سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

ماهی گیر

    نظر

بابت مرافه ای که با حسن آقا کرده بود پیشمان بود. هر روز چکمه میپوشید، دست سگش را میگرفت می آمد لب دریا که شاید حسن آقا دلش رحم بیاید برش گرداند به کار. صبح که حسن آقا دست خالی میرفت، لب دریا بود، بعد از ظهرهم که حسن آقا دست پر از دریا بر میگشت همانجا بود.حسن آقا اما ترجیح میداد کشان کشان تور ماهی ها را از توی قایق پائین بیاورد و روی زمین بکشد اما از عباس کمک طلب نکند. 
اتفاقا بارش از آن موقع که با عباس میرفت سنگین تر هم شده بود. اما حسن آقا سفت تر از این حرفها بود.
عباس چی ؟ سیگار میکشید. هی سیگار میکشید. میدید که حسن آقا محض رضای خدا یک ماهی به سگ عباس هم نمیدهد. 
فکری شده بود هاراگیری کند. میخواست از حسن آقا انتقام بگیرد. سیگار روشن داشت و کپسول گاز. دلش اما فقط برای سگش میسوخت. سگی که از کنارش تکان نمیخورد...

 


آن شب که یلدا بود

    نظر

شبی که قرار بود صبحش 29 آذر 93 باشد، طولانی ترین شب زندگی من بود. هی کش می آمد. نمیگذشت.ثانیه ها به دقیقه نمیرسید. هی از یک شروع میشد می آمد تا 59 دوباره می افتاد روی 1. 
جمعه بعد از ظهری که 28 آذر بود، پرت شدم توی شیشه. با دست و سر. اما دست چپ جلوتر از بقیه با شیشه برخورد کرد و پاره شد. از چند ناحیه. من فقط خون میدیدم که روی هوا پرت میشد. ترسیده بودم. فکر کردم رگم پاره شده. همینطور که داد میزدم راه پله ها را به سرعت رفتم پائین. دست چپم را با دست راستم گرفته بودم و داد میزدم. نمیدانستم چه شده. فقط میدانستم باید زود تر خودم را به بیمارستان برسانم. پائین پله ها که رسیدم از روی جا لباسی چادر گلدار مادرم را برداشتم و پیچیدم دور دستم. اعضای خانه که دست من را دیده بودند جیغ میزدند و گریه میکردند. هول شده بودند. نمیدانستند چیکار باید بکنند. خودم زود تر از بقیه در را باز کردم و رفتم بیرون. رفتم خودم را رساندم به درمانگاه. پرستار ناشی درمانگاه دستم را شلخته پانسمان کرد. نصف دستم را باند پانسمان پوشانده بود و نصف دیگرش لخت بود. چسب هایی که زده بود بدون واسطه روی خود زخم ها چسبیده بود. گفتند پول بریزید. منتظر نشستم پدرم برسد و پول بدهد تا بخیه بزنند. همه ی درمانگاه نگاهم میکردند. یکی از کارکنان درمانگاه آمد گفت : اگه کلانتری اومد الکی بگو تو خونه اینطوری شدم گفتم : مگه تو کجا اینطوری شدم ؟ گفت ینی دعوا نکردی؟ گفتم حالت خوبه ؟ گفت به هر حال میگم که ینی راستشو نگو دردسر نشه. در همین اثنی مادرم رسید. خودم را توی آینه نگاه کردم دیدم تمام لباس ها و سر و صورتم خونی شده. قیافه ترسناکی درست شده بود. دلیل نگاه مردم را فهمیدم. پرستاری که دستم را پانسمان کرده بود داشت با مادرم حرف میزد. فهمیدم دارد میگوید اینجا بخیه نزنید. دکترش خوب نیست. مادرم گفت بچم داره از حال میره . نمیشه که . کجا ببریم. بعد از این احساس کردم دارم می افتم. از حال رفتم. افتادم روی یکی از تخت ها. آب قند و شیرینی آوردند چپاندند توی دهنم. بعد تصمیم گرفتیم که برویم بیمارستان معیری. هوا سرد بود. رفتند از خانه لباس آوردند تنم کردند که برویم. از درمانگاه که رفتم بیرون دیدم دستم دارد یخ میزند. انگار خون توی رگهایش کم شده بود. 
رسیدیم بیمارستان معیری. با یک زحمتی خانم دکتر چسب های کاغذی را از روی محل هایی که پاره شده بود باز کرد. گفت تاندون. همکارش را صدا کرد. یکی خانم دکتر دیگر آمد گفت آره باید عمل پیوند بکنه. دوباره دستم را پانسمان کردند. باید میرفتیم بیمارستان 15 خرداد. بیمارستان تخصصی پیوند تاندون. رفتیم آنجا دوباره به یک زحمتی با سِرُم پانسمان را بازکردند و چیزی در نیافتند. جمعه شب دکتر خوب توی بیمارستان نداشتند. هر چه بود، فرعی بود. رفتیم عکس گرفتیم آوردیم. گفتند باید بستری شود. بستری ؟ تاحالا بستری نشده بودم. گفتند باید عمل شود. عمل؟ گفتم الان نمیشه یه جوری درستش کنین؟ مسخره بود. لباس آبی بیمارستان را پوشیدم، رفتم روی دست راستم آنژیووصل کردم، توی بخش بستری شدم. شام بیمارها را داده بودند. من باید ساندویچ میخوردم. با یک دست مجروح و یک دست دیگر که چون آنژیو داشت، نمیتوانستم مشتش کنم. در نوشابه را با یک دست باز کردم. ساندویچ را گذاشتم روی پاهام و با یک دست سس ریختم. نصف ساندویچ توی این عملیات ریخت روی تخت. سعی کردم که بتوانم با یک دست ساندویچ بخورم. سیر که شدم گفتند باید بروی حمام. حمام ؟ با یک دست؟ بله. باید میرفتم. دستی که مجروح شده بود را نایلون پیچ کردند و فرستادندم حمام. تیغ هم دادند. حوله و وسایل شوینده هم توی یک بسته پلاستیکی بود که درش پرس شده بود. رفتم توی حمام و به یک زحمتی توانستم لخت شوم و بروم زیر دوش. دست مجروحم نباید خیس میشد. چسب انژیوی دست راست هم همینطور. چند دقیقه زیر آب ایستادم. رفتم سراغ بسته که شامپو را در بیاورم، اما بسته پلاستیکی باز نمیشد. پلاستیکش خیلی سفت بود. در حمام را باز کردم و از لای در بیرون را نگاه کردم اما کسی نبود که کمک بطلبم. جمعه شب بود. برگشتم به تلاشم ادامه دادم. به زوری با دندان در بسته را باز کردم. کارم انجام شد. تمام شد. میخواستم خودم را خشک کنم اما حوله ای که داده بودند برای دست و صورت بود. برای این هیکل گنده بس نبود. این مرحله را هم رد کردم و رفتم روی تختم افتادم. تلویزیون داشت یک برنامه مزخرف پخش میکرد. همه داشتند نگاه میکردند.اما من هرچه میخواستم خودم را سرگرمش کنم نمیشد. یک نفر آنجا بیهوش افتاده بود. از کسانی که بستری بودند، یکی انگشتش زیر دستگاه قطع شده. یکی با در قوطی رب بریده بود. یکی با ارّه. یک بچه یک ساله هم توی راهرو بود که پایش رفته بود روی در قوطی تن ماهی و تاندون های پایش قطع شده بود. یک بند گریه میکرد. از من هم پرسیدند. توضیح دادم. ساعت 11 نشده یکی هوس کرد که بخوابد. تلویزیون را خاموش کرد و خوابید. پرستارها آمدند چرک خشک کن ریختند توی سرم و گفتند 12 به بعد آب هم نخور. چراغ ها را خاموش کردند و رفتند. مریض ها خوابیدند. فقط من ماندم با دستی که میسوخت و درد میکرد. باید در حالت خوابیده دستم را بصورت عمودی نگه میداشتم. کنار تخت یک میله داشت که دستم را به آن تکیه میدادم. اما کوتاه بود. بدتر دستم را درد می اورد. اما چاره ای نبود. اگر خون توی دستم می آمد خونریزی میکرد. همه چیز را مرتب کردم و آماده خواب شدم. اما صحنه های اتفاق جلوی چشمم می آمد. خوابم نمیبرد. هی صحنه ریپیت میشد. تکرار میشد. تا صبح 2000 بار افتادم توی شیشه. 2000 بار این اتفاقات تکرار شد. اعصابم به هم ریخته بود. درد دست یک طرف، اعصاب خرد هم از طرف دیگر سوهان روح شده بودند. نمیشد خوابید. 5-6 ساعتی گذشت. بلند شدم توی اتاق قدم زدم و بعد رفتم توی راهرو دیدم ساعت هنوز دوازده نشده. برگشتم به تختم گفتم باید تلاش کنم بخوابم. تلاش مفید فایده نشده. چشم روی هم نگذاشتم. داشتم فکر میکردم چه اتفاقات بدتری میتوانست بیفتد. هی فکر میکردم اگر کسی زیر آن پنجره بود و تکه های شیشه روی سرش میریخت چه میشد؟ حتما میمرد. 10 12 ساعتی گذشت دوباره رفتم توی راهرو دیدم ساعت تازه دو و نیم است. باز برگشتم روی تخت. یک بالش بود که نمیدانستم زیر سرم بگذارم یا زیر دستم. یک چیزی گیر آوردم زیر سرم گذاشتم و بالش را گذاشتم زیر دستم. ساعت حدود 4 بود که خوابم برد. داشت چشمهایم گرم میشد که یکهو خشم شب زدند. یکی محکم آمد تو و بلافاصله چراغ ها را روشن کرد. پشت سرش دو سه نفر دیگر آمدند و نفر آخر در را محکم کوبید. همه مریض ها از خواب پریدند و نشستند. این ها سربازان نازی نبودند. پرستاران نازی بودند که امده بود چرک خشک کن به سرم ها اضافه کنند.کارشان یک ساعتی طول کشید. سرم را که زدند و رفتند، 6 و نیم صبح بود. باز تلاش کردم که بخوابم اما نشد. برای همه صبحانه آوردند اما من نباید میخوردم. هوا کمی روشن شده بود. خیلی گرسنه بودم. ضعف شدید داشتم. بی خوابی انرژی ام را گرفته بود. رفتم لب پنجره و به کوچه نگاه کردم. به عابرانی که چند دقیقه یک بار رد میشدند. بعضی ها آرام آرام و بعضی با عجله. بعضی کیف به دست میرفتند سر کار و بعضی ها با نان تازه و کره و پنیر میرفتند خانه که صبحانه بخورند. من اینها را میشمردم و دسته بندی میکردم. قرار بود ساعت 8 بروم اتاق عمل. بعد از انجام یکسری کارهای اداری ساعت نه صبح رفتم اتاق عمل. سراسر استرس بودم. از بقیه هم شنیده بودم که فقط دستی که اسیب دیده را سر میکنند. کسی را بیهوش نمیکنند. این ترسناک بود. تقریبا همه هم همین را گفته بودند. لباس عوض کردیم رفتیم توی بخش اتاق عمل. پرسیدند جسم فلزی نداری؟ خالکوبی نداری؟ فلان نداری؟ بهمان نداری؟ نداشتیم. یکی آمد انگشت هایم را امتحان کرد. انگشت هایم را میگرفت میبست و میگفت باز کن. نمیشد. هرچه زور میزدم نمیشد. بدتر دستم درد میگرفت. بلاخره رفتم دراز کشیدم روی تخت عمل. یکی آمد سرم ریخت روی دستم و پانسمان را باز کرد. دستم که باز شد، احساس کردم که کناره ی دستم که بریده بود، آویزان شده. سنگینی اش را حس میکردم اما جرات نداشتم نگاه کنم. 
یک آمپول گاوی گذاشته بودند روی سینه ام که هرچه حساب میکردم هیچ جای من تحمل چنین آمپولی نداشت. داشتم توی اتاق عمل دنبال ستاره میگشتم که موقع بخیه زدن حواسم را به شمردنش پرت کنم. اما هیچ چیزی نبود. یک ماسک اکسیژن روی دهنم بستند و گفتند نفس بکش. داشتم دنبال ستاره میگشتم که یکهو احساس خفگی بهم دست داد و بیهوش شدم. بعد از 15 ساعت این شب طولانی به پایان رسیده بود. عملم 5 ساعت طول کشید و بعد از 5 ساعت آمدم بخش، با دستی که دو کیلو به وزنش اضافه شده بود و بیشتر از صد تا بخیه خورده بود.


