سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش..

ساعت 8 شب قرار اکران خداحافظی طولانی است . ساعت هفت و ربع میرسم در پردیس ملت . اولین بار است که اینجا آمده ام . نمیدانم از کدام طرف باید بروم . اما به خودم اجازه ی سوال پرسیدن نمیدهم ; برویم جلو ببینیم چه میشود. از زیر ساختمان اصلی رد میشوم و کم کم چهره های آشنا میبینم . امیر آقایی گوشه ای ایستاده سیگار میکشد . یکی هست که چهره آشنایی دارد اما اسمش را نمیدانم . حتی نمیدانم چه کاره است . سمت چپ و راست دو تا راه شیب دار است . من به سمت چپی نزدیک میشوم . چند نفر جلو تر از من میخواهند وارد شوند که مراقب (نگهبان ، دربان ، راهنما ، هرچی...) بهشان میگوید اینجا خروجی است ورود آن طرف است . از سطح شیب دار بالا میروم ، کارتم را نشان میدهم و میروم داخل . نگاه میکنم به تابلو ها . نوشته سالن 3و4 طبقه ی -1 . تعجب میکنم . -1 بیشتر میخورد پارکینگ باشد تا سالن سینما . با آسانسور میروم پائین . -1 پیاده میشوم . یک بوفه آنجا هست و یک تابلو که نوشته : دسترسی به اینترنت فلان . تشنه ی اینترنت ، موبایلم را در می آورم که وصل شوم اما پسورد میخواهد .همینطوری که سرم به وای فای است ، از یکی میپرسم : سالن 4 کجاست ؟ - طبقه ی دوم . حوصله ندارم برایش توضیح بدهم روی تابلو چی نوشته بود . میروم طبقه ی دوم پیاده میشوم . یکی نشسته کارتها را چک میکند . کارتم را نشان میدهم که میگوید : اینجا واسه خبرنگارا نیس. نمیتونی بری تو ! - پس کجا میتونم برم ؟ + نمایش فیلم ! - مگه اینجا چیه ؟ + بازاره نگاه میکنم ببینم چه بازاری است . میبینم یک عده دارند فیلم و عکس میگیرند . دو تا کارگر دارند یک تخته ی 1*2 متری با خودشان می آورند که سطحش کیکی شده . با خودم میگویم : اینجا چه خبر بودهههه...خوش به حالشون ، کیک... ازش میپرسم سالن چهار کجاست ؟ - منفی یک ! توی دلم میگویم "ای بابا . مسخرمون کردن" همینطوری که دارم تلاش میکنم به یکی از شبکه ها وصل شوم برمیگردم سمت آسانسور . دو تا خانم سانتی مانتال منتظر آسانسور هستند . میخواهند بروند تو ، رفیقشان هم میرسد . میپرسم : شما بالا میرین ؟ همانی که چهره اش از بقیه شیطان تر است جواب میدهد : آره بعد یک خنده ی ریزی میکند . من سوار میشوم . میخواهم منفی یک را فشار بدهم که میبینم بالاتر از طبقه دوم ندارد . هر چه صبر میکنیم در آسانسور بسته نمیشود . دکمه ی بسته شدن در را میزنم اما باز هم فایده ای ندارد . همان که قبلا جوابم را داده بود دوباره با خنده میگوید : ببین آقا چون شما اومدی نمیره ها...برو پائین بذار ما بریم . آب سرد بود یا چیز دیگر ؟ هر چه بود ریخت روی سرم و سرد و داغ و آبی و قرمز و زرد و هفتاد رنگ شدم . اما کم نیاوردم . دایورتش کردم آنجا که باید . برگشتم دوباره کلید بسته شدن در را فشار دادم و ایستادم . دیدم نه واقعا آسانسور سر یاری ندارد . آمدم بیرون . آسانسور رفت . من ؟ سرد ، داغ ، زرد ، سرخ ، بنفش... دو تا کارگری که تخته ی کیک دستشان بود داشتند بحث میکردند که از آسانسور بروند یا نه . یکیشان رو به من پرسید : آقا به نظرت این تو آسانسور جا میشه ؟ - فکر نکنم. سمت چپم را نگاه میکنم یک خانم قد بلند و یک آقای مو بلند دارند می آیند . خانم ، چشمان آبی ، پوست خیلی سفید و کمر باریکی دارد . آقا ، موهای خیلی مشکی و ریش بلند . یک شال مشکی دور گردنش انداخته ، یک دوربین هم دستش دارد .مانتو شلوار مشکی خانم بیشتر شبیه به کت و شلوار میماند . فکر میکنم خانم میانسال حتما مهمان خارجی است و پسر نسبتا جوان هم مشخصا عکاس . خوب توی صورت خانم نگاه میکنم . نه از باب هیزی ، به این جهت که چهره اش خیلی شبیه کتایون ریاحی است اما حس میکنم این پوستهای افتاده و چروکیده نمیتواند زلیخا باشد . چهره اش را با چهره ای که توی عکس های کتایون ریاحی توی آلمان دیده بودم مقایسه میکنم اما باز هم به نتیجه نمیرسم. یک نفر دیگر سر میرسد که عکاس به خانم میگوید: ایشون تهیه کننده فیلمه... . آقای تهیه کننده میگوید : من شما رو دیدم توی بازار ، فکر کردم که شما مهمون خارجی هستین... میخندد...خانم هم خنده ی خوشحالی میکند. آسانسور میرسد و سوار میشویم . خانم بلند بالای مشکی پوش کنار من ایستاده ولی من زاویه ای نود درجه ای با او دارم . بهش نگاه نمیکنم . ادامه ی صحبت آقای تهیه کننده ، خانم چند کلمه ای میگوید که من سعی میکنم صدایش را گوش کنم تا بتوانم تشخیص بدهم . نفهمیدم چه چیزی گفت اما مطمئن شدم که خودش است . من که از آن موقع تا حالا برایم سوال پیش آمده بود و مترصد فرصتی بودم تا جواب سوالم را بگیرم ، در می آیم که : اتفاقا منم فکر کردم مهمون خارجی هستن . ریاحی دوباره خنده ی ریز و شیکی می اندازد گوشه لبش . بعد ادامه میدهم : اتفاقا یه کمی هم شبیه یکی از بازیگرامون هستن . اما اون بازیگره یه کم جوون تر و خوشگل تره . هم پسر عکاس و هم آقای تهیه کننده میزنند زیر خنده حتما فکر میکنند چقدر آدم پرتی است . لبخند خانم روی صورتش میخشکد و چهره اش توی هم میرود . رو بهش میکنم و میگویم : البته سوء تفاهم نشه ها ، شما هم خیلی شیک و با کلاسین . آسانسور میرسد طبقه ی هم کف . حالا عجله پیدا کرده . از ته آسانسور خودش را میکشد رو به بیرون . بادش میگیرد به من . نوک کفشم را هم له میکند و میرود . پسر عکاس هم به دنبالش . من ؟ میخندم ...میخندم...میخندم !


