سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

کاش برگردد

    نظر

تو رفته اى که نیایى، تو رفته اى به سفر
تو رفته اى -به سلامت- به خانه شوهر

 

تو رفته اى که کنارش به آرزو برسى
تو رفته اى و من افتاده ام به دام خطر

 

به قبل و بعد تو تقسیم میشود تقویم
که رفتن تو بماند به هجر پیغمبر

 

بر آیینه نوشتم که "کاش برگردد"
جواب داد"محال است، از شرش بگذر"

 

چقدر از تو قرارست شعر بنویسم؟
که هی بگویم و هى داغ دل شود نوتر

 

جهان پس از تو برایم چگونه خواهد شد؟
جهنم است برایم بدون تو یکسر

 

خدا کند که همین لحظه مرگ من برسد
خدا کند که نمانم پس از تو من دیگر

"اسفند 96"
مجید خانلرى مقدم


من، باران، جای خالی

-
تو نشسته‌ای کنار دست من، داریم خیابان‌های بارانی را پشت سر میگذاریم. رد باران افتاده بر همه جای شیشه، همه جای خیابان، همه جای شهر. همه جای شهر بوی پیاز گرفته و چند روز گذشته یکسره باران باریده. شهر ما به باران عادت دارد. دست تو را میگیرم که خستگی در کنم. رد تو افتاده بر من. چطور می‌توانی بگویی که به من عادت نکن؟
دست تو را میگیرم که خستگی در کنم. به راه ادامه میدهیم. میگویم دستم چند روزی درد میکرد. میگویی پس چرا به من نگفتی. چیز مهمی که نبود. دستم را گرفته‌ای دستت نوازش میکنی. برمیگردم نگاهت میکنم. میخندی. گل از گلم میشکفد. میبوسمت. چه عطر خوبی. نگاهم میفتد به ماشین سمت راستی که حواسش به بوسیدن ماست. ماشین عقبی، ماشین سمت چپی، همینطورعابر پیاده‌ای که دارد از عرض خیابان میگذرد. باز میبوسمت. دست مرا میگیری. تو هم میخواهی خستگی در کنی؟
نگاهم میکنی. از گوشه چشمم نگاهت را میبینم. سنگینی نگاه همیشه حس میشود. برمیگردم نگاهت میکنم. میخندیم. تصادف میشود. تو حواست به من بود. من حواسم به نگاه تو. ماشین جلویی حواسش به ما نبود. تو میچسبی به صندلی. من پیاده می‌شوم دعوا کنم. کتک کاری توی باران میچسبد. مینشینم. دستمال میدهی دستم. به راه ادامه میدهیم. صدای موسیقی را زیاد میکنی که با هم بخوانیم. صدای ما از صدای خواننده قشنگ‌تر شده. تو خل بازی را دوست داری. دوست دارم همینجا دنیا را نگه دارم و صد سال در این لحظه زندگی کنم. راستی، نباید بهت عادت کنم؟
-
من نشسته‌ام توی خانه خودم. تو توی خانه خودت -شاید توی خانه خودت-. باران نمیبارد اما خانه ما عجیب بوی پیاز می‌آید. سه هفته شده که تو را ندیده‌ام. میپرسم چرا نیستی. چند ساعت بعد جواب میدهی که کار دارم، تماس میگیرم. تماس میگیرم، تماس نمیگیری. آستین لباسم را بو میکنم که به بوی عطر تو عادت کرده. سه هفته است که صدا میکنم، صدایت نمی آید. سه هفته است که تو را...تو کجایی؟

راه میفتم توی شهر. خیابان‌ها را باران زده. سنگینی نگاهی را حس میکنم. برمیگردم به سمتت. سمت تو. کنار دستم را نگاه میکنم که نگاهی نیست. خنده روی لبم خشک میشود. دنبال دست تو میگردم. من خسته شدم از ندیدنت. بوی پیاز میپیچد توی ماشین. بوی پیاز چشم ها را اذیت میکند. آستینم را می‌آورم بالا... بوی عطر تو دیگر از سرش افتاده. ماشین ها را نگاه میکنم که همه حواسشان اینجاست. ماشین کناری، عقبی، عابرپیاده و حتی ماشین جلویی. مردم عادت کرده اند نگاه کنند. من چرا به تو عادت کردم؟ سه ماه است که مرا صدا نکرده‌ای. اسم من یادت هست؟ دیگر دارد حالم از بوی پیاز به هم میخورد.


