سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

همه با هم دل میکنیم

بر میگردم . بعد از سالها . از پنجره ی هواپیما ، شهر همان شهر است .به همان رنگی که زیر نور آفتاب چند سال قبل بود . فقط ساختمان ها مقداری بلند تر شده اند .
به سمت محل قدیمی میروم که خانه ی قدیمی مان در آن بود . کوچه مان اما همان کوچه نیست . کوچکتر شده . طرح اتوبان ، کمر کوچه را شکسته . نصف کرده . خانه مان اما بزرگتر شده ، قد کشیده . درختهای قدیمی اش را ریخته دور . در و پنجره های چوبی را هم . آنهایی که قبلا توی این خانه زندگی میکردند دیگر نیستند . یکی هم خود من ، که سالها نبودم. هیچکدام از همسایه ها را نمیشناسم . سری به مغازه ها میزنم . کاسب ها هم یا مرده اند یا عوض شده اند . مغازه ای که بقالی بود با نانوایی و چند تای دیگر تجمیعش کرده اند . شده یک فروشگاه بزرگ . مال . تعمیرگاه آقا نوری دیاگ میزند . آقا نوری اما نیست . یکی لاغر تر صاحب مغازه است. 
دنبال خانواده ام میگردم .توی شهری که هیچ چیزی آشنا نیست . نور خورشیدش آدم را آزار میدهد . آدمها هم رنگ عوض کرده اند . هیچ کدام آنطوری رفتار نمیکنند که پیش از این دیده بودم. خاطراتم گم شده است . کسی دزدیدتشان. من این شهر را نمیشناسم . 
میروم به گورستان . گورستان شکل سابقش را دارد . همان حال و هوا . اما بزرگتر شده . یکی یکی قبر ها را نگاه میکنم و راه میروم . اسم ها . چهره ها . گل ها . سنگ ها
تاریخ هایشان اغلب مربوط به مدتی است که من اینجا نبوده ام . یکی یکی میبینم و حسرت میخورم . جاهایی بغضم میگیرد . کسانی که فکر میکردم باید زنده باشند را هم میبینم که خوابیده اند. میروم جلوتر . گور ایران ، دختری که دوستم داشت . به چشمهای شادش نگاه میکنم . میخندد . یکبار بهم گفت چشمهایت چقدر غم دارد . میگذرم ازش . گوری دسته جمعی میبینم . می ایستم . از گورهای دسته جمعی نباید راحت رد شد . می ایستم با تامل نگاه میکنم . اسم ها را میخوانم . اسم خانواده ام هم در میانشان هست . اسم خودم را هم پیدا میکنم .تاریخ مرگمان ، تاریخی آشناست . اما علت مرگ ذکر نشده . مینشینم فکر کنم که این چه تاریخی است . چیزی یادم نمی آید . به جواب رسیدن زحمت دارد . برمیگردم از اول تاریخ سنگ های دیگر را نگاه میکنم . همینطوری برمیگردم .از روی هر سنگی که میگذرم انگار یک سال به عقب میروم . به سنگی میرسم که تاریخش همان تاریخ رفتن من است . صاحب قبر هم آشناست . دوست صمیمی و قدیمی . در همان تاریخی که من رفته ام ، مرده است . 
قبر اش را آب میریزم . میبوسم . گلی میگذارم . میروم میخوابم توی همان گور دست جمعی . کنار خانواده ام .