جایی برای نماندن

عزیزت میمیرد  ، عشقت میرود . اند,هگین میشوی  ، غصه دار میشوی . خودت صد بار نه هزار بار میمیری و زنده میشوی . میگذرد. متوجه زمان میشود . مرگ عزیزت  دیگر مثل روزهای اول داغ نیست .

رفتن عشقت از اهمیتش کاسته میشود . عادت میکنی به این که عزیزت را نداشته باشی ، عشقت را نبینی . دیگر هر چند وقت یکبار یادت می آید که چنین آدمهایی رفته اند . توی ذهنت مرور میکنی ببینی صدایشان را یاد داری یا نه . 

تلاش میکنی . میگردی. توی هر پستو ، توی هر سلول . خوش شانس باشی و حافظه دار چند تا کلمه با صدایی نزدیک به صدای آن شخص مهم پیدا میکنی. 

مدتها میگذرد . اصلا یادت میرود که همچین کسی هم توی زندگی ات بوده . . به مغرت که فشار می آوری یادت می آید که : ای بابا ، یک همچین کسی هم بود که من از یاد بردمش .

سن و سالت زیاد تر میشود .کم کم این رفتن ها برایت عادی میشود . عادت میکنی که هر چند وقت یکبار یکی برود . حالا یا بمیرد یا از جلوی چشمان تو برود . 