پیامبر خشکسالی

    نظر

دارم در خیابان راه میروم و برف می‌بارد. برف می‌بارد و مینشیند همه جای تنم. روی سینه‌ام را میبینم که پر برف است. روی سرم. روی شانه‌ام (روی شانه‌هایم از همه جا بیشتر برف نشسته). دوست دارم بروم بایستم وسط میدان انقلاب، که برف همینجوری همه وجودم را بگیرد. صبح که مردم از میدان انقلاب رد میشوند ببینند یک آدم برفی زیبا، نشسته وسط این میدان زشت. فکر کنند شاید پیغمبری نازل شده که معجزه‌اش برف است. که برف‌ها را ریخته، بعد هم ابرها را گذاشته روی شانه آدم برفی بزرگ . و آدم برفی بزرگ منم. 
باریدن برف ناگهانی در شهری که حتی باران هم به زور میبارد نیاز به معجزه دارد دیگر، نه ؟
به حرکتم ادامه میدهم. در برف از خودم فیلم میگیرم و میگویم "دوستت دارم". می‌سپرم به دانه‌های برف، به دست باد. فوت میکنم در هوا.
هوا که برفی میشود، خیابان زیباتر میشود. این شهر با برف زیباست.
- پیاده روهای برفی لیز است و چند بار نزدیک است که زمین بخورم -
به تو که فکر میکنم، حس میکنم زیباتر شده‌ام. لازم است بگویم که این " من " با فکر تو زیباست؟ 
دلم تنگ شده." لبخند تو را چند صباحیست ندیدم". تو که نیستی تنهایی‌ام بزرگ‌تر است. و تو خیلی وقت است که نیستی. این جمله‌ها را تاحالا چند بار شنیده‌ای؟ میدانم. چاره‌ای نیست جز اینکه از جمله‌های کلیشه‌ای استفاده کنم.
در خیابان، کناری می‌ایستم که برف‌ها را از روی لباسم بتکانم. خنده‌ام میگیرد. به خودم میگویم "به چه دل خوش کرده ای، تکاندن برف از شانه‌های آدم برفی؟".


نیکوترین نام

فکر میکردم اسم کسی که عاشقش میشوی خیلی باید مهم باشد. بچه بودم. نادان بودم. فکر میکردم نمیشود عاشق یک سکینه نام شد. فکر میکردم مسخره است که اسم معشوقه آدم صغرا یا کبرا باشد. دلم برای جعفر و حشمت و اکبر هم میسوخت. میسوخت که چه اسم‌هایی دارند. که شاید بخاطر این نامها تا آخر عمر کسی عاشقشان نشود.
وقتی جعفر همکلاسی دوران دبیرستانم عکس دوست‌دخترش را نشانم داد اولین سوالی که به ذهنم رسید این بود که این دختر به این قشنگی چطور عاشق تو شده با این اسم ضایع‌ات.
آن وقت فکر میکردم معشوقه های زیبا ، شادی و مهسا و شقایق نام‌ باید باشند. خر بودم. چه می‌دانم. 
سالهای بعد کسی را دیدم که پدرمادرش نامی سنتی برایش انتخاب کرده بودند. یکی از نامهایی که من خیلی از آن بدم می‌آمد. خودش اما دختر شیرین و زیبایی بود. خوش فکر ، خوش خنده و خوش ذهن. ارشد دانشگاه تهران میخواند آن روزگار و کارش درست بود. پیش خودمان فکر کردیم افکارمان به هم میخورد. به هم البته نگفتیم. فقط یکبار گفت فکر میکنم شاید دلم برایت یک کمی تنگ شده. سه روز قبل همدیگر را دیده بودیم و من توی راه برگشت ماشین پارک شده‌ام را توی خیابان گم کرده بودم. وحقیقتا اولین باری بود که در عمرم یک چیز به این بزرگی را گم میکردم. من آن کوچه‌ها را مثل کف دستم بلد بودم و بسیار در آنها ول چرخیده بودم. اما شد. گم شد.
آن وقت دلم خواست بگویم من از تو دلتنگ‌ترم. من از تو دلتنگ‌تر ولی کم جرات‌ترم. چه خوب که تو جرئت کردی و گفتی. نگفتم. فقط گفتم میخواهم بیایم دنبالت. دنبالش رفتم. خیلی هم دنبالش رفتم. اوهم تا حدودی دنبالم آمد. کمی که گذشت. نام او شد نام محبوب من. نیکوترینِ نام‌ها. نامی که هرجا بشنوم یاد خاطره خوش ماشین گم کردن توی تجریش میفتم. یاد گیر کردن ماشینم در گل ، روزهای آخر(وقتی خودم هم در یک چیزی مثل گل فرو رفته بودم). 
به خودم یاد آوری میکنم : به اسم نیست، به رسم است.


