیست. گلو مانده بود برای فریاد. دست انداخت، گلو را جر داد. که سرش را از گلویم بیرون کند. حرامزاده مادر خودش را گائیده که مرا بیچاره کند. چه می‌دانم چه می‌خواهد. چه می‌دانم چیست. چه می‌دانم که چه چیزی بهش بدهم برود. که اصلا او چیزی نمی‌خواهد. او می‌خواهد مرا ببرد.
پا که ندارم. پا اگر داشتم می‌رفتم پیش حکیمی، طبیبی به پایش می‌افتادم که مرا از دست این خلاص کند. این دارد مرا می‌خورد. این دارد مرا می‌کند. این را بیاورش بیرون.
دستش را کرده در دستم، سرش را کرده در سرم، چشمش را کرده در چشمش، قلبش را کرده در قلبم.
به جای من فکر می‌کند. به جای من می‌بیند. به جای من دست می‌اندازد چیزی را می‌دزدد. به جای من شاید دست بیاندازد کسانی را بکشد. من نمی‌دانم چه می‌شود.
سرش را بزنم خرد کنم؟ چشمش را بزنم پاره کنم؟ قلبش...قلب خودم را بگیرم از سینه بکشم بیرون؟ رگش...رگش را پاره بکنم؟


با یاد سین

خواب دیدم؛
به آسمان که نگاه می‌‌کنم
خورشید خاموش می‌‌شود
به دریا که نگاه می‌‌کنم
آبها بخار می‌شوند
به بیابان که نگاه می‌کنم 
طوفان به پا می‌شود
به خاک که نگاه می‌کنم
آتش می‌گیرد
و به خودم که نگاه می‌کنم
تو می‌روى...
جان خودت بیا و بگو تعبیرش چیست؟

 

-مجید خانلری مقدم


لحمه

همین که رسیدم توی محل، گفتند قندی ، محسن را با پس گردنی نشانده پشت موتور و برده توی بیابانی. بیابانی جایی بود کمی آن طرف‌تر از محل، که هرکس میخواست غلطی دور از چشم دیگران بکند، می‌رفت آنجا. لودرهای شهرداری چندسال پیش آمده بودند خانه‌ها را خراب کرده بودند، رسانده بودند به خاک و همانطور گذاشته بودند رفته بودند و شنیده بودیم قرار است اتوبان شود. اما هیچوقت نشده بود. آنجا برای سالها شده بود پاتوق شیره‌کش‌ها و بچه‌بازها و دزدها و بچه‌ها. بچه‌ها روی خاکی پی توپ می‌دویدند و بچه‌بازها دنبال بچه‌ها. اینقدر آن اطراف می‌پلکیدند که یا نیروی بچه‌ها تمام شود، یا جان خورشید. بین حجم وسیعی از خرابی، دنبال حال خوش خودشان می‌گشتند. بچه‌بازها دیو دو سر نبودند، پسربچه‌های شانزده-هفده-هجده-بیست ساله‌ای بودند که بخاطر قیافه تخمی‌ای که داشتند از قافله دختربازها جامانده بودند و دستشان به گوشت نرسیده بود، آمده بودند دنبال دنبه. گرگ بودند و روباه. آنهایی که زبان چرب و نرم‌تری داشتند، روباه‌وار، می‌رفتند روی مخ طعمه و با روشهای مسالمت آمیز شکار می‌کردند و می‌بردند در گوشه خلوت خودشان به دندان می‌کشیدند و می‌رفتند. اما دسته گرگ‌ها، آنهایی بودند که گله‌ای به شکار می‌آمدند و روششان با آن دیگری فرق داشت. بیشتر روی زور بازو حساب باز می‌کردند و وقتی طعمه دست تسلیم بالا می‌برد، گروهی برسرش آوار می‌شدند و فیض عمل را، دست جمعی می‌بردند. این دسته بیشتر از غربتی‌ها بودند و چهره اکثرشان به مادرقحبه‌ها شبیه بود.
اسم قندی و محسن را که کنار هم شنیدم، بدو خودم را رساندم به بیابانی. صلاة ظهر بود و دورتادور بیابانی را عملی‌ها به گعده‌های سه‌تا چارتایی، و بساط شیره و حشیش و هروئین پرکرده بودند. و آفتاب داغ تابستان، وسط بیابانی میان‌داری می‌کرد. به خلوت بیابانی که نگاه انداختم، در آن دراندشت خاکی، محسن و قندی شبیه نقطه‌ای سیاه روی کاغذ سفید، جلب توجه می‌کردند. راه را از گوشه‌ای گرفتم و از پشت آرام به قندی نزدیک شدم. جیک‌ام درنیامد و ساکت و منتظر ایستادم به تماشا. قندی، محسن را خوابانده بود روی زمین، دست و پایش را مجردا بسته بود و در صدد بود تن‌اش را وصل کند به موتور و احتمالا بکشاندش روی خاک‌ها. کار بستنش که تمام شد رفت سمت موتور که هندل بزند، دویدم سوئیچ را برداشتم. گفت "سوئیچ رو بده من، این یکی دیگه به تو ربطی نداره". گفتم "غربتی گیر آوردی؟ بستی پشت موتور!" گفت "تو دخالت نکن، بده من" گفت "بهش گفته بودم سمت سهیل نره، سوئیچو بده میخوام برم". گفتم "کی سمت سهیل رفته؟" گفت "همین ولدالزنا" با کف دست گذاشتم تخت سینه‌اش و گفتم "پدر مادرشو فحش نده دیوث، کی گفته سمت سهیل رفته؟"