هرچقدر هم عزیز باشند ، تو دیگر مثل اولین باری که کسی را از دست دادی عزادار نمیشوی . سِر شده ای ، سست شده ای ...

یاد گرفته ای که زندگی همین است . آمدن و رفتن .دیگر به چیزی دل نمیبندی ، دل خوش نمیشوی از آمدن کسی . حالا میدانی که همه ی اینها رفتنی اند . کم کم نخ هایی که تو را به زندگی وصل میکرده پاره میشوند

هر روز کمتر و کمتر . خیالت از همه چیز راحت است و از چیزی راحت نیست . 

یکی دو نفر دیگر میروند . تو بیشتر با چم و خم دنیا آشنا میشوی . از نخ ها دیگر چیزی باقی نمانده . خودت بلند میشوی ، بدون اینکه چیزی جمع کنی یا باری ببندی ، خودت را بلند میکنی میروی 

میروی چون اینجا هیچ چیز برای ماندن نیست...بیخیال...


هفتصد و هفتاد و هفت...

یکبار وقتی پدر بزرگم تازه مرده بود خواب دیدم پدر بزرگم هفت تا شده . هفت تا از پدر بزرگم توی خانه میچرخیدند . هفت تا از پدر بزرگم به من نگاه میکردند . من احساس میکردم هفت تا پدربزرگ از دست داده ام. صبح که از خواب بیدار شدم رفتم برای مادرم تعریف کردم مادرم تا هفت روز گریه میکرد . میگفت پدر من اندازه ی هفت نفر پدر بود . ما برایش شب هفت نگرفتیم . ما جفا کردیم ما جفااااا... . بعد زنگ زد به هر هفت خاله و دایی گفت بیائید اینجا که روح آقا جانمان ویلان سیلان شده . دائی ها و خاله ها همه جمع شدند فکر ها را ریختیم روی هم گفتیم ببینیم تعبیرش چیست به نتیجه ای نرسیدیم . هر چه درب خانه ی ابن سیرین و نستراداموس رفتیم اصلا انگار که نه انگار . ماجرای خواب تا هفت تا کوچه آنور تر هم رفته بود . یک یوسف نامی توی محلمان بود که آقای "گل" هفت منطقه ی بی آب و علف بود . این اواخر هم ادعای پیغمبری کرده بود . گفت مرده دلش میخواسته برود حج نتوانسته ، حالا شما تا هفت سال باید هر شب جمعه بروید سر خاک تا مرده آرام بگیرد وگرنه هر سال یکی از فامیلتان میمیرد . دائی بزرگم هم که از مرگ خیلی میترسید به پاس این تعبیر شاعرانه بدهی یوسف به پدربزرگم را بخشید و جا در جا به یوسف ایمان آورد . ما خوشحال و ناراحت هر هفته میرفتیم بهشت زهرا . دوسال که گذشت کم کم خاله ها دیگر نیامدند . از دائی ها ، دائی بزرگم پای ثابت هر هفته بود و ما . دائی کوچکترم هم که مادر بزرگم را خیلی دوست داشت یک هفته در میان بی سر و صدا می آمد یک گوشه مینشست و سیگار میکشید میرفت . هی میگفت : آقـــام آقام آقـــام آقام آقام آقــــام آقام....و همینطوری که داشت زمین را نگاه میکرد سرش را تکان میداد . اما از سال بعدش او هم دیگر نیامد . ما مانده بودیم و دائی بزرگ و مادربزرگ. همینطور میرفتیم سر خاک و می آمدیم و هی شب هفت میگرفتیم برای پدر بزرگ . مادرم میگفت همین شب هفتم هاست که برای آدم کار میسازد . ما باید همیشه شب هفت بگیریم . تا جایی که میتوانیم شب هفت...
سال پنجم دوباره همان خواب را دیدم اما تا آمدم پدر بزرگ را بشمارم از خواب پریدم . نفهمیدم چند تا بود . 
سال هفتم درست روزی که برای آخرین هفته باید میرفتیم سر خاک ، خواب دیدم که پدر بزرگ دو تا شده . همینطوری که یکی اش داشت میرفت ، دیدم یکی دیگرش همینطوری که پشتش به من است سرش را 90 درجه چرخاند و چانه اش را مثل ملک مطیعی گذاشت روی شانه اش و نگاه غضب آلودی کرد. تا آمد دیالوگش را بگوید تلفن زنگ خورد از خواب پریدم . عصر آن روز وقتی رفتیم سر خاک ، دائی بزرگمان همانجا افتاد و مرد . فامیل میگفتند هرچه برای آقا جان نکردیم برای دائی میکنیم . طبقه ی بالایی پدر بزرگم خاکش کردیم و تا چهل روز ، هر روز برایش شب هفت میگرفتیم . هی شب هفت میگرفتیم ، هی عزاداری میکردیم .
روز دوم دائی آمد به خوابم . دیدم دائی دو تا شده بود . بعد سه تا شد . بعد پنج تا شد . بعد هفت تا شد . همین که میخواست یازده تا بشود هر طور شده از خواب پریدم . این بار به هیچ کس چیزی نگفتم تنهایی پا شدم رفتم پیش خواب گذار . گفت فامیل شما روی عدد اول برنامه ریزی شده اند . یک هم ندارند . چون نمیخواهند تنهایی به خواب کسی بروند . تنهایی... . این تنهایی، تنهایی ، تنهایی...
ما خانوادگی از تنهایی میترسیم...