قارچ

    نظر

12-13 سالى هست که ازدواج کرده ایم. و با اینکه درشهر قرن 21 زندگى میکنیم، مثل نیاکان روستاییمان کشاورزیم. از کشاورزى پولمان را در مى آوریم. البته نه اینکه همه این سالها کشاورزى خرج مارا داده باشد، نه. 5 سال اول از این راه ارتزاق نمیکردیم. در واقع 5 سال اول اصلا از هیچ راهى ارتزاق نمیکردیم. سرگرم عشق بودیم. میخوردیم و میخوابیدیم. عشق میکردیم. و وقتى هم میخوابیدیم، میخوردیم. از هم دیگر تغذیه میکردیم.من از او تغذیه میکردم و او به من وارد میشد و میرفت توى رگهایم. خون میشد. انرژى میگرفتم، خونم زیاد میشد، تکثیر میشد و نوبت او میشد که از من تغذیه کند. و همینطور هى یکدیگر را سیر و سیراب میکردیم. فقط ایرادش این بود که این روش انرژى زیادى از هردویمان میگرفت. اما دلمان خوش که داریم عشق و حال هم میکنیم و چه کسى در دنیا وجود داشت که مثل ما بتواند حین کار کردن و ارتزاق به اوج هم برسد؟ چه کسى بود که بتواند حین تغذیه کردن، کسى را هم به اوج برساند و آن کس همسرش باشد؟

5 سال چنان که خواندید طى شد و از سال پنجم تکرار، فاتحه آن روش زندگى را خواند. طورى که یکسال آخر به زور میتوانستیم حتى غذاى یک وعده یکدیگر را تامین کنیم. شروع کردیم به فروختن وسیله. تا جایى که خانه خالى شد. ناخودآگاه آماده فروختن شده بود و ما که دیدیم در عمل انجام شده قرار گرفته ایم، خانه را هم فروختیم و شروع کردیم به خوردن. انقدر خوردیم که خانه هم تمام شد. یک روز کنار خیابان بدون سقف نشسته بودم به فکر که یکهو صدایى آمد و جرقه اى بر سرم زد. رعد و برق بود. مستقیم خورد به من که روى علمک هاى وسط پیاده رو نشسته بودم، سه متر پرتم کرد هوا. به زمین که رسیدم، تمام تنم پر از قارچ شده بود. از روى سر و صورت و گردن بگیر بیا تا سینه و شکم و ناف و جاهاى دیگر. قارچ هاى سفید و گوشتى اعلا. باور کردنى نبود. بعضى هایشان حتى تا 20 کیلو وزن داشتند. نمیتوانستم هیچ جایى را ببینم. قارچها جلوى دیدم را گرفته بودند. سرم را که میخواستم بلند کنم سنگینى قارچ ها گردنم را به پایین خم میکرد و می انداخت. به کمک زنم توانستم جایى بنشینم و خودم را از شر  قارچ ها خلاص کنم. از قارچهاى روى سر و صورت و گردن شروع کردم آمدم تا روى سینه و شکم و ناف را کندم، اما پایین تر که آمدم، هرچه کردم دیگر نشد که بِکنم. سفت بود و کنده نمیشد. هرچه تلاش کردیم نشد. ماند. -هنوزم هم هست-. قارچ هاى روى زانو و پا ها را هم کندیم و کنار قارچهاى دیگر چیدیم کنارمان، گوشه خیابان. در همین حال که داشتیم قارچ هارا برداشت میکردیم، کسى آمد نزدیک و پرسید کیلویى چند؟ .ماجا خوردیم. به هم نگاه کردیم. گفت همکارم. پروتئینى دارم. گفتم کیلویى شیش و دویست. قبول کرد. سیصد کیلو قارچ از قرار کیلویى شش هزار و دویست تومان، یک چیزى حدود دو میلیون تومان دستمان را گرفت که تا مدتى پولدار باشیم. اما طمع پول نگذاشت آرام بنشینیم. زنم گفت ما که در تولید قارچ به خودکفایى رسیده ایم، بیاییم سوسیس کالباس و خیار شور هم تولید کنیم و بفروشیم و طبعا وظیفه تولید اینها-بخاطر ویژگى هاى فیزیولوژیکى- همه بر عهده من بود. تولید روزانه 220 کیلو سوسیس کالباس و 70 کیلو خیار شور به سیصد کیلو قارچى که تولید داشتیم اضافه شد. زنم هم از شکم گنده اى که داشت باگت تولید میکرد و چرک صورتش هم میشد پنیر پیتزا(راستى گفتم سوسیس کالباس ها را چطور تولید میکردم؟). کارمان همینطور گسترش پیدا کرد و بزرگ شد. تولید تخم مرغ را هم دست گرفتم و روزى سه هزار تخم گذاشتم. و بعد از مدتى که وضعمان خوب شد وشکممان سیر،  چند تا بچه آوردیم وکم کم کارها را سپردم به آنها و خودم را سبک کردم. به جایش براى اینکه خیلى بیکار نباشم، زدم به تولید محصولات کشاورزى. روى سرم تخم سبزى خوردن ریختم و روى شانه هایم درخت گردو کاشتم. روى کمرم زمستانها گوجه میکاریم، تابستانها هندوانه. روى سینه ام هم انار و انجیر و زیتون کاشته ام. بیایید ببینید چه بهشتى شده.