نه احمد بود، نه شاه

احمد شاه ، آخرین شاه قاجار، پسر محمد علی شاه، در دوازده سالگی و به احتمال زیاد قبل از احتلام و هنوز لگد بر گرده ی گربه نزده به سلطنت رسید.احمد شاه بواسطه سفرهای متعدد به فرنگ، شیفته ی فرانسه شده بود و پاریس را به بلاد پارس ترجیح میداد. 6ماه 6 ماه فرنگ بود. یک سفرش هم حدود دو سال طول کشید. اواخر کار آنقدر خوش بهش گذشته بود که درآمده بود " من حاضرم توی پاریس واکسی باشم تا توی ایران پادشاه " 
ایران دوران قاجار اگر جهنم نبوده، حداقل با بهشت پاریس هم فاصله ی زیادی داشته. اما این جهنم برای مردم و هنرمند و روشنفکر بوده نه کسی که توی گلستان زندگی میکرده. 
احمد شاه احتمالا سواد این را نداشته که بداند قبل از به قدرت رسیدن اجداد و هم قبیله هایش ایران، این ایران نبوده و هم قطاران او بوده اند که ایران را به این وضع دچار کرده اند. از طرفی عرضه ی بهبود اوضاع را هم در هیکل بد ریختش نمیدیده. پس ترجیح داده صورت مسئله را پاک کند. ترجیح داده که توی پاریس واکسی باشد. ترجیح داده، 33 ساله، جایی نزدیک پاریس بمیرد و جسدش را هم جایی دیگر خاک کنند. 
در اولین برخوردم با احمد شاه گفتم : آدم بیشعور و خاک بر سری بوده.
بعد از گذشت بیشتر از 100 سال از به سلطنت رسیدن احمد شاه، احمد شاههای زیادی در کنارمان زندگی میکنند، نفس میکشند، راه میروند و دائم میگویند از این خراب شده میروم. از این زندان میروم. از این لعنتی...
میروند. به هر ترتیبی شده، با هر ضرب و زور میروند خودشان را میرسانند پاریس و برلین و اونتاریو و لندن و توی رستوران ها و هتل ها مشغول خدمت رسانی به شهروندان درجه یک آن کشورها میشوند و انعام میگیرند. البته همه ی کارها شریف هستند و قابل احترام. 
اما اکثراین دوستان و همشهریان و آشنایان ما اینجا اگر پادشاه نباشند، حداقل وزیر و وکیل هستند. اما ترجیح میدهند توی کشورهای جهان اول مردگی کنند تا اینجا زندگی. 
تف به روح احمد شاه.