گفت "رفته که دارم میگم" گفتم "کی دیده رفته" گفت "ابولفضل‌شلوغ دیده" گفتم "چی دیده؟" گفت"دیده با سهیل از کلوپ اومدن بیرون با هم رفتن". گفتم"همه دیدن یا فقط ابولفضل دیده؟" گفت "همه دیدن، اما ابولفضل گفته" محسن صورتش را به زور از روی سنگلاخی و شیشه خرده‌های کف بیابانی بلند کرد و با یک حالت تضرع و زاری گفت "به ارواح خاک پدر مادرم دروغ میگن" گفتم "ابولفضل آدمه آخه؟" گفت" به تو ربطی نداره، سوئیچو بده میخوام برم" و سعی کرد سوئیچش را از توی دست‌های من بکشد بیرون. گفتم"هرکی با هرکی از کلوپ بیاد بیرون، یعنی با هم رفتن؟" گفت" ندیدی تو کلوپ چه خبره؟" گفتم "بلاخره خبرا بیرون کلوپه یا توی کلوپ؟" گفت "از تو کلوپ شروع شده، دستشو گرفته بردش بیرون" گفتم "سهیلم گفته با محسن رفته؟" گفت "اون که جرات نداره بگه رفته" گفتم "ازش پرسیدی؟" گفت "نیست اصلا" گفتم "کجاست؟" گفت "مامانش فهمیده، قفل و بستش کرده توی خونه، نمیذاره بیاد بیرون" گفتم "مامانش چی فهمیده" گفت "بهش گفتن با من بوده، اومده سراغ من یقه منو گرفته" گفتم "چون اون یقه تورو گرفته توهم باید بیای یقه اینو بگیری؟" گفت " بهت میگم ابولفضل دیده رفتن " گفتم " آخه تو اسکل حرف ابولفضلُ باور میکنی؟" گفت "حرف ملکا رو باور میکنم" گفتم "ملکا هم مگه دیده؟" گفت " نه، ولی ملکا خیلی ابولفضلُ قبول داره" گفتم "ملکا هم جاکش‌تر از ابولفضل" گفت راجع به خونواده من درست حرف بزن" گفتم "اصلا از محسن پرسیدی ببینی چی میگه" رو کردم به محسن و گفتم "محسن تو با سهیل از کلوپ رفتی؟" گفت "آره رفتیم در خونشون"
قندی پرید به محسن که: "مگه دفعه قبل نگفتم دیگه خونه سهیل نری؟ مگه نگفتم جرت میدم؟" پریدم وسط حرف قندی و رو به سهیل گفتم "رفتین در خونشون، یا رفتین خونشون" گفت "نه به قرآن، فقط تا دم خونه رفتم باهاش. مامانشم خونه بود. همیشه هم مامانش منو صدا میکرد که برم پیش سهیل" گفتم "رفتین در خونشون چیکار؟" گفت "کلوپ بودیم، سهیل به ابولفضل شرط باخته بود. ابولفضل بهش کلید کرده بود میگفت نمیخواد پول بدی. پیش خودم گفتم اگه ازش پول نخواد، چیزای دیگه میخواد. بهش گفتم من پولشو میدم بعدا بهم بده، ابولفضل نمیذاشت"
قندی از موتور پیاده شد آمد سمت محسن و گفت "تو گه خوردی که میخواستی پولشو بدی، تو چیکاره حسنش بودی؟ میومدی به خودم میگفتی" محسن گفت "سرظهرهیشکی تو مغازه نبود، میومدم بیرون درو میبست" همینطور که محسن داشت توضیح میداد، عرق دستم را با زین موتور پاک کردم و بند دستش را از موتور باز کردم و آزاد شد. بلند شد ایستاد. قندی بهش گفت "بگیر بخواب بینم" و براق شد توی سینه من و گفت: "کی بهت اجازه داد بازش کنی؟ هنوز چیزی معلوم نشده" دستش را که انداخت به طناب که دوباره ببندد، دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم "اگه کار محسن باشه، من خودم میخوابم من رو ببند به جاش" گفت "صادق میبندمت‌ها!" گفتم "ببند" گفت "میبندم‌ها، شوخی ندارم" گفتم "اگه کار محسن باشه، منو ببند اما اگه فهمیدی کار محسن نبوده چی؟" گفت "چی چی کار محسن نبوده؟ ناشیگری کرده زده کون بچه رو خون آورده، مامانش فهمیده. میخواسته بره از من شکایت کنه. اهل محل رفتن بهش گفتن کار قندی بوده" این‌هارا که گفت یک لگد گذاشت توی پای محسن و توی صورت من ادامه داد. همین که خواست کلام بعدی را بگوید یک لگد گذاشتم توی پاش. گفتم "بار آخرت باشه بی‌دلیل این بچه رو میزنی". شوکه شد. چند لحظه ایستاد. گفت "تو خودت با حتما با این یه سر و سری داری که هر دفعه میای گه کاریاشو جمع میکنی. هرکاری کرده خودتم باهاش بودی" گفتم "جمع کن بابا. من تاحالا کون کی گذاشتم که کون سهیل بذارم آخه لندهور؟".