 روى برآمدگى باسن هم چون آفتاب خوبى داشت، زعفران کاشته ایم، چه زعفرانى. از اسپانیا می آیند همه بارش را میخرند، میبرند مالاگا، از آنجا در بسته بندى هاى شیک میفرستند به تمام نقاط دنیا. راستى اسم برند زعفرانى که شما مصرف میکنید چیست؟


نیمکت

نشست روی نیمکت و دستش را انداخت دور گردن زهرا و چسباندش  به خودش.  بعد نگاه کرد توی چشمهای زهرا که داشت از خجالت روی زمین را نگاه میکرد. یادش افتاد که وسط پارک نشسته اند . بلندشد دست پاچه دور و برش را نگاه کرد تا از نبودن آدم اضافی مطمئن شود. کسی اما نبود. برف میبارید و هوا سوز داشت. کسی توی این سرما پارک نمی آمد. زهرا بلند شد امیر را توی سکوت بغل گرفت و بوسید و گریه کرد و باز نشست سرجایش. لب از لب هیچکدام باز نشد. امیر باز سراسیمه به دور و اطراف نگاهی انداخت و آرام گرفت. خیالش که راحت شد، نگاهش را انداخت روی زهرا. 

- زهرا ؟ میتوانی مرا کمتر دوست بداری ؟ این همه که تو من را دوست داری، معذب میشوم. خودم را زیر بار مسئولیت میبینم. آن هم مسئولیت سنگین دلبسته کرده دختری مثل تو. 

موبایلش که زنگ خورد، فوری صدای زنگ را قطع کرد. و به حرفهایش ادامه داد.

- زهرا دوست داشته شدن مسئولیت می آورد. وقتی که دوستت دارد باید بیشتر مواطب باشی. مواظب هرچیزی . باید بیشتر نگاهت را کنترل کنی. باید کمتر با دیگران صحبت کنی. باید حرف ها را کمتر بشنوی. و وای بر روزی که یکی از این ها را رایت نکنی. آنوقت عادت میکنی به مواظب نبودن. عادت میکنی به حرف زدن و شنیدن. پیشتر که میروی ؛ میشوی هرزه در حالی که خودت هم خبر نداری. زهرا...سختم است. 

زهرا که تمام مدت با بهت توی چشمهای امیر نگاه میکرد با تمام شدن جملات امیر اشک در چشمانش حلقه زد و هق هق بغضش ترکید. 

- آرام باش زهرا. خواهش میکنم آرام باش. همین کارهایت مجبورم میکند که از زیر بار این دوست داشته شدن شانه خالی و کنم بترسم. 

