سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

با خودت هم نبرد خواهی کرد

دامنت باغ سیب خواهد شد
دشمنت بی نصیب خواهد شد

این دل بی قرارو عاشق تو
با تحمل شکیب خواهد شد

مونسی ، همدمی نمیخواهی
که رفیقت رقیب خواهد شد

آشنایی که همرهت بوده
کودتایی قریب خواهد شد

پهلوان بزرگ یک شهری
که دلت پر نهیب خواهد شد

با خودت هم نبرد خواهی کرد
دشمنت یک حبیب خواهد شد

آدمی که به اوج خود نرسید
غرق در یک نشیب خواهد شد
-------------
مجید خانلری مقدم 


یادت

 

باید یادت را 
یکجوری میان روزمرگی هایم پنهان کنم
این را دوستانم میگویند
اما من مدام
یاد این می افتم
که چرا یادم رفت از تو بپرسم 
تا کی مرا بخاطر داری ؟
یادم می آید 
آخرین بار یادت رفت حالم را بپرسی...
باز یادم می آید
آخرین بار عطر نزده بودی
اولین بار
آخرین بار
چقدر درگیر این مرتبه های لعنتی شده ام 
تو بیا
عطر نزن ، حالم را نپرس
من هم چیزی نمیپرسم
اما تو بیا...

---------

مجید خانلری مقدم (طومار)


فصل الخطاب

آخرین پیغمبری فصل الخطاب آورده ای

از میان شعر ها یک شعر ناب آورده ای

 

سنگ می خوردی و آتش بر سرت میریختند

زیر بار یک قبیله ظلم تاب آورده ای

 

در حرا نام خدا خواندی و از دامان او

بهر توفیق جهانی این کتاب آورده ای

 

یک جهانی تشنه ی یک حرف حق بودند و تو

ساقیا این بار یک دریای آب آورده ای

 

عالمی سرشار از پرسش ولی پاسخ نبود

از برای هر یکی پرسش جواب آورده ای

---------------------------------------------------

مجید طومار


احمق مریض

 

 