پنج انگشتم میان دشمنان جا مانده است

    نظر

خانه سمت چپی خانه مان کوبیده و دارد میسازد . ویولونم نشسته گوشه اتاق خاک میخورد . همینطوری هی خاک میخورد . هر روز و هر شب خاک میخورد . من نگرانم که آسم ریه اش را پاره کند . نگرانم که دیگر نتواند حرف بزند یا سل بگیرد بمیرد . خانواده و دوستان و آشنایان نگران دست من هستند . هر کسی را میبینم از دستم میپرسد . من هم دیگر جواب نمیدهم ؛ یعنی حوصله ی جواب دادن را ندارم . از طرفی اصلا نمیدانم چه بگویم . بگویم خوب است ؟ بد است ؟ خوب تر میشود ؟ واقعا نمیدانم .  دستم را میگیرم رو به طرف ، خودش وضعیت را ببیند . بعضی ها که با من صمیمی تر هستند میپرسند ، : دیگه نمیتونی ساز بزنی ؟   - نمیدونم ! شاید بتونم...ایشالا...

یک درصد از آدمهای دنیا قلبشان سمت راستشان است . نامزدم ، یعنی نامزد سابقم جزو این آدمها بود . همیشه سمت چپ من مینشست . میگفت قلبمان اینطوری به هم نزدیکتر است . اینطوری با هم هماهنگ میشود . از هم دیگر ضربان میگیرند . توی کافه ها و رستوران ها ما به جای اینکه رو به روی هم بنشینیم ، کنار هم مینشستیم . برای همین بیشتر از کافه و رستوران ، سینما میرفتیم .  همیشه دوست داشت که شب نامزدی من با انگشت کوچکترم کیک توی دهانش بگذارم . میگفت : یعنی میشه ؟ منو تو باشیم ، یه عده بالا سرمون قند بسابن . تو سمت راست من ، من سمت چپ تو ، قلبامون هماهنگ هماهنگ باشن . تو انگشت کنی توی کیک بذاری تو دهن من ؟ .بعد همینطوری که داشت رو به رو را نگاه میکرد ، سرش خم میشد نگاهش متمرکز میماند . معلوم بود که دارد دنیا را رنگی تر از چیزی که هست میبینید .  میگفتم : آره عزیزم میشه . حتما میشه...به خودش که ما آمد انگشت پنجم اش را توی انگشت من گره میکرد . تمام آرزویش همین ها بود . وقتی دید که انگشتم از کار افتاده ، همه ی آرزوهایش را برباد رفته دید . گذاشت رفت .

4 ماه پیش توی جاده چالوس بعد از تونل کندوان ، ماشین ما چپ کرد و شیشه ها ریخت روی دست من . تاندون های دستم قطع شد . از آن وقت به اینور انگشت پنچمم تا نمیشود.