زهرا نگاهش را از روی امیر برداشت و روبه رو را نگاه کرد. و سعی کرد خودش را کنترل کند. اما از چهره در هم رفته اش مشخص بود که چیزی در درونش دارد آتش میگیرد. دستمالی که در دستش بود را آنقدر فشار داده بود که دستمال تکه تکه شده روی زمین، زیر پایش ریخته بود. نگاه کرد به دستمال ها و ندانست تکه های دستمال را از روی زمین جمع کند یا خودش را. بلند شد بی اینکه چیزی بگوید راهش را کشید و رفت. جای قدمهایش روی برف های نشسته بر زمین پارک ماند اما .  به انتهای مسیر که رسید برگشت دوباره نگاهی به امیر که هنوز روی نیمکت نشسته بود کرد و پیچید و رفت. حالا امیر بود که توی این سرما و تنهایی باید با این دوست داشته شدن کنار می آمد یا کنار میرفت. نگاه کرد به جای خالی زهرا که کیفش آنجا جا مانده بود. دلش سوخت برای حالی که زهرا داشته. برای دلی که حتما پیش او جا گذاشته . دلش سوخت برای حواسی که پرت او بوده و فراموش کرده. کیف را بلند کرد و رد پاهایش را گرفت و رفت تا برسد به زهرا و کیفش را بدهد. هنوز به آخر پارک نرسید بود که صدای موبایل زهرا از توی کیفش بلند شد. امیر گوشی را برداشت دید روی صفحه نوشته غزاله. فکر کرد جواب ندادن بهتر است. صدای گوشی قطع شد و صدای رسیدن پیام آمد . غزاله نوشته بود : نرسیده به پارک روبروی سینما منتظرم. گوشی را گذاشت توی کیف و دوید که زودتر بهشان برسد. صد متر مانده به سینما زهرا را دید که میخواهد از خیابان رد شود. خیالش کمی راحت تر شد و راه رفتن عادی را پی گرفت. زهرا را صدا زد. زهرا نشنید. زهرا ایستاد . ماشینی که روبروی سینما پارک بود برایش بوغ زد. زهرا رفت سمت ماشین و نشست. امیر رسید به ماشین. به شیشه زهرا . زد به شیشه. زهرا با تعجب نگاهی کرد و شیشه را داد پائین. امیر  به زهرا نگاه کرد و صبر کرد تا نفسش بالا بیاید. کیف هنوز توی دستش بود. تا خواست لب باز کند و بگوید کیفت را جا گذاشتی، مردی که پشت فرمان نشسته بود گفت : بفرمائید؟

امیربا صدا نظرش به مرد جلب شد. چشمانش که توی چشمان مرد افتاد وا رفت. نگاه کرد به دست زهرا که توی دست مرد بود. و نگاهی به چشمان زهرا. که اثری از گریه در آنها نبود. امیر کیف را آورد بالا و گفت : فکر کنم جا گذاشته بودید.