محسن را راهی کردم و گفتم "تو برو توی محل، ما هم بعد چندی میایم" محسن صورت چروک شده‌اش را صاف، خاک و خل را از لباس شلوارش بلند کرد و قدم پشت قدم برداشت به سمت خیابان. قندی چند قدم دنبالش دوید و محسن را گرفت و گفت "این چرا بره، این باید اینجا باشه تا تکلیف معلوم شه". رفتم دست محسن را از دست قندی آزاد کردم و دست قندی را گرفتم کشاندم آوردم این طرف و گفتم " گفتم تکلیف اون پای منه. من تکلیفو واست روشن میکنم" گفت "یه ساعته اینجا وایسادی داری گه میخوری فقط، تکلیفُ روشن کن اگه راست میگی" گفتم "خبر داری برده بودنش واسه کفترآقا؟" عصبانی شد. انتظار نداشت چنین چیزی را بهش بگویم. گفت "زر میزنی". گفتم "خبرداری بهش براوو داده بودن سوار شه تو محل بچرخه؟" گفت "زر میزنی صادق، سهیل موتور سواری بلد نیست" گفتم "همه اهل محل دیدن که براوو سواره. همه فکر کردن تو بهش موتور دادی. آخر سر دیدیم کفتر آقا پشتش سوار شده دارن میرن" گفت "همه این داستانارو داری میچینی که فقط بگی کار محسن نبوده؟" گفتم "آخه عنتر، مال محسن کون مرغُ پاره میکنه که کون سهیلُ پاره کنه؟" گفت "ده سری دیدم که دورو برش میپلکه. چند سری پاشده رفته خونه سهیل" گفتم "هرکی دور هرکی می‌پلکه حتما باید کونش گذاشته باشه؟" گفت "همین خود تو" گفتم "من چی؟" گفت "میخوای بگی بیخودی دوروبر داود می‌پلکی؟" گفتم "آخه اسگول، به من میخوره کون بچه یتیم بذارم؟" گفت "پس کی برده بودش؟" گفتم "کی جدیدا اوضاعش تغییر کرده" گفت " اوضاع هیشکی هیچ تغییری نکرده" دستش را گرفت به دسته موتور و گذاشت روی جک وسط و به یک طرف نشست روی موتور. گفتم "پس خیلی وقته از محل خبرنداری" گفت "من از جیک و پوک همه خبردارم" گفتم "پس فقط از دور و بر خودت بیخبری" گفت "منظورت به کیه؟" گفتم "موتورو روشن کن بریم بهت نشون بدم"
موتور را از جک انداخت نشست، هندل زد و دوتایی سوار شدیم و راه افتادیم به سمت محل. سرکوچه ایستاد، موتور را گذاشت کنار، دست کرد از زیر باک نیمچه‌اش را درآورد. گفت "بگو کی بوده، تا اینو بندازم تو سوراخش از پایین بکشم بیام تا بالا" موتورش را پارک کرده بود وسط کوچه، طوری که هیچکس نتواند از کنارش گذر کند. من سمت راست کوچه، سمت چپ قندی ایستاده بودم این طرف جوب. گفتم " قندی یه حرفی نزن که نتونی عمل کنی" چشمهایش را ریز کرد، دو دندان جلویش را که قد یک گندم از هم فاصله داشتند را گذاشت روی لب پایینش فشار داد و گفت "یا سوراخ اونو می‌درم، یا سوراخ تورو. اگه نکردم، تو هرچی بگی با من کردی" و این را که می‌گفت همزمان با دسته تیزی زد توی سر خودش. گفتم "قندی من خوشم نمیاد شر بشه، اگه می‌تونی اونو بذاری کنار بگو تا بهت بگم" گفت "تا الانم شر شده، ولی فقط دومن منو گرفته" گفتم "قرارمون نبود اینطوری بشه" و راهم را کشیدم به رفتن. دوید خودش را رساند بهم، گفت "قرار بود تکلیف کارو روشن کنی. فکر کردی با اوسکل طرفی بیای یه زری بندازی وسط، رفیقمو پیشم بده کنی، محسنُ فراری بدی تموم شه بره؟" همینطور بی حرف توی صورتش نگاه کردم. یقه‌ام روگرفت کشید سمت خودش گفت "یا روشن میکنی، یا خودم میرم سراغ محسن، تکلیفو با اون روشن میکنم" سرم را انداختم کنار و زیر لب گفتم "استغفرالله" صدایش را برد بالا و گفت " زر نزن، اسم بگو فقط"
همسایه‌ها از پنجره‌ها کله آورده بودند بیرون و داشتند نگاه میکردند. گفتم " نمیخوام خون بشه" گفت "تاحالاشم خون شده، یکی تو دل من یک پیزی سهیل" ملکا که صدای مارا شنید، از دور به سرعت خودش را رساند به قندی و پرسید "داداش چی شده؟" قندی جوابش را نداد و همینطور به نگاه کردن توی چشم‌های من ادامه داد. چند ثانیه‌ای سکوت شد. کسی جوابش را نمیداد. رو کرد به من و گفت "مشکل چیه صادق؟" گفتم "مشکل تویی آقا ملکا، مشکل تویی. داداشت میخواد بدونه با کفترآقا سر سهیل چه معامله‌ای کردی" قندی نگاهش را دوخت به ملکا. ملکا همینطور با تعجب چشم دوخته بود به چشم‌های من. زبانش قفل شده بود. همانطور که چشم‌های قندی قفل شده بود به چشم ملکا. ملکا با تته پته گفت "به جون مامان داره دروغ میگه من معامله..." دسته تیزی آمد خوابید توی صورتش و دهانش پر خون شد. چیزی نگفتم. نخواستم نمک شوم روی زخمش. گفت "داداش داره گه میخوره به قرآن، به عباس قسم گه میخوره" بعد آمد سمت من یقه من را گرفت و با مشت خواباند توی صورتم. درگیر شدیم. خواباندمش توی جوب. افتادیم روی هم. از این طرف به آن طرف. من بزرگتر بودم. اما ملکا هم کم زور نبود. چند بار که این‌ور و آن‌ور شدیم، خوابید روی من و گلویم را گرفت به فشار دادن. دستهایش را گرفته بودم توی دستهایم و سعی می‌کردم گردنم را آزاد کنم اما نمی‌شد. دنبال درگیری نبودم. اما دستهای عصبانی‌اش بدجور قفل شده بود به گردن من. یک چند دقیقه‌ای تلاش کردم و باز نشد. انگار که جانم تمام شده باشد، دسگز زور نزدم. یکباره خودش شل شد. بی‌هیچ نیرویی دستانش باز شد. گردنم آزاد شد. بلند شدم. انداختمش از روی خودم کنار. خونش مث یک کیسه آشغال که از آسمان می‌افتد، پاشیده شد روی زمین. نگاه کردم دیدم لباس هردویمان خون است و روی زمین قطره قطره خون ریخته تا دورتر و از قندی فقط یک سلاح فلزی مانده، در سپر گوشتی ملکا.

 



ستون خانه

عید یک خانه قدیمی ساز است که دور تا دورش اتاق است و وسط حیاط دارد و حیاط، حوض آبی دارد و حوض، ماهی قرمز دارد و ماهی زندگی دارد. و حیات ماهی قرمز در حوض آبی حیاط معنا پیدا میکند و کسی نیست در آن که بگوید " آه ، ماهی قرمزها ". 
