سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

دقیقه ی سی

 

سی دقیقه . فقط سی دقیقه وقت داشتم که همه چیز را درست کنم . شرایط دشواری بود ، خدا میداند . خیلی باید احتیاط میکردم . مثل راه رفتن روی بند . مثل بند بازی که همه منتظرند که بیفتد و بهش بخندند و طعنه بزنند که دیدی نتوانستی ؟!!

شاید او نمیدانست که من میخواهم چه کاری بکنم و چه چیزی بگویم و صحبت توافق مهریه بهانه بود ولی من میدانستم که چه هدفی دارم و باید به کجا برسم. فکر کردم پیش خودم که چه کاری می تواند تاثیر بیشتری روی او بگذارد و احساساتی اش کند و این را می دانستم که نه تنها او بلکه همه ی زنها ی عالم نقطه ضعفشان احساساتشان است . باید من هم از همین جا شروع میکردم ؛ احساسات !!!

یاد روز های نامزدی افتادم . پیاده روهایی که انقدر قدم زده بودیم که تک تک موزائیک هایشان ما را به اسم میشناختند و آن پیاده رو ها یاد آور روزهای خوشمان بود . رفتم دنبال سهیلا و سوارش کردم و رفتیم حوالی همان جا !

نزدیک خیابان فاطمی که رسیدیم ، ماشین را پارک کردم و بقیه مسیر را پیاده رفتیم . ماجرا همانجوری که می خواستم شروع شد با همان بستنی فروشی که همیشه از آن خاطره می خریدیم . انقدر بستنی بازی کردیم که اصلا یادمان رفت با هم اختلاف داشتیم و به جایی رسیدیم که بعضی از خاطرات از خنده سیاه و کبودمان میکرد . او درست مثل همان موقع ها زیبا می خندید و من میدانستم معنای این خنده ها چیست !