گوسفند

عید قربان چند سال پیش، توى حیاط مادر بزرگ گوسفندى که قرار بود قربانى کنیم را بسته بودیم. دایى م قرار بود برود قصاب بیاورد گوسفند را سلاخى کنیم. ما و گوسفند از ظهر منتظر بودیم که دایى با قصاب بیاید. مادر بزرگ یکسره غر میزد. میگفت از ظهر که بگذره دیگه قربونى فایده نداره. پدر بزرگ خیلى به این حرفها اهمیتى نمیداد. نشسته بود توى حیاط روى تخت و گردو میشکاند و میخورد. گاهى که به گردو هاى سیاه بدرد نخور میرسید ما را صدا میکرد و میداد که ما بخوریم. مادر بزرگ میرفت و می آمد و غر میزد اما آقاجون گوشش بدهکار نبود. ما هم که بازیچه جاندار پیدا کرده بودیم، از صبح دور گوسفند میچرخیدیم و اعضا و جوارحش را وارسى میکردیم. غروب که شد دایى آمد بى قصاب. فکر کرده بود تا آن موقع ما گوسفند را کشته و سرش و گوشش را آب داده ایم. تازه آن موقع رفت دنبال قصاب. پایش را که از در بیرون گذاشت برق ها هم رفت. قصاب را آورد توى تاریکى گوسفند را بکشد. مادر بزرگ میگفت درست نیست زبون بسته رو توى تاریکى بکشیم. آقاجون میگفت توى تاریکى بهتره. اینکه قرارره کشته بشه، بذار تو تاریکى کشته بشه که آخرین تصویرش از دنیا تاریکى باشه. قصاب حرف آقاجون را زمین نینداخت. تیزى را انداخت روى گردن حیوان و برید. خون پاشید روى زمین و هوا. جواد که از صبح داشت دور و بر گوسفند تاب میخورد، به محض دیدن خون ریخته روى زمین دوید از پله ها رفت بالا. رفت رفت تا پشت بام. گوشه پشت بام نشست و چشم هایش را گرفت و جیغ کشید. رد پایش که از روى خون گوسفند رد شده بود روى همه پله ها کشیده شده بود قصاب کار سلاخى را تمام کرد، پوست و دل و روده اش را برداشت و رفت. تازه یادمان افتاد حیوان را آب نداده بودیم. بیخیال شدیم اما دلمان سوخت. شبانه و توى تاریکى مادر بزرگ با کمک مادر گوشت ها را قسمت کردند زنگ زدند دایى ها و خاله ها بیایند ببرند. اضافى اش ماند براى همسایه ها و دنبه اش هم شد آبگوشت فردا. مادر اینها انقدر خسته شدند که دیگر حوصله نظافت نداشتند. دایى یک آبى توى حیاط گرفت خون ها را فرستاد توى چاه رفت سراغ کله براى صبحانه. صبح از خواب بلند شدیم رفت سر بخت کله و صبحانه را جانانه خوردیم. کله که از گلویمان رفت پایین صداى بع بع گوسفند بلند شد. همه ساکت شدند ببینند واقعا صدا می آید یا نه. اول جواد صدا را شنیده بود. گفتند بچه صحنه بد دیده هذیان میگوید. اما صدا واقعى بود. انگار روح گوسفند توى تاریکى خانه قایم شده باشد و بخواهد مارا بترساند. دایى پیگیر شد و در را باز کرد رفت بیرون. پشت سرش گوسفندى آمد تو. چشم همه گرد شد. بلند شدیم از جا. یا پیغمبر. دومین گوسفند هم بلافاصله وارد شد. یکى داشت با ما شوخی میکرد انگار. آقاجون رو به دایى داد زد مسخره بازى در نیار على آقا...ریدى تو خونه باباجان. اما خبرى از على آقا نشد. رفتیم دنبالش توى راهرو.  روى هر پله   که روبه بالا میرفت یک گوسفند ایستاده بود. گوسفند  هایى که به سطح نزدیکتر بودند بزرگتر بودند و هرچه بالاتر میرفتى گوسفند ها کوچکتر میشدند. روى پله هاى نزدیک پشت بودم گوسفند ها تازه داشتند می روییدند. از هر خونى که روى پله ها مانده بود گوسفندى دمیده بود.  آن سال با آن همه گوسفند نمیدانستیم چه کار کنیم. همه را نگه داشتیم  توى حیاط و هرسال  دو تا قربانى کردیم. و امسال هم. اما هنوز چهل/پنجاه تایى مانده  و حالا که خانه مادر بزرگ را فروخته ایم گوسفند ها رو دستمان مانده. اگر مشترى گوسفند هستید  یا مشترى سراغ دارید خیر کنید دیگر . ثواب دارد