کنار حوض باغچه است و توی اتاق‌ها، طاقچه. خانه شما طاقچه دارد؟ ندارد. خانه ما اما دارد. آخرین باری که در یک خانه طاقچه‌دار زندگی کردی کی بود؟ یادت نیست. مادر بزرگ و پدر بزرگ من به طاقچه میگفتند "بخاری". مادر بزرگم میگفت "برو دفترچه تلفنو از سر بخاری بردار بیار نمره تلفن شمسی خانمُ بگیر برام" نمیدانم چرا به طاقچه میگفتند بخاری، اما میگفتند. ما هم با این که به طاقچه نمیگفتیم بخاری، اما هیچ‌وقت نپرسیدیم که چرا به طاقچه میگویید بخاری. اصلا برایمان سوال نشده بود. بپرسیم که چه؟ 
آنها میز تلفن نداشتند، تلفن را میگذاشتند سربخاری. تلفن که زنگ میزد، بلند میشدند برمیداشتند و ایستاده با تلفن حرف میزدند. وحید بود. از آن سر دنیا زنگ زده بود عید را تبریک بگوید. و میگفت به رضا و علی و حسین و احمد و مهناز و محبوبه و مرضیه و مهدیه هم سلام برسانید و تبریک بگویید. و رضا و علی و حسین و احمد و مهناز و محبوبه و مرضیه و مهدیه همه با بچه‌هایشان همانجا نشسته بودند، آش رشته میخوردند. همان موقع تبریک بهشان ابلاغ میشد و آنها هم شاید جوابی میدادند و شاید یکی به نمایندگی از همه یک چیزی میگفت و بلند میشد چند کلمه‌ای با وحید حرف میزد. و به وحید میگفت یاد عمو بخیر. نوبت مجید میشد. مجید زنگ میزد و یکی دو نفر دیگر از خارج رفته‌ها - که آن موقع تعدادشان همین چند تا بود-. بعد تلفن قطع میشد. این طرف، کسی که داشت تلفن حرف میزد میگفت" مجید به همتون سلام رسوند". و اینور قضیه همین جا تمام میشد. ولی از آن طرف کسی خبر نداشت که بعد از تلفن چه میشود. آن طرف شاید مجید بغض میکرد و دلش میگرفت که عید را ایران نیست. شاید هم اصلا عید را فراموش کرده بود. شاید آن خانه حوض دارِ دور اتاق قدیمی، در دل مجید، جایش را داده بود به خانه چوبی‌های شیروانی‌دار آن طرف. خانه‌های بدون طاقچه. 
یک کسی مثل مجید باید ترجیح بدهد که هیچوقت دلش برای این خانه قدیمی‌ها تنگ نشود. یا اگر تنگ شد، به خودش تلقین کند که تنگ نشده. اگر دلش بهانه گرفت، دست خودش را بگیرد ببرد خانه آمریکایی نشانش بدهد و بگوید "خانه قدیمی‌های اینا خیلی بهتر از خانه قدیمی های اوناست" و اگر دلش گفت "سقف شیروانی کجا، خانه حوض دار کجا"، بهتر است به حرف دلش گوش نکند و بگوید " این خانه ها را توپ هم تکان نمیدهد، اما آن خانه ها را یک زلزله کوچک هم میریزاند". به هرحال هرعقل سلیمی میداند که خانه‌های هیچ جای دنیا صفای خانه های حوض دار ایرانی را ندارد. در همه جای دنیا شاید بتوانی پنیر تبریز و نان بربری پیدا کنی. همه جای دنیا درخت چنار و تبریزی و سرو و صنوبر میبینی. آبگوشت و آش رشته و کله پاچه را هم اگر یک کمی بگردی میتوانی پیدا کنی. اما خانه مادر بزرگ را چطور میخواهی پیدا کنی؟ چطور میخواهی خانه ای پیدا کنی که ظهر روزهای تعطیل صدای خاله و دایی و پسردایی پسرخاله ها در آن بپیچد. و در دیوارش بوی بچگی‌هایت را داشته باشد؟ پس برای مجید بهتر است که دلتنگ این چیزها نشود و خودش را یک جوری قانع کند که اینجا همه چیز بد است. آدم چرا باید دلتنگ چیزی شود که میداند هیچ وقت نمیتواند آن را ببیند؟ اصولا آدمی که غرب را برای زندگی انتخاب کرده، اقتصادی تر از هر آدم دیگر فکر میکند. آدم اقتصادی پایش روی زمین است و میداند که نباید دلتنگ چیزهای دور از دسترس شود و خودش را اسیر خیال و رویا کند. آن وقت که مجید داشت میرفت، گفت درسم که تمام شد، برمیگردم ایران و می آیم توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنم. پدرش راضی نبود مجید برود خارج، میگفت آدم اگر میخواهد چیزی بشود، باید در خانه خودش بشود نه در خانه همسایه. و البته این ظاهر حرفش بود. همه میدانستند که منظور او چیز دیگریست. سالهای ابتدای انقلاب بود و آرمان چیز مهمی بود. آرمان چه بود؟ نه شرقی نه غربی. مرگ بر استعمار. و آمریکا رفتن چیز پذیرفته ای نبود. همه دانشجوهای برجسته ای که آمریکا بودند برگشته بودند همینجا و داشتند برای انقلاب کار میکردند. و مجید در همین حین قصد رفتن کرده بود. مجید اصلا از این چیزها سر در نمی آورد. میگفت من تنها یک زندگی بهتر میخواهم. کاری هم به شرق و غرب ندارم و این چیزها برایم مهم نیست. و شاید حرف غلطی هم نمیزد. مادرش هم تائیدش میکرد و سعی میکرد زودتر هولش بدهد آن سمت. مجید با زور مادر و خانواده مادری اش بلاخره داشت میرفت. کت و شلوار دامادی پوشید کراوات زد و مادرش ماشین برادرش را برایش قرض گرفت گل زد و تا فرودگاه بوق بوق کنان رفتند و مجید را انگار که میفرستند به حجله، فرستادند رفت آن طرف. فکر کردند آن طرف هم برای مجید با دسته گل ایستاده اند. اما از این خبرها نبود. مجید مجبور بود صبح تا شب و شب تا صبح کار کند که بتواند تازه خرجش را دربیاورد. اول توی رستوران ظرفشوی بود. و بعد توی همان رستوران شد خواننده. با همان کت و شلوار دامادی که از اینجا پوشیده بود و رفته بود