این دکتر های مریض

    نظر
مصمم وارد مطب میشوم . دور تا دور سالن ، صندلی ها پر است . سرم را می اندازم پائین مستقیم میروم پیش منشی . با صدای آرام میپرسم : آقای دکترهستن ؟
منشی سرش توی مانیتور است . لب هایی که با رژ لب صورتی ، پر رنگ شده اند ، کمی از هم فاصله دارند . ابروهایش هم تو هم رفته است . یک تکانی به سرش میدهد و بدون اینکه نگاه کند یک قبض پر میکند میدهد دستم . مبلغ ویزیت را کارت میکشم میروم گوشه ای می ایستم و کاغذ های روی برد را میخوانم . مطالب زیاد نیستند . جدید ترینشان هم برای یک ماه قبل است . هرکدام را چند بار میخوانم تا یک صندلی نزدیک به من خالی میشود . میروم مینشینم . چند دقیقه به سقف خیره میشوم و لوستر را برانداز میکنم . پیش خودم حدس میزنم که قیمت لوستر به این بزرگی چقدر میتواند باشد. دستگاه شماره ام را میخواند . میروم توی اتاق دکتر. دکتر هم سرش توی کاغذ است . در را میبندم و همانجا می ایستم . انگشت سبابه راستم را به سبابه چپ میزنم . ریتم دار . موج را میبرم تا انگشت آخر دوباره برمیگردم . دکتر میگوید : برو رو صندلی بشین تا بیام . به انگشت تپلش نگاه میکنم که چطور توی گوشش میچرخد . انگشتش را در می اورد و جرم های گوشش را با ناخن یک انگشت کوچکش از زیر ناخن انگشت اشاره اش پاک میکند . گوله میکند ، می اندازد زیر میز.
می آید . میپرسد : کجاشو باید ببرم ؟
توی چشمهای دکتر خیره میشوم . میگویم : از جاهای خوبش ببر دکتر...ببین به سلیقه ی خودت کدوماش بهتره . ببین کدومش قابلیت فیلم شدن داره ؟ کدومش ارزش کتاب شدن داره ؟ همونو ببر .
دکتر به آنی کارش را تمام میکند و نفر بعدی را صدا میکند . انگار که هزار سال است اینکار را میکند.

آمده ام خانه . نشستم دفتر خاطراتم را می خوانم . با چیزهایی که توی ذهنم مانده چک میکنم ببینم کدام رفته ، کدام مانده .
دکتر ها آدمهای بد سلیقه ای هستند . اهل فیلم و ادبیات نیستند . ترجیح میدهند توی طول هفته مثل ماشین کار کنند .عصر های جمعه را هم با بد سلیقگی به خواندن مقالات جدید میگذرانند . در عوض گر و گر پول در می آورند و میریزند به حساب زنشان تا او با این پول ها خاطرات خوب بسازد . خاطراتی که ارزش فیلم شدن و کتاب شدن را داشته باشند .

هزار سودا

دیروز صبح از خواب بیدار شدم ، دیدم بیست و چهار ساله شده ام . شب خیلی راحت و عادی خوابیدم و صبح بیست و چهار ساله برخواستم .
در ابتدا همه چیز عادی بود - یا حداقل اینطور به نظر میرسید -. 
اما بعد از اینکه صبحانه خوردم یک دردی در دو طرف سرم احساس کردم . سر درد روز تولد مثل بمب اتم است . خانه خرابت میکند . رفتم آب خوردم که شاید بهتر شود . نشد . همینطور که دست گذاشته بودم روی سرم ، احساس کردم جایی که درد میکند بر آمده شده . 
میدانید که موقع درد ممکن است آدم توهم هم بزند . رفتم دستشویی دست و صورتم را شستم ، یک نگاهی از توی آینه به خودم انداختم . سرم را به دو طرف چرخاندم دیدم که نه انگار دو طرف سرم کمی باد کرده. انگار که توی خواب به جایی خورده باشد
رفتم یکی را از توی کوچه صدا کردم گفتم ببین به نظر تو هم سر من برآمده شده ؟ 
نگاه کرد . بعد با اکراه دست زد . گفت "تومور مغزیه انگار. باید بزنی آمبولانس " گفتم " خیل خب بابا . حالا برو گمشو "
در را بستم برگشتم تو. باز دست کشیدم دو طرف سرم دیدم که انگار تورمش بیشتر شده . مثل شکم زنهای حامله هی جلو تر می آمد . انگار میخواست وضع حمل کند . هی بزرگ و بزرگتر میشد . 
گفتم شاید خواب خوبش کند . رفتم خوابیدم . بعد از ظهر که از خواب بلند شدم همه خانه بودند . برگشته بودند . از اتاقم رفتم بیرون . داشتند هندوانه میخوردند . مادرم حواسش به هندوانه خوردن بود . سرش پایین بود . گفت "تولدت مبارک . بیا بشین هندونه بخور روز تولدی" . 
رفتم بنشینم کنارش هندوانه بخورم . همین که نشستم فریاد و زد و بلند شد . رفت چسبید به دیوار ته اتاق . جیغ میزد . من مات و مبهوت نگاهش میکردم . گفتم "سرم درد میکنه آره . باد داره "
زبانش بند آمده بود . بعد زد زیر گریه با دست اشاره کرد به من . بلند شدم رفتم جلوی آینه ببینم چه خبر است . دیدم سرم زائیده است . بله زائیده . به روش تولید مثل سلولی . سرم بزرگ شده و بعد هم به دو تا قسمت تقسیم شده . پیش از این یک سر داشتم و هزار سودا اما حالا دو تا سر دارم که شاید بهتر جوابگوی سودا هایم باشد .


