سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

هفتصد و هفتاد و هفت...

یکبار وقتی پدر بزرگم تازه مرده بود خواب دیدم پدر بزرگم هفت تا شده . هفت تا از پدر بزرگم توی خانه میچرخیدند . هفت تا از پدر بزرگم به من نگاه میکردند . من احساس میکردم هفت تا پدربزرگ از دست داده ام. صبح که از خواب بیدار شدم رفتم برای مادرم تعریف کردم مادرم تا هفت روز گریه میکرد . میگفت پدر من اندازه ی هفت نفر پدر بود . ما برایش شب هفت نگرفتیم . ما جفا کردیم ما جفااااا... . بعد زنگ زد به هر هفت خاله و دایی گفت بیائید اینجا که روح آقا جانمان ویلان سیلان شده . دائی ها و خاله ها همه جمع شدند فکر ها را ریختیم روی هم گفتیم ببینیم تعبیرش چیست به نتیجه ای نرسیدیم . هر چه درب خانه ی ابن سیرین و نستراداموس رفتیم اصلا انگار که نه انگار . ماجرای خواب تا هفت تا کوچه آنور تر هم رفته بود . یک یوسف نامی توی محلمان بود که آقای "گل" هفت منطقه ی بی آب و علف بود . این اواخر هم ادعای پیغمبری کرده بود . گفت مرده دلش میخواسته برود حج نتوانسته ، حالا شما تا هفت سال باید هر شب جمعه بروید سر خاک تا مرده آرام بگیرد وگرنه هر سال یکی از فامیلتان میمیرد . دائی بزرگم هم که از مرگ خیلی میترسید به پاس این تعبیر شاعرانه بدهی یوسف به پدربزرگم را بخشید و جا در جا به یوسف ایمان آورد . ما خوشحال و ناراحت هر هفته میرفتیم بهشت زهرا . دوسال که گذشت کم کم خاله ها دیگر نیامدند . از دائی ها ، دائی بزرگم پای ثابت هر هفته بود و ما . دائی کوچکترم هم که مادر بزرگم را خیلی دوست داشت یک هفته در میان بی سر و صدا می آمد یک گوشه مینشست و سیگار میکشید میرفت . هی میگفت : آقـــام آقام آقـــام آقام آقام آقــــام آقام....و همینطوری که داشت زمین را نگاه میکرد سرش را تکان میداد . اما از سال بعدش او هم دیگر نیامد . ما مانده بودیم و دائی بزرگ و مادربزرگ. همینطور میرفتیم سر خاک و می آمدیم و هی شب هفت میگرفتیم برای پدر بزرگ . مادرم میگفت همین شب هفتم هاست که برای آدم کار میسازد . ما باید همیشه شب هفت بگیریم . تا جایی که میتوانیم شب هفت...
سال پنجم دوباره همان خواب را دیدم اما تا آمدم پدر بزرگ را بشمارم از خواب پریدم . نفهمیدم چند تا بود . 
سال هفتم درست روزی که برای آخرین هفته باید میرفتیم سر خاک ، خواب دیدم که پدر بزرگ دو تا شده . همینطوری که یکی اش داشت میرفت ، دیدم یکی دیگرش همینطوری که پشتش به من است سرش را 90 درجه چرخاند و چانه اش را مثل ملک مطیعی گذاشت روی شانه اش و نگاه غضب آلودی کرد. تا آمد دیالوگش را بگوید تلفن زنگ خورد از خواب پریدم . عصر آن روز وقتی رفتیم سر خاک ، دائی بزرگمان همانجا افتاد و مرد . فامیل میگفتند هرچه برای آقا جان نکردیم برای دائی میکنیم . طبقه ی بالایی پدر بزرگم خاکش کردیم و تا چهل روز ، هر روز برایش شب هفت میگرفتیم . هی شب هفت میگرفتیم ، هی عزاداری میکردیم .
روز دوم دائی آمد به خوابم . دیدم دائی دو تا شده بود . بعد سه تا شد . بعد پنج تا شد . بعد هفت تا شد . همین که میخواست یازده تا بشود هر طور شده از خواب پریدم . این بار به هیچ کس چیزی نگفتم تنهایی پا شدم رفتم پیش خواب گذار . گفت فامیل شما روی عدد اول برنامه ریزی شده اند . یک هم ندارند . چون نمیخواهند تنهایی به خواب کسی بروند . تنهایی... . این تنهایی، تنهایی ، تنهایی...
ما خانوادگی از تنهایی میترسیم...