میرفت روی سن یک رستوران کوچک در گوشه و کنار لس آنجلس با صدایی که نداشت برای مردم ترانه میخواند. چندمدتی نگذشته بود که درس را هم رها کرد و چسبید به کار. مجید از این رو به آن رو شد. زندگی که بهش فشار آورد تازه سرش را بلند کرد ببیند دنیا چه خبر است. کسی که اینجا میگفت شرق و غرب برایم اهمیت ندارد، آنجا که رفت شد خواننده و بعد کم کم فعال سیاسی. فکر میکرد مسبب این آوارگی و بیچارگی کسی به جز خودش است. افتاد به دام یکی از این گروههای مخالف انقلاب و شد "ممنوع الورود به ایران". نه اینکه کسی بهش گفته باشد ممنوع الورود هستی. اما خب خودش عقلش میرسید که با این فعالیت هایی که دارد آنجا میکند، نمیتواند به اینجا رفت و آمد داشته باشد و آمدن و دیدن دوباره اینجا برایش حرکت پرخطر حساب میشد. اینجا هم البته وضعیت خوبی در جریان نبود و پدر مادرش سالهای بعد از رفتن مجید، اختلافشان بالاگرفت و از هم جدا شدند. اما چون مجید، تنها فرزندشان، ممکن بود در غربت غصه جدایی اینها را بخورد، با هم توافق کردند که به مجید چیزی نگویند. به همین خاطر تمام سالهای جدایی را در یک خانه، کنار هم زندگی کردند و همه جا با هم رفتند و در عین حال از هم جدا بودند. و هربار که مجید قرار بود زنگ بزند، دوتایی با هم کنار تلفن منتظر مینشستند و به نوبت با مجید صحبت میکردند. و بعدها که مجید فهمید از هم جدا شده اند ، چون همینطور عادت کرده بودند، به همین سبک زندگی ادامه دادند و کنار هم ماندند و شدند عجیب ترین زوج جداشده تاریخ. 
*** 
سر بخاری، کنار تلفن، چینی عکس‌دار قدیمی بود. با طرح بنفش از یک زن. زن ایستاده با دامن. با لباس و چارقد قجری. زن صورتی در هم رفته دارد و انگار که دارد گریه میکند. چند عکس روی بخاری تکیه داده شده به دیوار، یکی دو تا هم آویزان. عکس‌ها را گذاشته بودند که در گذر زمان، خاک بگیرد. بعد هرسال عید بردارند با دستمال نم دار خاکش را بگیرند و به این بهانه از نزدیک یک نگاهی بهشان بیندازند و بگویند "آخی ، ده سال پیش" "آخی ، بیست سال پیش" "آخی ، سی سال پیش" و هربار محکم‌تر دستمال را بکشند رویش و بعد شاید به فراخور زمان/شخص/عکس یک عکس العملی نشان بدهند و شاید گریه هم بکنند. 
بوی اشک می‌آید. یک نفر دارد گریه میکند. معصومه است. ایستاده پشت پنجره اتاق بالا به ردپای مجید که رفته نگاه میکند و اشک میریزد. مجید که رفت، ردپاهایش ماند روی موزاییک ها و جای قدم هایش سبز شد. از توی حیاط رفت توی کوچه، رفت توی خیابان، میدان، اتوبان، فرودگاه، هواپیما و آسمان. حیاط سبز شد، خیابان، میدان، اتوبان، فرودگاه و هواپیما هم همه ردی از سبزی برخود دارند. و گوشه آسمان را که نگاه میکنی، ابرها همیشه به سبزی میزنند. و وقتی میبارند، آنجا میشود سرسبزترین جای شهر. رد پای مجید. این سرنوشت غم انگیز معصومه است که به هرجا که نگاه میکند باید ردی از مجید ببیند و غصه بخورد. که مجید قول داده بود برگردد اما برنگشت. مادر مجید، که مخالف این جریان بود، مجید را هول داد که برود آن طرف. که از معصومه دور شود و این وصلت سر نگیرد. محبوبه، مادر معصومه هم چندان راضی نبود که پسردائی‌اش بشود دامادش. خدا خدا میکرد که مجید برود و این عشق از سرشان بیفتد. معصومه اما فکر میکرد که مجید میرود تحصیل میکند برمیگردد. به همین امید رفت نشست پای درسش، که وقتی مجید برمیگردد، چیزی کم نداشته باشد. هنوز لیسانسش را نگرفته بود که فهمید مجید دیگر نمی آید. اما نخواست باور کند. هی برای خودش بهانه جور کرد که فکر کند مجید می آید. اواخر دوره لیسانس از سرعتش دیگر کاسته شده بود. اما هرطور شده لیسانسش را گرفت. و بعد از آن هم خواند برای فوق لیسانس و بعد از چند سال هم دکترا. مرتضی، پدر معصومه، برخلاف محبوبه، توی کار معصومه دخالت نمیکرد و از همان اول امور را سپرده بود دست معصومه. دوست داشت معصومه هر آنطور که فکر میکند درست است برای خودش تصمیم بگیرد. و در هیچ جای زندگی چیزی را به معصومه اجبار نکرده بود و معصومه وقتی درباره مجید از پدرش مشورت گرفته بود، گفته بود اگر فکر میکنی برمیگردد، منتظرش بمان. و معصومه منتظر مانده بود. درختی که بعد از رفتن مجید کاشته بود حسابی در مقابل عمارت قد علم کرده بود و گردو داده بود. معصومه نمیگذاشت کسی از آن گردوها بکند. میوه عشق که خوردن ندارد. آخرش میشود جریان آن سیب. معصومه به نیامدن عادت کرد و خودش همینطور یک تنه ادامه داد. محبوبه دوست داشت معصومه را بدهد به پسر خواهرش که او هم خواهان معصومه بود. اما معصومه مسعود را دوست نداشت. با اینکه مسعود با ماجرای معصومه و مجید مشکلی نداشت، اما معصومه از موضعش کوتاه نمیآمد. سالها از رفتن و نیامدن مجید میگذشت و معصومه تن به ازدواج نمیداد. با اینکه دیگر منتظر مجید نبود و همه هم این را میدانستند اما معصومه خوب یا بد این رویه را پیش گرفته بود و انگار که همینطور بهش بیشتر خوش میگذشت.