همه با هم دل میکنیم

بر میگردم . بعد از سالها . از پنجره ی هواپیما ، شهر همان شهر است .به همان رنگی که زیر نور آفتاب چند سال قبل بود . فقط ساختمان ها مقداری بلند تر شده اند .
به سمت محل قدیمی میروم که خانه ی قدیمی مان در آن بود . کوچه مان اما همان کوچه نیست . کوچکتر شده . طرح اتوبان ، کمر کوچه را شکسته . نصف کرده . خانه مان اما بزرگتر شده ، قد کشیده . درختهای قدیمی اش را ریخته دور . در و پنجره های چوبی را هم . آنهایی که قبلا توی این خانه زندگی میکردند دیگر نیستند . یکی هم خود من ، که سالها نبودم. هیچکدام از همسایه ها را نمیشناسم . سری به مغازه ها میزنم . کاسب ها هم یا مرده اند یا عوض شده اند . مغازه ای که بقالی بود با نانوایی و چند تای دیگر تجمیعش کرده اند . شده یک فروشگاه بزرگ . مال . تعمیرگاه آقا نوری دیاگ میزند . آقا نوری اما نیست . یکی لاغر تر صاحب مغازه است. 
دنبال خانواده ام میگردم .توی شهری که هیچ چیزی آشنا نیست . نور خورشیدش آدم را آزار میدهد . آدمها هم رنگ عوض کرده اند . هیچ کدام آنطوری رفتار نمیکنند که پیش از این دیده بودم. خاطراتم گم شده است . کسی دزدیدتشان. من این شهر را نمیشناسم . 
میروم به گورستان . گورستان شکل سابقش را دارد . همان حال و هوا . اما بزرگتر شده . یکی یکی قبر ها را نگاه میکنم و راه میروم . اسم ها . چهره ها . گل ها . سنگ ها
تاریخ هایشان اغلب مربوط به مدتی است که من اینجا نبوده ام . یکی یکی میبینم و حسرت میخورم . جاهایی بغضم میگیرد . کسانی که فکر میکردم باید زنده باشند را هم میبینم که خوابیده اند. میروم جلوتر . گور ایران ، دختری که دوستم داشت . به چشمهای شادش نگاه میکنم . میخندد . یکبار بهم گفت چشمهایت چقدر غم دارد . میگذرم ازش . گوری دسته جمعی میبینم . می ایستم . از گورهای دسته جمعی نباید راحت رد شد . می ایستم با تامل نگاه میکنم . اسم ها را میخوانم . اسم خانواده ام هم در میانشان هست . اسم خودم را هم پیدا میکنم .تاریخ مرگمان ، تاریخی آشناست . اما علت مرگ ذکر نشده . مینشینم فکر کنم که این چه تاریخی است . چیزی یادم نمی آید . به جواب رسیدن زحمت دارد . برمیگردم از اول تاریخ سنگ های دیگر را نگاه میکنم . همینطوری برمیگردم .از روی هر سنگی که میگذرم انگار یک سال به عقب میروم . به سنگی میرسم که تاریخش همان تاریخ رفتن من است . صاحب قبر هم آشناست . دوست صمیمی و قدیمی . در همان تاریخی که من رفته ام ، مرده است . 
قبر اش را آب میریزم . میبوسم . گلی میگذارم . میروم میخوابم توی همان گور دست جمعی . کنار خانواده ام .


بی پناهی

همین جشنواره فیلم فجر سی و سوم . توی لابی ایستاده بودیم منتظر اکران یکی از فیلم ها . نیم ساعتی مانده بود که فیلم شروع شود. رفتم لیست فیلم ها و سالن ها را که روی دیوار چسبانده بودند نگاهی بیندازم . چند نفر دور لیست جمع بودند و صحبت میکردند. یکی کچل و ریش پرفسوری ، یکی عینکی و مودار ، بدون ریش یکی دیگر هم یادم نیست دقیقا چه مشخصاتی داشت . یک نفرشان بیشتر از آن دو نفر صحبت میکردند وآن دو نفر خوب به حرفهایش گوش میدادند . همان که عینک داشت .چهره اش هم آشنا بود . انگار بارها دیده بودمش. من تنها بودم . لیست را نگاهی کردم و همانجا ایستادم . مرد عینکی در میان حرفهایش چند باری به چشمای من هم نگاه کرد . همین نگاهها دیوار فاصله را خراب کرد . به خودم جرات دادم به حرفهایشان گوش کنم . درباره چند تا فیلم صحبت کردند . میان صحبت هایشان به "ماهی و گربه" هم رسیدند . من دیگر رسما خودم را انداختم وسط بحث. گفتم حیف که ماهی و گربه را ندیدید . گفت : منتظرم سی دی ش بیاد . گفتم : اون فیلمو فقط باید تو سینما ببینی . اون صدا گذاری و موسیقی حیفه که تو خونه خراب بشه . گفت : نه وووتو خونه نمیبینم . به خود شهرامم گفتم که من نمیتونم تو سالن بشینم . کلیه ام مشکل داره . 20 دقیقه یه بار باید برم دسشویی . من چیزی نگفتم . یعنی درباره کلیه بی تحمل مردم چه چیزی باید میگفتم اصلا ؟. گفت : یه روز میبرم دفتر یکی از بچه ها میشینیم میبینیم اونجا . اکثر فیلمارو استدیو بهمن میبینم . پرده داره ، ردیف...صدا هم که... . اینها را که گفت فهمیدم دستش توی کار است . ما بین صحبت ها چند بار آدمهایی که رد میشدند سلامش کردند . یکمی که صحبتمان گرم شد آن دو نفر رفتند . من مانده بودم و او و مردمی که رد میشدند و به او سلام میکردند . گفتم شما کارگردان هستین ؟ گفت آره . گفتم حتما جشنواره ای کار میکنین . گفت آره . چطور مگه . گفتم چهره تون آشناست اما نه اونقدری که فیلمی روی اکران داشته باشین. خنده ای کرد گفت آره راس میگی . گفتم جایزه هم گرفتین ؟ گفت برلین . گفتم نه ؟! جدی ؟ گفت آره...همین 3 ماه پیش . گفتم گرفتین منو ؟ سه ماه پیش که جعفر جایزه گرفت . گفت من مگه کی ام ؟