این یکی میپرسد : اگر نتونی چی ؟ برات مهم نیست ؟ به چپته؟  منم میخندم . هر دو میخندیم .  پیش از این به این فکر افتاده بودم که یک ساز جدید بخرم . سازی که انگشت آخر را نیاز نداشته باشد . اصلا همچین سازی هست ؟ نیست! باید سازی بخرم که کلا انگشت لازم نداشته باشد . ساز دهنی ! بعد توی یک شب برفی بروم بنشینم پشت پنجره اتاق نامزد سابقم تا صبح  سازدهنی بزنم تا نامزد سابقم ببیند بدون انگشت پنجم هم میشود ساز زد . میشود زندگی کرد . 


عراق جای خوبی است...

دوستم یک ماه گذشته را عراق بوده . رفته 46 ساعت فیلمبرداری کرده آورده ریخته جلوی من که تدوین کنم . من نشستم دارم تصاویر را نگاه میکنم . جاهایی که 4 ماه پیش با هم رفته بودیم.

عراق جای خیلی خرابی است . حتی خراب تر از آن چیزی که تصور میکنید . از همین لب مرز ایران که با ماشین سیر کنید تا برسید به نجف یا بغداد یا کربلا توی راه هیچ شهری نمیبینید . هرچه هست دهات کوره های خیلی کوچک و محروم است .

نجف بعد از بغداد آباد ترین شهر عراق است . یک جورهایی پایتخت دوم عراق است . حتی از برخی نظرات از بغداد مهم تر هم هست . فکر میکنید تفریح مردم نجف چیست ؟ قلیان . لب شط قلیان خانه هایی هست که سرد درشان نوشته کازینو . دفعه اول که دیدم با تعجب پرسیدم کازینو ؟ توی نجف ؟ . اما نه این با آن کازینو ها فرق داشت . مردها میروند مینشینند آنجا قلیان میکشند آهنگ عربی هم از بلند گو ها پخش میشود . میگویند میخندند ، شب میروند خانه شان . توی شهر نجف اصلا نمیدانند شهر بازی چیست . حتی توی شهر به این بزرگی و مهمی یک استخر هم وجود ندارد . نجفی ها میگفتند سابق بر این یک پارک توی شهر بود که آن هم خراب شده . یعنی تمام دارایی یک شهر به این بزرگی فقط یک پارک بوده .

احمد دوست عراقی ما ، پس انداز هایش را سالی یک بار میآید ایران میرود مشهد و شمال خرج میکند میرود .

عراقی ها چهره های در هم رفته ای دارند. غم سنگینی پشت چشمانشان است . به دوستم گفتم : قیافه هاشون یه جوری مظلومه که انگار همشون بچه یتیمن" . اما همین ها ، همین آدمهای بی نهایت غمگین و جنگ زده ، هرچقدر که بخواهید مهربان و مهمان نوازند .

شاید شما دلتان برای پاریس رفتن تنگ شده باشد . شاید به نظر شما احمقانه باشد اما من دلم برای عراق رفتن تنگ شده .