مشکل از آنجایی آغار می شود که عشق ، مرحله ی دوم ندارد . همان یکبار که عاشق شدی تمام میشود برای همیشه . اگر ماندنی بود که خوش به حالت و اگر تمام شد که باید یک عمر در حسرت تمام شدن و بازنگشتن آن رابطه ی عاشقانه ی اول بسوزی و بسوزی و...
از روز های رفته فقط یک تصویری مبهم در ذهنت می ماند که گاهی چنان در آن تصویر غرق میشوی که با لحظات شادش خنده ات میگیرد و با لحظات غصه گریه ات...
همیشه و همه جا میگردی دنبال نشانه ای که تو را به یاد آن روز هایت می اندازد . در نقشه میگردی دنبال آن خیابانی که اولین بار قرار گذاشتی . در تقویم میگردی دنبال روز اولین دیدار اولین بوسه ، اولین آغوش ...
بعد از او معیار اوست . همه را با او مقایسه میکنی . به هیچ نتیجه ای هم نمیرسی یعنی نمیخواهی که برسی دوست نداری کسی را بهتر از او ببینی ، در نظر تو بهترین فقط همانست . همان اولین نفر ، اولین عشق ، اولین بوسه ، اولین آغوش...
همه ی اینها به بزرگترین مشکلاتت تبدیل میشود . همه ی آنهایی که در گرماگرم رابطه نمیفهمیدی چه هستند . نمیفهمیدی این روزها که داری میگذرانی ، سالها در خاطراتت الا کلنگ بازی میکنند ، سالها میسوزاندت !! در گرماگرم رابطه نمیدانی باید چه کاری بکنی ، نمیدانی این روزها که داری میگذرانی همان زندگی است ، این که رو به رویت نشسته همان معشوق است ، این دل تنگی ، این دلشوره همان عشق است . نمی دانی ، نمیفهمی که این همانست که باید نگه اش بداری هر جور که شده ، همان که باید قدرش را دانست! بی توجهی میکنی ، بعضا لا ابالی گری میکنی ، بی خردی میکنی ، مغرور میشوی ، می رینی به هرچه که هست و مقدمات مشکلات روحی آینده را فراهم میکنی . بعد از آن برای فراموش کردن خاطراتی که حالا موجب عذابت شده اند به هر دری می زنی ، یعنی مجبور میشوی به هر دری دخیل ببندی که شاید فرجی شود اما نمیشود . راه برگشتی وجود ندارد ، پل ها را خراب کرده ای !! از این حمافتی که کردی متنفری ، حالت به هم میخورد . دوست داری به گذشته برگردی و همه چیز را درست کنی . به گذشته برگردی تا آنجا که باید ، از خر شیطان پیاده شوی ، غرور را کنار بگذاری ، اشتباهت را بپذیری ، گذشت کنی ، سیاست به خرج بدهی و یک جوری اوضاع را جمع و جور کنی اما گذشته که گذشته و حالت را هم داری خراب میکنی ! 
روی می آوری به آدمهای دیگر برای فراموش کردن آن درد . مثل مسکن هایی که برای سر درد میخوری ، هیچ افاقه ای ندارد و این خانه از پای بست ویرانست . به خودت می آیی میبینی زندگی ات شده کاروان سرا و هر کسی را از هر دری که بوده راه دادی ! کسانی که حتی ارزش یک جواب سلام را هم نداشتند . تو زندگی ات را برای فراموش کردن یک نفر داده ای و برای این ، چند نفر دیگر را هم به گند کشانده ای ، سر کار گذاشته ای و به نتیجه می رسی که هیچ فایده ای ندارد . مسئله جای دیگری که حل شدنی هم نیست 
دست خودت نیست ، دلت جایی گیر کرده که نه راه پس مانده ، نه راه پیش...
نه دوباره می توانی عاشق کسی بشوی ، نه می توانی آن کسی که عاشقش هستی را برگردانی ! مثل خر مانده ای در گل و هزار بار در روز خودت را فحش و نفرین می دهی که اصلا چه کاری بود که عاشق شدم ؟ افسوس میخوری و افسوس و افسوس...
در انزوا فرو میروی و اگر ضعیف باشی که دود و اعتیاد غرق در خودش میکندت و اگر آن آدم قویه باشی دسته کم از غم این شکست افسرده می شوی! دست به خود کشی روحی میزنی و تنها میشوی و تنها میمانی و کار به جایی میرسد که دیگر از این تنهایی لذت می بری ! آری تو مریض شده ای ! بیمار یک رابطه ی عاشقانه ی احمقانه...


من ارزش نفرین ندارم

 

 

تو شور خود داری و من شیرین ندارم

 تلخ است اما بر سرم بالین ندارم

 

نادر کسی پیدا شود اینقدر ناکام

حتی برای ترک هم سیمین ندارم

 

اندوه ها چون دود جاری در هوایم

بارانی اما مایه ی تسکین ندارم

 

چون آسمان شب سیاهست روزگارم

از بختم اما خوشه ی پروین ندارم

 

من مثل باغی بی گل و آبم ببینید

نفرین چرا ؟ من ارزش نفرین ندارم

-------------------------------------

مجیــد طـــومار


دقیقه ی سی

 

سی دقیقه . فقط سی دقیقه وقت داشتم که همه چیز را درست کنم . شرایط دشواری بود ، خدا میداند . خیلی باید احتیاط میکردم . مثل راه رفتن روی بند . مثل بند بازی که همه منتظرند که بیفتد و بهش بخندند و طعنه بزنند که دیدی نتوانستی ؟!!

شاید او نمیدانست که من میخواهم چه کاری بکنم و چه چیزی بگویم و صحبت توافق مهریه بهانه بود ولی من میدانستم که چه هدفی دارم و باید به کجا برسم. فکر کردم پیش خودم که چه کاری می تواند تاثیر بیشتری روی او بگذارد و احساساتی اش کند و این را می دانستم که نه تنها او بلکه همه ی زنها ی عالم نقطه ضعفشان احساساتشان است . باید من هم از همین جا شروع میکردم ؛ احساسات !!!