سبز قبا

در آپارتمان انگار تکان میخورد . میگذارم به حساب باد . دوباره یک چیزی تکانش میدهد که اینبار شاید باد نباشد . میروم از توی چشمی بیرون را نگاه میکنم که ببینم از چه قرار است. در واحد رو به رویی باز است . زنی با یک لباس راحت و نیمه باز توی راهرو ایستاده و به در ما نگاه میکند . این خانم ، خانم همسایه نیست . پیش خودم فکر میکنم الان نگاه کردن از چشمی درست است ؟ شاید نباید این کار را انجام بدهم . اما دوباره چشم هایم می افتد به چشم های زن که دارد دقیقا به چشمی ما نگاه میکند . میبینم که دستش را میگذارد روی دستگیره در ما و تکانی دوباره میدهد . این که چرا در نمیزند را نمیدانم . سعی میکنم با پا صدایی ایجاد کنم تا اگر دوست ندارد اینطوری دیده شود ، برود داخل تا من در را باز کنم . اما نمیرود . در را باز میکنم . با تعجب نگاه میکنم توی چشمهاش .تا میخواهم بگویم بله ، انگشت اشاره اش را میگذارد روی بینی اش . حرفم را میخورم. ترس هم همراه تعجبم میشود . اشاره میکند که بیا . کجا بیایم ؟ . می رود کنار در می ایستد دوباره نگاه میکند به من که تعلل را چاشنی حرکتم کرده ام . با دست اشاره میکند بیا . می روم نزدیک در می ایستم . چند سانتی متر سرم را داخل میکنم ، طوری که بدنم کاملا بیرون از در است ، توی آپارتمان را نگاه میکنم . چیز خاصی نمی بینم . کسی نیست . چیزی دستگیرم نمیشود . فکر میکنم حتما موشی ، سوسکی چیزی آمده باشد . زن صاحبخانه هم نیست . رو میکنم بهش که ببینم منظورش چیست . دستش را چند بار از بالا به پائین می آورد . که یعنی آرام . با علامت چشم خیالش را راحت میکنم بعد خودم را میکشم که کنار که برود تو. خودش را از فاصله ی بین و من و در رد میکند . آرام کنار دیوار می ایستد و به من هم اشاره میکند بیا . شبیه فیلم های پلیسی است . ما داریم برای دستگیری یک مجرم کار کشته که یک مورد قتل و سه مورد آدم ربایی به همراه تجاوز به عنف در پرونده اش هست ، تلاش میکنیم . لحظات نفس گیری ست . با دست بهش اشاره میکنم که خیالت راحت ! بعد کف دستم را هم میزنم به سینه ام که یعنی : " تا من هستم غمت مباد " . یک احساس امنیتی توی چشمهایش میبینم که دارد به من میگوید تا حالا دنبال یک همچین مرد شجاعی می گشته . فکر میکنم به خودم باید مسلط باشم . به او هم میگویم اول باید به خودت مسلط باشی . ما اجازه ی اشتباه نداریم . هر دو نفس عمیقی میکشیم . نمیگذارم از من جلوتر حرکت کند . باید ازش حفاظت کنم . آرام آرام از همین کنار دیوار میرویم جلو . یک صدایی از توی اتاق میگوید : الاغ ! . بر میگردم بهش نگاه میکنم . توی چشمهایش اضطراب هست . فکر میکنم حتما با من نبوده . صاحب صدا باید آدم ریزه ای باشد . اما چست و چابک . به نظر میرسد سبیل هم دارد . به هر حال ما حرفه ای ها این چیز ها را راحت تر تشخیص میدهیم . این بار خیلی آهسته تر چند قدم دیگر بر میداریم . سرم میخورد به قاب عکس دو نفره ی آقا و خانم احمدی . یادم می افتد که چطور شد وارد زندگی خصوص آقا و خانم احمدی شدم ؟ الان قاب عکس دو نفر شان جلوی چشم من است و به سمت اتاق خوابشان حرکت میکنیم . که این ورود بیش از اندازه به حریم زندگی زناشویی آنها حساب میشود .توی عکس خیلی جوانتر از حالا بودند . خانم احمدی ; دست به کمر ، سینه سپر . از همان اول هم تسلطش را داشته . صدای قاب عکس که در می آید همان صدا میگوید : خوبی؟ خوبی ؟ . فکر میکنم چه اتفاقی دارد میافتد ؟ پای تجاوز است یا گروگان گیری ؟ برمیگردم به چشمهای زن نگاه میکنم . او کمی ترسیده . اما نسبت به اتفاقی که دارد می افتد واقعا بر خودش مسلط است که این جای آفرین دارد . راستش من هم همیشه توی زندگی ام دنبال زنی میگشتم که در کنار من احساس امنیت کند . دستش را دراز میکند و از روی مبل ، ملافه ی سفیدی بر میدارد . بعد دو سر ملافه را میگیرد و دستش را رو به جلو پرت میکند . فکر میکنم میگوید ملافه را بپیچ دور گردن طرف و محکم بکش تا بمیرد . بهش اطمینان می دهم که غیر از این نخواهم کرد . 
مجبوریم که حرف نزنیم . چون اگر مجرم یا احتمالا مجرمین پی ببرند که پای یک آدم حرفه ای به قضیه باز شده ممکن است دست به کار احمقانه ای بزنند و گروگان را از تراس پرت کنند توی حیاط . نزدیک در اتاق خواب میرسیم . نفسم را حبس میکنم . اسلحه را توی دستم محکم میکنم . گلن گدن اش را میکشم و خودم را خیلی سریع پرت میکنم تو . با اینکار حتما غافلگیر میشوند . اما در کمال تعجب میبینم که نیست . چیزی نیست . با سکوتی که اختیار کرده بود باید حدس میزدم که از تراس یا شاید کانال کولر فرار کرده باشد . میروم توی تراس . بیرون را نگاه میکنم . کسی نیست . بالا هم نیست . حتما باید از کانال کولر رفته باشند . برمیگردم به دختر نگاه میکنم . دستش را گرفته جلوی صورتش . نگرانی حالا توی چشمش موج میزند . انگار میخواهد گریه کند .اشاره میکند که در تراس را ببندم . میبندم . اولین بار تماس صوتی برقرار میکنیم . بهش میگویم : "پس کوشن ؟ نیستن که ؟ این کانال کولر به کجا راه داره ؟" با دست اشاره میکند به بالای در اتاق خواب . نگاه میکنم . سبز است . دم بلند زنگی دارد . دست میبرم سمتش که بگیرمش ، الاغ ، دستم را گاز میگیرد . اما از تجربه ام استفاده میکنم تا تسلیمش کنم . میپیچم لای همان ملافه ی سفید و تحویل خانم میدهم . لبخندی حاصل از آرامش میزند . من خوشحال میشوم که در کنار من احساس آرامش میکند