از این دست به آن دست

    نظر

از وقتی دستم قطع شده بود، فلج شده بودم. رفتم سری به سایت دیوار زدم، بالا پائین کردم، یک دست نو پیدا کردم که برای یک نوجوان سوری بود. یکی از مهاجران وقتی که به ایران می آمده، یکی از چمدانهایش که خالی بوده را با دست و پاهای جدا شده جنگ زده ها که قابلیت استفاده داشته پر میکند و می آید. زنگ زدم قرار گذاشتم که بعد از ظهر روز جمعه بروم دست را ببینم، پرو کنم، اگر خوشم آمد بخرم. قرارمان یک جایی بود توی جاده امام رضا. مامازن را که رد میکردی، پنج کیلومتر جلوتر داخل یک فرعی محل قرار بود. گفت گاو داری را که دیدی بپیچ توی کوچه. پیچیدم. وسایل دست یک تایلندی بود. رمال بود، تتو میکرد، خدمات ماساژ میداد و دست و پای کارکرده هم میفروخت. بهش دکتر میگفتند. گفتم برای دست آمدم. یک نگاهی به من کرد پاسور را برداشت بچیند گفتم این نه. کفت کدوم دست؟. با موبایل اسکرین شات صفحه ای که دست را آگهی کرده بودند را نشانش دادم. دستیارش رفت از توی فریزر دست را آورد. یک ذره دست گرفتم. بالا و پائینش را ورانداز کردم و با کمک طرف بستم جای دست خودم. اول سه چهار باری پائین تا بالایش لرزید. بعد انگشت ها باز و بسته شد و در نهایت آرام شد. مردی که تایلندی بود و دست ها را از وارد کننده خریده بود زیاد صحبت نمیکرد. بیشتر دستیارش صحبت میکرد. او بود که گفت دست از کجا آمده. داستانش را هم تعریف کرد. بعد گفت: "اگر ظاهر دست را میپسندی برو یک چرخی بزن اگر اذیت نکرد ببر". گفت: "همین دکتر که میبینی انقدر خوب فارسی حرف میزنه، زبونش واسه خودش نیست، دست دوم ایرانی انداخته. برای اینکه تابلو نشه زیاد حرف نمیزنه" تنها مشکل دست در ظاهر، صاف بودن بیش از حد دست بود. اصلا مو نداشت. ینی یک چیزهایی بود که نمیشد اسمش را مو گذاشت. خیلی نرم و کم پشت بود. پرسیدم دست خانم دکتر بوده؟ گفت نه، مال پسر نابالغ است. بعد توضیح داد که بهترین اجزایی هم که میشود پیدا کرد برای همین پسر بچه هاست. دستش را کشید روی همین دست فروشی. مو هایش را داشت خیلی آرام جهت میداد و مرتب میکرد . یک خنده چرک هم انداخت روی لبش و گفت: "دستش که این باشه، خودش چه جنسی بوده. حیف" ! دوباره گفت: "برو باهاش یک چرخی بزن، یک سنگی پرت کن، یک چیزی بلند کن ببین اگر خوب کار میکنه بیا ببر". رفتم توی حیاط خانه. خانه یک خانه خشت و گلی بزرگ بود. جاهایی از دیوارش ریخته و از بیرون توی خانه معلوم بود. چند تا پسر بچه هشت/ده ساله توی کوچه داشتند یک قل/ دوقل بازی میکردند. رفتم چوب را از دستشان گرفتم، با دست تازه چند تایی زدم و دست را امتحان کردم. خوشم آمد. آمدم تو. گفت "ایشالا میبری دیگه؟" گفتم "بله" گفت: "مبارکه". گفتم فقط همین صافی زیادیش اذیتم میکنه" گفت "بابا مشتی همه دنبال یه همچین دستی میگردن، تو بازار پیدا نمیشه" گفتم "خب باب میل من اما نیست" گفت: "شما ببر یکی دو روز که بشوری، زیر آفتاب باهاش راه بری درست میشه ، موهاش درمیاد. از تیغم میتونی استفاده کنی" راضی شدم. دست را گرفتم و راه افتادم سمت خانه. توی ماشین دست راستم را گذاشتم روی دست دنده و بیشتر راه از همین دست تازه کار کشیدم.خوب کار میکرد. با بدن من هم هماهنگ بود. اما هر نیم ساعت یکبار یک لرز کوچکی بهش می افتاد و دوباره آرام میشد. این را نمیفهمیدم. خانه که رسیدم زنگ زدم این قضیه را گفتم. گفت "چند روز که باهاش سر کنی درست میشه". چند روزی سر کردم درست نشد. هر چه میگذشت اتفاقا لرزشش بیشتر هم میشد. گاهی یکهو کنار کسی نشسته بودم که دست میپرید به هوا. خب این برای من که دوست نداشتم کسی از مصنوعی بودن دستم خبر دار شود، خوب نبود. اما یک چیزی را در موردش فهمیده بودم. آن این بود که دست ارتباط خیلی مستقیمی با اعصاب من داشت. هروقت که عصبی بودم لرزشش بیشتر میشد. و شدت لرزش هم با شدت عصبانیت تنظیم میشد. یک شب توی خواب میدیدم که دارم با رئیسم دعوا میکنم. مشت بود که میخواباندم توی صورتش. صبح که بلند شدم دیدم دستم نیست. واقعا نبود . هرچه گشتم پیدایش نکردم. بعد از یکساعت خودش در زد آمد تو. دیدم سر پنجه هایش خونی است. بعدا فهمیدم واقعا رفته رئیسم را توی خواب گرفته زده و آمده. رئیس تا جایی که جا داشته کتک خورده بود، بی آنکه بداند برای چه و از که . من کیف کردم.

یک روز توی مترو یک خانمی روبروی من ایستاده بود که چهره خیلی تمیزی داشت. انگار که تمام عمرش را قطب شمال زندگی کرده باشد، سفید بود. من عاشق زنهای سفیدم. گفتم کاش این زن مال من بود. اما دلم نمیخواست به زنم خیانت کنم. چشمهایم را بستم که نبینمش. اما دیدم توی خیالم دارم با زن میرقصم. داشتم اوج میگرفتم که یکهو با سیلی زن فرو ریختم. پشمهام ریخت. گفتم از کجا فهمیده. چشمهایم را باز کردم دیدم دستم-دستی که تازه خریده بودم-رفته نشسته روی پهلوی خانم و من واقعا متوجه نبودم. هرچه خواستم برایش توضیح بدهم که دست خودم نبوده، قبول نکرد. یک کتک مفصل از خودش،دو دست هم از داداش های توی مترو خوردم و روزم ساخته شد. دست واقعا خسته ام کرده بود. اما نمیتوانستم کنارش هم بگذارم. زنگ زدم به دکتر، دستیارش گفت فعلا دست نداریم، بار تازه هم فعلا نمی آید. من حسابدار بودم و این دست، عصای دست دیگرم شده بود. از وقتی که نصبش کردم فهمیدم که چقدر میتوانم توی کارم سریعتر باشم. مجبور بودم فعلا باهاش سر کنم.