یاد روز های نامزدی افتادم . پیاده روهایی که انقدر قدم زده بودیم که تک تک موزائیک هایشان ما را به اسم میشناختند و آن پیاده رو ها یاد آور روزهای خوشمان بود . رفتم دنبال سهیلا و سوارش کردم و رفتیم حوالی همان جا !

نزدیک خیابان فاطمی که رسیدیم ، ماشین را پارک کردم و بقیه مسیر را پیاده رفتیم . ماجرا همانجوری که می خواستم شروع شد با همان بستنی فروشی که همیشه از آن خاطره می خریدیم . انقدر بستنی بازی کردیم که اصلا یادمان رفت با هم اختلاف داشتیم و به جایی رسیدیم که بعضی از خاطرات از خنده سیاه و کبودمان میکرد . او درست مثل همان موقع ها زیبا می خندید و من میدانستم معنای این خنده ها چیست !

 


یک بار اقـــلا تو بــیا در خوابــم

 

 

هــر بار تــو را درد دلـی می یـابـــم 
کز بـهر وجودت همه شب بی خوابم

گفـتــند طبــیبان هـمگی کـین دردم
درمـــان نــشود و تا ابــد بی تابـــم

ای مـــاه تــو کز درد دلم آگـــــاهی
یک بار اقـــلا تو بــیا در خوابــم

هر بار که دیــدمــت سرم سامان شد
مـــن بی تـو چــنان برگ گلی بی آبم

ای کاش که می شد به حقیقت برسد
آن لحظه که با وجود تـــو شادابم

افسوس نبــودنت چنــان زجر من است
سوهــان وجودم شده و مــی سابم

در ایــن شب پائــیز که سر مـاست فقط
با داغ تــو مــن ســرد تر از ســـردابـــم

یـــک روز به تو می رسم این نــزدیک است
فـــارغ ز هــمه کنـــار تــو مــیخــوابـــم

-----------------------
مجـــید طـــومار


موج ،کلیسا

 

 

همــچون مــوجی آمدی
و تنـگ در آغــوشم گرفتی
کــه
رفتــنت زیـر پاهایــم را خالی کرد...

 

--------------------------------------

 

فـــردا
به کلیـــسا خواهـــم رفــت
و به عــشق تو 
اعتـــراف خواهــم کرد

 

 

مجیــد طــومار


بـــرای خاطر لئــونــارد

 

 


بهـــاران می رسد ای بـــرگ زردم 
تحــمل کن تحمل گرچه سخت است
تـــو روزی سبـــز خواهی شد دوبـــاره
اگــــر حالا تـــنت یــک زرد رخت است 

خزان و برگ ریزان یک تضرب است
که قــــدر سبــــز بـــودن را بــدانی 
تــو کــه امــــروز زیـــر پای خـــلقی
بــــهاری مــی رســـد بـــالای آنی

تــو را ای بــرگ زرین ، بــرگ بـی بر
نــباشد غــصه ی بی ســـرزمیـــنی
تـــو را یـک روز سـروی بــوم و بر بود
که فــردایی چو بـــاشد بـــه ز ایـــنی

تــــو را ای بـــرگ زریــن دوســت دارم
همین شولای زردت هــم قشــنگ است
تـــو هـــمـچون افسر شاهـــان شاهـی 
که چـون بـــر سر نباشی شاه لنـــگ است
 

 

 

مجیــد طــومار


آیینه

 

 

 

روزی آیینه دهان باز خواهد کرد
از من خواهد گفت

دلم مثل شمع روشن است

روزی خواهند گفت برایت
پرنده های ساکن درخت همسایه
اقاقی های باغچه
و آخرین عکس پدر بزرگ ، سر تاغچه

همه خوب میدانند
که شب ها آیینه با من درد و دل کرد...

طومـــار