متروتیک

    نظر

دارم همشهری داستان میخوانم . ایستگاه دروازه شمیران نفر کناریم میرود و صندلی خالی میشود . مترو نه آنقدر شلوغ است که کسی سرپا باشد نه آنقدر خلوت که صندلی خالی بماند . اما کسی نمینشیند . همینطوری که سرم توی داستان است پاهایی را میبینم که خیلی آرام حرکت میکنند . پاهایی که اصلا عجله ندارند برای نشستن . انگار از اینکه کس دیگری بنشیند ترسی ندارد . خیلی آرامتر از چیزی که فکرش را بکنید حرکت میکند . همین آرامش باعث تعجبم میشود . فکر میکنم حتما باید خانم باشد که برای نشستن انقدر دل دل میکند . سرم را بلند میکنم نگاه کنم ببینم از چه قرار است . مردی 45/6 ساله را میبینم با ریش های بلند و کت شلوار . کم و بیش تار های سفید بین ریش هایش هست . چشم هایش بادامی است . نه مثل ژاپنی ها . بادامی های خودمان . مرد چیزی توی نگاهش دارد که با آن تمانینه همخوانی دارد . به شاعر ها و نمایشنامه نویس ها میماند. به نظر میرسد چیزی توی خودش قایم کرده . کنجکاو میشوم بدانم که آن چیزی که باعث این همه آرامش شده چیست . یکی دو بار مستقیم نگاهش میکنم اما او فقط نگاهش به رو برو است . به کسی نیست به چیزی نیست و در عین حال دارد رو به رو نگاه میکند . نمیفهمم چه چیزی را نگاه میکند . برای اینکه توجهش را جلب نکنم از توی شیشه روبروی میپامش . همشهری داستان همچنان توی دستم باز است . داستان را نیمه کاره رها میکنم و داستان جدید را دنبال میکنم . مرد جای خیلی کمی را اشغال کرده . کمتر از چیزی که حق دارد اشغال کند . مانده ام این همه کاریزما چطور توی این هیکل نحیف جا گرفته . چند ثانیه بعد میرسیم ایستگاه شهدا . خدا خدا میکنم پیاده نشود . توی دلم میگویم کاشکی میشد باهاش چند کلمه حرف بزنم که یک چیزی دستگیرم بشود ، که بروم درباره اش بنویسم . توی همین اثنی بدون هیچ مقدمه ای رو میکند به منی که حالا سرم را پائین انداخته ام و میگوید : شما میدونی این "تی تی یو " توی موبایلا چیه ؟ " تعجب میکنم از این که خیلی بی مقدمه بین این همه آدم رو کرده به من...  میگویم  : تی تی یو ؟ نشنیدم ! خیلی از این موبایلا سر در نمیآرم...  میگوید : داداشم گفته توی "تی تی یو" موبایل... اینرنتم نمیری شما ؟ " یک جوری احساس نا امنی میکنم . چرایش را نمیدانم . خیلی سر دستی جواب میدهم : چرا اینترنت میرم اما از گوشیا سر در نمیارم... بعد سرم را دوباره برمیگردانم و او هم ساکت میشود و دوباره به همان جایی نگاه میکند که هیچ چیز نبود . من ایستگاه بعد پیاده میشوم و مرد توی قطار جا میماند . قطار  میرود . میرود شاید به آنجا که هیچ چیز نیست...


بی پدر

 

 

گمان مبر که شبی بی سحر نمی ماند
خیال نکن که سری بی سپر نمی ماند

نــگاه کن به رقیــبان نگـاه کن به خودت 
نگاه کن که پس از حمله سر نمی ماند

حـــرامـــزاده ی دشمن چنان کند با تو
کـه از بــرای تو دیـگر پـــــدر نمی ماند

تو در میانه ی میدان چنان به جا ماندی 
که شیـر نر وسط جــمعِ خــر نمی ماند

ولی بــمان و بـــتازان و پایـداری کن 
که مــاندن تو بدون ثـــمر نمی ماند

 

مجید خانلری ِ مقدم - 6 بهمن 93


زندگی رقت انگیز پی

بدترین اتفاق زندگی چه میتواند باشد ؟ شاید سالها به این سوال فکر میکردم . بعد خودم را تصور میکردم روی یک تکه چوب توی یک اقیانوس . تا چشم کار میکرد دور و برم آب بود و آب بود و آب . بعد فکر میکردم که چطور شد که وسط اقیانوس گیر افتادم ؟ می فهمیدم وقتی داشتیم با خانوادم سفری دریایی میرفتیم ، کشتی تکه تکه شد و هر کسی به طرفی رفت و من خانواده ام را گم کردم . من در آن لحظه غمگین ترین آدم زمین بودم . تصویری هم که از کشتی داشتم ، چیزی شبیه کشتی حضرت نوح بود . هرچند که کشتی نوح را ندیده ام اما میدانم که یک کشتی چوبی بزرگ بوده با رنگ قهوه ای. خودم را تصور میکردم قبل از غرق شدن که روی عرشه ی کشتی ایستاده ام و دارم به دریا نگاه میکنم که دچار این سانحه میشویم . 
بار ها تصور کرده بودم که شنا میکنم و دست مادرم ، خواهرم ، برادرم و بعد پدرم را میگیرم و دانه دانه از آب بیرون میکشم . یکی را روی کولم میگذارم ، یکی دو تا را هم روی دست چپم می اندازم و میبرم تا به یک میله ای ، عمودی چیزی برسیم . اما جای بد ماجرا این بود که یادم میافتاد که من اصلا شنا بلد نیستم . آن هم توی دریا. ولی خودم را قانع میکردم . میگفتم مجید آن موقع مجبوری ! باید شنا کنی ، باید از جان مایه بگذاری . بعد فکر میکردم و دوباره خودم را تنها روی یک تکه چوب توی اقیانوس پیدا میکردم . میگفتم راستی آخرش چه می شود ؟ نه !! من مرد این نبودم که وسط این همه تنهایی و غم و غصه ، وسط این همه آب که تا کیلومتر ها هیچ خشکی ای وجود ندارد ، دوام بیاورم . حتما اگر وسط آن شلم شوربا نهنگی ، کوسه ای هم پیدا شود ، خودم را تسلیمش میکنم . حداقل بهتر از ماهها آس و پاس ماندن وسط اقیانوس است . بعد تصمیم گرفتم هیچ وقت با کشتی سفر نکنم که اصلا به همچین روزی نیفتم . 
همه این فکر ها سر جایش بود تا فیلم "زندگی پی" را دیدم . فیلم تا نیمه شباهت عجیبی به ترسهای من داشت . اما پیِ لعنتی نتوانست مثل من تسلیم شود . همه چیز را به گند کشید . انسانیت را به باد داد تا به ساحل مکزیک رسید...