یک سر و دو گوش - 2

از توی یکی از کشو ها قوطی خلال دندان را آورد ، گرفت به سمت و گفت : " بزن تو چشمش... " در چشمهای مادر نگاه میکردم. تعجب کرده بودم . گفتم حتما تاثیر شوکی است که بهش وارد شده. گفت : "تو چشمش که بزنی ، رستمم باشه میخوابه..." آمدم از دستش بگیرم که پدرم قوطی را قاپید . گفت : "کار این نیست" بعد هم رفت از توی بساطش یک کش برداشت و تیر کمانی درست کرد که به مبارزه ی این یل پیلتن برود . راه پله های پشت بام را سریع گرفت و رفت بالا . چند تا تیر اول که به سمت خرگوش پرت کرد هیچ کدام به هدف ننشست . خرگوش که فهمیده بود قصد آسیب رساندن بهش را دارد ، پشت را کرد به ساختمان و عقب عقب حرکت میکرد . داشت خانه را تکان میداد و به عقب میبرد . همسایه ها همه از در و پنجره آویزان شده بودند برای تماشا . اکثریت داشتند از این صحنه ها فیلم برداری میکردند . به فیلم های هالیوودی میمانست.  همینطوری که پدر داشت تیر دیگری آماده میکرد ، تکان دیگری به خانه داد و پدر در وضعیت نا متعادل تیری پرت که به محض نیم رخ شدن خرگوش توی مردمک چشمش نشست و خون پاشید بیرون . خون خرگوش نارنجی رنگ بود و رقیق . میپاشید به در و دیوار . خرگوش تقلا میکرد که خلال دندان را از توی چشمش بکشد بیرون . در حین همین تقلا ها که سرش را تکان میداد ، سر خلال دندان به جایی گیر کرد و باعث شد که حفره توی چشمش بزرگتر شود و به طبع آن خون بیشتری بیرون میریخت . خرگوش سفید رنگ ، نارنجی شده بود . پدرم را از این موفقیت ، شور و شعف فرا گرفته بود. در همین میانه یک تیر دیگر هم به چشم دیگر خرگوش ول کرد . خرگوش دیگر از کار افتاده بود . نشست زمین . ما هم که موقعیت را مناسب دیدیم سریع خودمان را به حیاط رساندیم و دست و پای خرگوش را بستیم . خرگوش هنوز بزرگ بود اما دیگر خطری نداشت . چکار باید میکردیم ؟ پدرم گفت :" باید هویج ها را خالی کنیم "  - " چطوری ؟ "  + "تماشا کن "  رفت از توی اتاق پر طاووسی که توی گلدان بود را آورد و کرد توی دهان خرگوش . چند دقیقه ای گلوی خرگوش را قلقلک داد . خرگوش شروع کرد به بالا آوردن محتویات معده . تا 8 ساعت هویچ بالا می آورد و کوچک تر میشد . انقدر بالا آورد که شد همان اندازه ای که دیروز بود . اما چشمهایش کور ماند . این کوری برایش بد بود ، اما دیگر نمیتوانست هرچه که هست و نیست را ببلعد . فقط میتوانست مقدار غذایی که جلویش میریزیم را بخورد. 


یک سر و دو گوش

    نظر

شما اگر یک شب موقع برگشتن به خانه توی خیابان با چند تا کیسه هویج برخورد کنید چه کار میکنید ؟ شاید خیلی راحت از کنارش بگذرید و بروید . چون هویج ها میوه ی دندان گیری نیستند . اما  خب طبیعتا همه اینطور نیستند . 