*** 
یک چیزی در گذشت زمان هست که همینطور بیخود آدم را غمگین میکند. به فیلم‌های چهل سال پیش که نگاه میکنی، دوست داری همینطور بیخود، بی اینکه کسی از هنرپیشه‌های آن فیلم مرده باشد، بزنی زیر گریه. صدای ملوک را که در یک ترانه شاد میشنوی دوست داری بزنی زیر گریه. یک عکس قدیمی که یک خانواده خیلی خندان در آن ایستاده‌اند هم گریه‌دار است. و چرایش را هم نمیدانم. خانه‌های قدیمی، روزها که آفتاب میخورند، شادند. غروب به بعد، خانه‌های قدیمی هم گریه دارند و این خانه هم قدیمی‌ست. 
کنار حوض، توی حیاط، درخت است. درخت گلابی. گلابی‌هایش که میرسد، کسی نمیچیند. همینطور دانه دانه می‌افتد. می‌افتد توی، باغچه، توی حوض. آن وقت کسی گلابی‌ها را از توی حوض برنمیداشت. همانجا میماند. سبد میبردند، میچیدند، توی حوض میشستند و می‌آوردند میگذاشتند جلوی میهمانان سرزده عصر تابستان. و هیچ وقت کسی از این ناراحت نمیشد که چرا یک نفر خبرنداده آمده‌ خانه‌شان. اصلا با خبرنداده آمدن کیف میکردند. دختر خاله‌خانم یک توک پا آمده بود که حالشان را بگیرد. یعنی احوالشان را بپرسد. و چه چیز این ناراحت کننده بود؟ خوشحال کننده هم بود. یک نفر که بیخبر میرفت خانه کسی سربزند، یعنی دوستش داشت. شاید اصلا این یک قاعده بود و آدم‌ها سرزده خانه همدیگر میرفتند. نه برای اینکه اسباب زحمت شوند. برای اینکه اگر برنامه‌ای هست، مشکلی هست، قبول زحمت کنند. برای اینکه بی پرده از حال هم با خبر شوند و آن چیزی که واقعا هست را ببینند. صاحب خانه هم ناراحت نمیشد. گلابی‌ها را از درخت میچید می‌آورد میگذاشت جلوی دختر خاله خانم. یکی از دخترها چایی می‌آورد، مینشسند توی ایوان، چای میخورند، و قلیان میکشیدند. دختر خاله خانم آمده بود بگوید حسین را دیده که توی کوچه پس کوچه‌های امامزاده یحیی دنبال یک زن بیوه سن و سال دار میرفته. آمده بگوید مواظب این حسین بیشتر باشید. حسین پوست سفید و چشمهای آبی دارد. حسین حیف است. خودتان بروید دست یک دختری خانواده دار را بگیرید بیاورید توی یکی از همین اتاق‌ها با هم زندگی کنند. بچه بیاورند خانه را شلوغ کنند. حیف نیست این همه حیاط خالی باشد؟. حیف بود. حیاط خالی حیف بود. حوض بی ماهی حیف بود. درخت گلابی حیف بود. دختر خاله‌خانم گلابی‌ نخورده، قلیان نکشیده رفت. ایوان خالی شد.
ورودی اتاق‌ها، چند ستون است که بار پشت بام را انداخته روی سقف زیرزمین. ستون‌ها گرد، سنگی و کت و کلفت است و بالای آنها کنده کاری شده و منقّش است. به فاصله‌ای که بین ستون‌ها تا در اتاق‌ها افتاده، میگویند ایوان. دبه‌های ترشی را میگذاشتند توی ایوان، کنار شیشه‌های آبغوره و آب لیمو. بعد کسی که میرفت برای نهار ترشی بیاورد، از درختی که شاخه‌ داده بود توی ایوان چند لیمو ترش هم میچید و می‌آورد. آفتاب که می‌افتاد توی ایوان، من دراز میکشیدم زیر نور، روی موزائیک‌ها و سقف را نگاه میکردم که قرص و محکم بالای سرم بود و هیچ وقت فکر نمیکردم که این سقف هم میتواند یک روزی بریزد پایین. با خنکی موزائیک‌ها کیف میکردم. و سرم را که میگذاشتم روی ستون‌ها، از گذشته صدا می‌آمد. یک بزرگی نشسته بود توی ایوان قلیان میکشید و دورش نه پر از خدم و حشم، که از اولاد خودش پر بود. دختر‌ان و زنان دور و برش میچرخیدند و چایی می‌آوردند و میبردند و خدمات میدادند. میپرسیدند که قلیان خوب است؟ خوب کام میدهد؟ میترسیدند که آقایشان ناراضی باشد ازشان. آقا اما همیشه اخم به چهره داشت و کلامی حرف نمیزد و میزان رضایت را خودشان باید میفهمیدند. یک بار یکی از عروس‌ها که بچه سال هم بود، موقع ذغال گرداندن، ذغال الو گرفته را انداخته بود خانه همسایه و اوقات آقا تلخ شده بود. زده بود شیشه قلیان را شکانده بود و با شلنگش افتاده بود به جان همان بچه عروس سیزده چارده ساله. صدای دعوا بلند شده بود توی خانه. ستون‌ داشت کنار سرم میلرزید و خیس میشد. همه صداها را میشنیدم. اول صدا می‌آمد از ستون و بعد یک تصویر محو می‌افتاد توی آب حوض. چهره‌ها را نمیشد دید، اما یک کلیتی معلوم بود. کی اما فکر میکرد که بشود این ستون‌ها را جابه‌جا کرد؟ صد سال بود نشسته بودند اینجا، یک روز دو روز نبود که. اما ریخت. ستون‌ها ریخت. بنا آوردند افتاد به جان ستون‌ها. افتاد به جان حوض آبی، باغچه، سقف خانه. تا شدیم یعنی. نصف شدیم. تیشه میزدند به در و دیوار خانه. خانه میریخت. میزدند به ریشه درخت‌ها. درخت‌ها می‌افتاد. درخت‌ها، بی‌ساکن بودند. گنجشک‌ها زودتر از همه فرار کرده بودند از چند ماه پیش. لانه‌های گنجشگ از بالای درخت می‌افتاد و بچه‌ای دیگر نبود که پی جوجه گنجشگ برود سر بخت لانه گنجشگ‌ها. بچه‌ها هم رفته بودند. بچه‌ها نبودند. بچه‌ها را خیلی وقت بود اصلا کسی ندیده بود. بچه کجا بود؟ همه بزرگ شده بودند. سقف خانه که ریخت، همه بزرگ شدند. پسرها یک شبه ریش و سبیل درآوردند و دخترها سینه گنده کردند. و همگی با هم تا شدیم. نصف شدیم. و دیگر عید آن عید سابق نبود. یعنی هیچ چیزی آن چیز سابق نبود. همه چیز تغییر کرده بود. بچه‌ها دیگر دور هم جمع نمیشدند و آش رشته نمیخوردند. مجید و وحید هم زنگ نمیزدند و اگر هم میزدند دیگر تلفنی نبود که کسی بردارد. طاقچه‌ای نبود که تلفن را رویش بگذارند. اتاقی نبود که طاقچه داشته باشد و خانه‌ای نبود که اتاق داشته باشد. خانه به ستونش است. ستونی نبود که خانه باشد.


او میکشد قلاب را

    نظر

نشسته‌ایم روبروی تلویزیون، جلوی جلوی صفحه. همان دم. سریال محبوبش دارد پخش میشود و رفته آن تو. انقدر که شخصیت‌ها را دوست دارد، میخواهد بال بزند بپرد وسط داستان. من سریال دوست ندارم. اما نشسته‌ام نزدیک و به صورتش نگاه میکنم. به چشمهایش که به بالا و پایین قصه واکنش نشان میدهند و ریز و درشت میشوند. یک جایی از قصه که چشمهایش از همه زیباتر است، جست میزنم که ببوسمش. سرش را میکشد که ادامه صحنه را ببیند، سرش میخورد به گوشه میز و میترکد. خون میپاشد به صفحه. به صورت من. اما برمیگردد، خونش را از روی صفحه پاک میکند و میرود که باز غرق قصه شود. تعجب میکنم. یک لحظه نگرانش میشوم. بدو میروم که دستمالی بیاورم سرش را ببندم. میرسم بهش میبینم دارد گریه میکند. سرش را میگیرم توی بغلم و او تلاش میکند که یکجوری خودش را از من خلاص کند و باز سریال را ببیند. بهش میگویم ببخشید. من نمیخواستم آسیب ببینی. خودت سرت را کشیدی اما معذرت خواهی میکنم. گریه‌اش تندتر میشود. برای اولین بار نگاهم میفتد به صفحه که آنجا مادر دارد از بچه‌اش خداحافظی میکند برود زندان. میگیرم میکشانم ببرمش بیمارستان برای بخیه. از اتاق بیرون بردنش سخت است. نمیخواهد از تلویزیون دست بکشد. بی‌صدا و ساکت نشسته گریه میکند. همانطور که سر روی زانو گذاشته، میگیرم بغلش میکنم برمیدارم میبرمش سمت ماشین. دم در ماشین اینقدر تقلا میکند که ناغافل سرم را میزند به سقف ماشین. سرم درد میگیرد. هوا سرد است. برمیگردم داخل و از همان دم مانتو دم دستی‌اش را برمیدارم می‌آورم می‌اندازم رویش و راه میفتیم. راه میفتیم و نگاهش میکنم که هنوز دارد گریه میکند و چشمانش را به روبرو دوخته. دست را میبرم سمت صورتش که با پشت دستم اشکهایش را پاک کنم، واکنش آنی‌اش غافلگیرم میکند. فرمان از دستم در میرود. میگیرم آن طرف. میرویم به سمت خاکی. سنگ زیر لاستیک. سر من توی شیشه و خون. خون میپاشد به تمام شیشه. جلو معلوم نیست. چند ثانیه خیره نگاهم میکند. میگویم چیزی نیست. ماشین طوری نشده. میتوانیم برویم. دستمال برمیدارم شیشه را پاک میکنم و بعد همان را میگذارم روی سرم. میرویم بیمارستان. تا میخواهم ماشین را پارک کنم، پیاده میشود و میرود سمت بیمارستان. به داد میگویم همان دم باش تا بیایم. و با گیجی، به یک زحمت ماشین را پارک میکنم. پیاده میشوم میروم توی بیمارستان، اما نمیبینمش. پیدایش نیست. هفت طبقه بیمارستان را بالا و پایین میروم و تمام طبقات را میگردم، اما نیست. نظافتچی بیمارستان دنبالم میکند و داد میزند. برمیگردم میپرسم با منی؟ عصبانی میگوید بله آقا. چه کار میکنی واسه خودت؟ میگویم دنبال زنم میگردم. زنم را ندیدی؟ سرش شکسته بود. خونین بود. میگوید سر او هم شکسته؟ میخواهم بپرسم مگر سرمن هم شکسته. اما نمیپرسم. یادم می‌آید. شاکی است. میگوید بیمارستان را به گند کشیدی با خونت. به اصرار میبردم به اتاق پانسمان که بانداژم کنند. میگویند بخیه میخواهد. اما بخیه وقت گیر است. به یک بانداژ معمولی و قول بازگشت راضی‌شان میکنم و میزنم بیرون. برمیگردم دم ماشین. خیابان را پیاده میروم تا بالا، تا انتهای بن بست و برمیگردم پایین. که نیست. برمیگردم چند دقیقه‌ای توی ماشین مینشینم بی‌حرکت. نمیدانم باید چه‌کار کنم. حس مادر بودن دارم. طفلی را که زاییده‌ای به خون دل بزرگ کرده‌ای، مراقبت کرده‌ای، حالا معلوم نیست با سرخونین کجا رفته. به سرم میزند بروم کلانتری. ماشین را روشن میکنم . راه میفتم. توی پیاده رو یکی را میبینم درست شبیه خودش. می‌آیم پایین دنبالش راه میفتم. همین که به نزدیکی‌اش میرسم، به آنی برمیگردد و براق میشود توی صورتم و یکی میکوبد تخت سینه‌ام. برمیگردم سوار ماشین میشوم و راه خانه تا بیمارستان-بیمارستان تا خانه را چهار بار میروم و برمیگردم. دوبار به پیاده روی سمت راست نگاه میکنم، دوبار به پیاده روی سمت چپ و باز میرسم به بیمارستان. میروم تو و مینشینم زیردست دکتر که سرم را بخیه کند. چشمهایم را موقع بخیه روی درد میبندم و همه چیز یادم میرود. انگار خوابم برده. همین که چشمانم را باز میکنم میبینم یکی شبیه او نشسته آن روبرو و دارد به من نگاه میکند. شک میکنم که خودش باشد. از ترس اتفاق قبلی، بنا را میگذارم بر نبودن و سعی میکنم ذوق زده نشوم. سرحوصله مینشینم که کارم تمام شود و بعد راه میفتم به سمتش. در همین مسیر کوتاه چند بار یقین میکنم که خودش است و هربار باز دلیلی برنبودنش پیدا میکنم. نزدیکش میرسم و برمیگردم. صدایم میکند. بعد از مدتها صدایم میکند. فکر میکنم خیالاتی شده‌ام. برمیگردم میروم کنارش مینشینم و زل میزنم بهش. خیره میشود به صورت من. مطمئن میشوم خودش است. دستم را میگیرد میبرد سمت آسانسور. سوار میشویم میرویم بالا. شب است و بیمارستان خلوت. یک طبقه‌ای پیاده میشویم و میرویم از میان راهروهای تاریک میرسیم به یک در. عنانم را بدست گرفته و دنبال خودش میکشد. وارد پشت بام میشویم. سوز سرد هوای بارانی میخورد به پیشانی تازه شکسته و اذیتم میکند اما به روی خودم نمی‌آورم. یاد شکستی ابروی او میفتم. چند قدم تند برمیدارم، به صورتش نگاه میکنم. میبینم اثری از شکستی نیست. باهاش روبرو میشوم و دست میکشم به ابرویش. هیچ اثری نیست. من عقب عقب و او روبه جلو توی تاریکی پشت بام دورخودمان میچرخیم. هرچه به ابرویش نگاه میکنم، میبینم این ابرو آن ابروی شکسته نیست. اما چشمها همان چشمهاست و لبها همان لبها. پارگی کنار بینی‌اش که سالها پیش اتفاق افتاده، هست اما شکستگی ابرو نیست. نمیتوانم چیزی بپرسم. زبانم بند آمده. یعنی اصلا نمیدانم چه باید بپرسم. از او بپرسم خودتی؟ سوال اشتباهیست. او هرگز خودش را آنطور که من میشناسم نمیشناسد. و حتما اگر روزی بخواهد دنبال خودش بگردد باید سراغ از من بگیرد. پس چرا سوالی که خودم جوابش را بهتر میدانم از او بپرسم؟ دست میکشم روی صورتش. دست از راه رفتن برمیدارد. فاصله‌ام آنقدر کم است که چشمهایش را نمیبنیم. کمی میروم عقب‌تر که خوب‌تر نگاهش کنم. مثل آثار هنری فاخر، وقتی نگاهش میکنی، باید چند بار اینطرف آنطرف بروی و از زاویه‌‌ها و فاصله‌های مختلف نگاهش کنی. اما من زاویه خوبش را بلدم. میروم عقب که بهتر ببینمش. میروم عقب. میروم عقب که بهتر ببینمش. میروم عقب. میروم عقب. دستهایش را بلند میکند. و چند قدم به سمتم برمیدارد. کار را خراب میکند. من میروم عقب‌تر. میروم عقب که بهتر ببینمش. باز میروم عقب. به سمت من میدود. اولین بار است که این اتفاق را دارم به چشم میبینم. من میروم عقب و اوست که دارد به سمت من می‌آید. اولین بار است که دارم او را به سمت خود میکشانم. لحظه غریبی‌ست. چه حس خوبی دارد که هی بروی عقب‌تر و یک نفر دنبالت راه بیفتد. انگار تمام لذاتی که او یک عمر از من برده را دارم در یک لحظه تجربه میکنم. دوست دارم هی همینطور بروم عقب، یک دور دور دنیا بچرخم. میروم عقب. میروم عقب. دنیا دارد میچرخد. او میدود. من میروم عقب و دیگر نمیبینمش. کجا رفتی؟ چه شد؟ طاقت نیاوردی؟ یک عمر من به سمت تو قدم برداشتم، تو حتی یک شب هم طاقت نیاوردی؟ توی تاریکی هوا دنبال چشمانش میگردم، نمی‌یابم. هیچ نشانی ازش نمیبینم. روبرویم آسمان است و پشتم به زمین. همینطور دارم به سرعت نور از او دور میشوم. دور میشوم. تا زمین. تا پشت سفت و سخت زمین. تا سرم...تا روی زمین...