سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

بی پناهی

همین جشنواره فیلم فجر سی و سوم . توی لابی ایستاده بودیم منتظر اکران یکی از فیلم ها . نیم ساعتی مانده بود که فیلم شروع شود. رفتم لیست فیلم ها و سالن ها را که روی دیوار چسبانده بودند نگاهی بیندازم . چند نفر دور لیست جمع بودند و صحبت میکردند. یکی کچل و ریش پرفسوری ، یکی عینکی و مودار ، بدون ریش یکی دیگر هم یادم نیست دقیقا چه مشخصاتی داشت . یک نفرشان بیشتر از آن دو نفر صحبت میکردند وآن دو نفر خوب به حرفهایش گوش میدادند . همان که عینک داشت .چهره اش هم آشنا بود . انگار بارها دیده بودمش. من تنها بودم . لیست را نگاهی کردم و همانجا ایستادم . مرد عینکی در میان حرفهایش چند باری به چشمای من هم نگاه کرد . همین نگاهها دیوار فاصله را خراب کرد . به خودم جرات دادم به حرفهایشان گوش کنم . درباره چند تا فیلم صحبت کردند . میان صحبت هایشان به "ماهی و گربه" هم رسیدند . من دیگر رسما خودم را انداختم وسط بحث. گفتم حیف که ماهی و گربه را ندیدید . گفت : منتظرم سی دی ش بیاد . گفتم : اون فیلمو فقط باید تو سینما ببینی . اون صدا گذاری و موسیقی حیفه که تو خونه خراب بشه . گفت : نه وووتو خونه نمیبینم . به خود شهرامم گفتم که من نمیتونم تو سالن بشینم . کلیه ام مشکل داره . 20 دقیقه یه بار باید برم دسشویی . من چیزی نگفتم . یعنی درباره کلیه بی تحمل مردم چه چیزی باید میگفتم اصلا ؟. گفت : یه روز میبرم دفتر یکی از بچه ها میشینیم میبینیم اونجا . اکثر فیلمارو استدیو بهمن میبینم . پرده داره ، ردیف...صدا هم که... . اینها را که گفت فهمیدم دستش توی کار است . ما بین صحبت ها چند بار آدمهایی که رد میشدند سلامش کردند . یکمی که صحبتمان گرم شد آن دو نفر رفتند . من مانده بودم و او و مردمی که رد میشدند و به او سلام میکردند . گفتم شما کارگردان هستین ؟ گفت آره . گفتم حتما جشنواره ای کار میکنین . گفت آره . چطور مگه . گفتم چهره تون آشناست اما نه اونقدری که فیلمی روی اکران داشته باشین. خنده ای کرد گفت آره راس میگی . گفتم جایزه هم گرفتین ؟ گفت برلین . گفتم نه ؟! جدی ؟ گفت آره...همین 3 ماه پیش . گفتم گرفتین منو ؟ سه ماه پیش که جعفر جایزه گرفت . گفت من مگه کی ام ؟