یک شب وقتی از سر کار به خانه بر میگشتم توی راه با چند تا کیسه بزرگ پر از هویج برخورد کردم . به نظر میرسید کسی آنها را دور انداخته باشد. سریع خودم را رساندم به خانه . بعد با پدر و برادرم رفتیم هویج ها را هم آوردیم .ما نمیخواستیم هویج ها را مربا کنیم . یا اینکه آب بگیریم و بخوریم . چون هویجی که از گوشه ی خیابان پیدا کنی که قابل خوردن نیست . هویج ها را آوردیم خانه و گفتیم برای خرگوشمان چند ماه غذا فراهم کردیم . کیسه ها را گذاشتیم گوشه ی حیاط و مقداری هم ریختیم جلوی خرگوش و هرکدام رفتیم به کارمان برسیم . 

صبح فردا با صدای جیغ مادرم که ناشی از ترس بود ، از خواب پریدیم . هوا ابری بود . یا شاید خورشید گرفتگی . هر چه بود که هوا روشن نبود . همگی خیلی سریع خودمان را به هال خانه رساندیم و دیدیم مادر زل زده به حیاط و دارد از فرط تعجب و ترس پس میفتد . ما احتمال را بر خورشید گرفتگی گذاشتیم و ترجیح دادیم که با چشم غیر مسلح نگاه نکنیم . مادرم اما هی به یک چیزی آن بیرون اشاره میکرد . زبانش هم بند آمده . نمیتوانست دقیقا بگوید از چه چیزی این همه متعجب شده . پدرم میگفت : "خورشید گرفتکی این بلاهارم سر آدم میاره . روی مغر و زبون و همه جا تاثیر میذاره." رفتیم آب قند آوردیم برای مادرم . حالش بهتر نشد اما چند کلمه صحبت کرد . اولین کلمه هویج بود . فکر کردیم هذیان میگوید . برادرم گفت :" آره مادر جان ..هویج . درسته . شما آب قندتو بخور  ، آب هویج هم میاریم " افتاده بود روی مبل و هنوز چشمش به همانجایی بود که از اول نگاه میکرد . بعد هم زد زیر گریه . گفت : "خرگوش... خرگوش... خرگوشو... " همه یکهو با تعجب برگشتیم رو به حیاط و دیدیم یک موجود به غایت وحشتناک سرش را چسبانده به شیشه و دهنش میجنبد . خرگوشمان در عرض یک شب ده تا کیسه از هویج هایی که برایش آورده بودیم خورده بود و اندازه اش بدون اغراق اندازه ی فیل شده  بود . هنوز هم داشت میخورد . هنوز هم داشت رشد میکرد .هر دقیقه داشت بزرگتر میشد . این در حالی بود که هنوز نصف هویج ها مانده بود . یکهو بلند شد روی دو پا . به قامت یک هیولا . احساس کردم الان مثل شانپانزه ها میخواهد دستانش را بکوبد روی سینه اش و بعد همه ما را بخورد . اما نه ، خرگوش ، رو به ما که داشتیم نگاهش میکردیم پنجولی به شیشه ی پنجره  کشید و همه ی شیشه ها ریخت روی زمین . پدرم گفت "الان درستش میکنم ". همین که آمد در را باز کند و برود بیرون ، خرگوش که میخواست طبق عادت خودش را برای پدرم لوس کند آمد سمت پدرم و همین که دستش به پدر خورد ، پدر با شتاب به سمت اتاق پرت شد . البته خرگوش این کار ها را از قصد انجام نمیداد . خرگوش عادت کرده بود خودش را به آدم بچسباند و حالا هم داشت طبق همان عادت عمل میکرد . منتهی خودش متوجه  رشد بیش از اندازه ی اندامش نبود . پدرم مستاصل و درمانده میزد توی سر خودش و دور اتاق میچرخید . ما اما فقط نشسته بودیم به خرگوش نگاه میکردیم . باورمان نمیشد که یک خرگوش بتواند در  طول یک شب انقدر رشد کند . هنوز فکر میکردیم که خواب میبینیم . یا توهم است . برادرم میگفت سایه بازی است . این فقط سایه ی یک خرگوش است . خرگوش نمیتواند اینقدر بزرگ شود . اما وقتی بهش گفتیم برو و به ما نشان بده ، میترسید و میگفت : نه نمایشش جالبه بذار لذتشو ببریم . نمیخوام بازی رو لوسش کنم.... بعد هم عقب نشینی کرد و نشست سر جایش . ما هم دیگر ادامه ندادیم .

خرگوش وقتی که میخواست دستهایش را روی زمین بگذارد انتهای بدنش به دیوار بین کوچه و حیاط برخورد کرد و دیوار ریخت پائین . پدرم رسما داشت دیوانه میشد . میگفت:" برید بیرونش کنید ". اما مگر جرات داشتیم ؟  گفت: "میکشمش ، سرشو میبرم وگرنه کل خونه رو به گند میکشه...خراب میکنه" . اما مادرم مانعش شد . گفت : "کی میتونه خون این هیولا رو از رو زمین جمع کنه ؟ میدونی این چقدر خون داره ؟ خونه میشه استخر خون ! تازه...خون موجود گوش دراز شگون نداره .. یه طایفه رو به خاک و خون میکشه"

ما سر یک صبح تازه بهاری با یک غول بی شاخ و دم طرف بودیم که داشت هر لحظه بزرگتر میشد و به خانه آسیب میرساند . نمیشد همینطور دست روی دست گذاشت و نشست و نگاه کرد . واقعا بیچاره شده بودیم . نمیدانستیم چه کاری باید بکنیم .  حال مادر که بهتر شد بلند شد سریع رفت توی آشپزخانه و کشو ها را دانه دانه شروع کرد به گشتن.

ادامه دارد...