لعنتی

چقدر دلم میخواست یکی بیاید با هم دعوا کنیم . سر چی اش مهم نیست . سر یک چیز بیخود اصلا . مثلا سر اینکه چرا آن روز که من زنگ زدم 38 ثانیه طول کشید تا جواب بدهی ؟ مگر هال خانه تان تا اتاق خواب 24 ثانیه نبود ؟ خب اگر 2 ثانیه دیر تر میرسیدی که قطع میشد !! بعد طرف بگوید نه 38 ثانیه نشد . 18 ثانیه شد ، شاید هم کمتر . بگوید من میدانم آنجا که خواننده بیت اول را تمام میکند 18 ثانیه بیشتر از زنگ نگذشته . اون موقع هم تازه بیت اول داشت تمام میشد. شاید مصراع اول . من بگویم 
+ نه من این طرف داشتم همان آهنگ را میخواندم . بیت دوم که تمام شد جواب دادی . تو اصلا بیت میفهمی ؟ 
- به من گفتی نفهم ؟ اصلا برو با همان فهیم ها...
+نه منظورم این نبود . منظورم این بود که ...
- نه نمیخواد منظورت را بگویی خودم خوب منظورت را میفهمم . بهانه گیر شده ای. خب اگر پای کسی در میان است من میروم.
+ اوه چی شد که به اینجا رسیدی ؟ یکبار دیگر از اول بگو...
- اگر حواست پیش من بودی میفهمیدی . مشکل من اینست که حواست با کس دیگری است. اصلا میدانی چند وقت شده که به من تلفن نکردی ؟ 
- اوه...خدای من ....همین الان سر چه بحث میکردیم ؟ سر زنگ تلفن
.....
شیرین هم هست. همیشه که آدم نباید هوس دل و قلوه بکند. این هم هوس است. تا دیر وقت هم بیدار نشستم اما کسی را برای دعوا پیدا نکردم. لعنتی... کسی برای دعوا هم پیدا نمیشود


واتس آپ من و تو

داشتم فکر میکردم اگر موقعی که ما با هم بودیم این همه امکانات بود ، چقدر همدیگر را میتوانستیم دوست داشته باشیم . تو فکر میکنی اینطوری نیست ؟ مثلا فکر کن با وایبر و واتس اپ و لاین و هزار کوفت و زهر مار دیگر چقدر با هم خوشبخت بودیم . چقدر میتوانستیم بیشتر در کنار هم بمانیم . مثلا اگر یک شب برای من یک دوستت دارم میگفتی و میفرستادی من تا صبح همان را گوش میکردم و صبح فکر میکردم که چقدر من را دوست داری . حتی بعدا که از هم جدا شدیم هم به همان صدا ها گوش میکردم و میگفتم مثل اینکه هنوز هم دوستم دارد و اینطوری حتما میتوانستم بیشتر دوستت داشته باشم و با دوست داشتن تو بیشتر میتوانستم خوشبخت باشم .