البته نا گفته نماند که این دست یک خصوصیات مثبتی هم داشت. یک موقع هایی مینشستم توی خانه با خودم خیال میکردم که دارم میروم نانوایی نان بگیرم. دست میرفت بربری تازه میگرفت می آورد و من توی رخت خواب هنوز دراز کشیده بودم. خلاصه از این جور استفاده ها هم میشد ازش کرد. اما خب خطر هم داشت. خطرش هم این بود که ممکن بود یک نفر برش دارد ببرد و من بی دست بمانم.طرف منفی اش را هم سعی میکردم کنترل کنم. تاجایی که جا داشت سعی میکردم عصبانی نشوم اما یکبار که با زنم دعوام شده بود یکهو همین دست در رفت و محکم خودش را کوبید روی صورت زنم. ناراحت شدم. چون یک بحث ساده بود که من بیخودی در موردش عصبانی شده بودم. طفلی زنم، حقش نبود. اگر مغز بود میشد یک جوری حالی اش کرد اما دست بود، نمیفهمید. زنم قهر کرد گذاشت رفت. یک ماه نیامد. گفت یا من یا دست. آن یک ماه این دست کار زنم را برایم میکرد. اما بعد یک ماه دیدم واقعا نمیشود. هیچ چیز جای زن ادم را نمیگیرد. مجبور شدم که انتخاب کنم. رفتم یک دست پلاستیکی خریدم که هیچکدام از این کار ها را نمیکرد، اما حداقل عصبانی هم نمیشد.زنم برگشت. دست جدید را بستم به جای این دست و آن یکی را بردم دو دستی خاکش کردم. نشستم نگاهش کردم. من لرزیدم اما دست دیگر نلرزید. تکان هم نخورد. توی خاک آرام گرفت...


اختاپوس

    نظر

ازدواج من یک ازدواج کاملا سنتی بود. مادرم با مادر طوطی ، رفت و آمد داشتند. جلسه میرفتند، ختم انعام میگرفتند وسفره می انداختند . همانجا هم مادرم طوطی را دیده بود و تصمیم گرفته بود که طوطی زن من بشود. یکبار که سفره افتاده بود خانه ما، مادرم من را فرستاد یک چیزی بخرم بیاورم. زنگ در را که زدم طوطی آمد دم در لبخند زد، گرفت، برد. در حقیقت مادرم طوطی را فرستاده بود که من را ببیند. چون فکر میکنم دیدن و پسندیدن طوطی از طرف من خیلی چیز مهمی نبود. مادرم تصمیم خودش را گرفته بود. دوست داشت عروس بلبل زبان و سربه راه داشته باشد.
به یک ماه نرسید پای سفره عقد نشستیم. بی اینکه کلامی با هم حرف زده باشیم. بی اینکه حتی یک ذره با خلق و خوی هم آشنا باشیم. بی اینکه حتی کسی از من بپرسد پسندیدی یا نه. 
عقد و عروسی مان یکی بود چون پدر طوطی اجازه نمیداد دخترش با من نامزد بماند. هرچه من اصرار کردم حداقل یک ماه، محض آشنایی صیغه شویم پدرش راه نداد. مادر من هم بند کرده بود که زودتر قال قضیه را بکنیم. میگفت دختری که پابه پای مادرش باشه، پس فردام پا به پای تو میاد. میگفت آشنایی لازم نداره، من میگم دختر خوبیه. طوطی خوب بود، اما دختر نه.
عروسی به بهترین نحوبرگزار شد. مثل همه مراسم های این تیپی خیلی آرام و مقرراتی. بعد از تالار بزرگتر ها آمدند خانه، دست ما را توی دست هم گذاشتند و گفتند انشالله با لباس سپید از این خانه بیرون بیائید و رفتند. ما ماندیم و عروس و یک تخت و البته گوش هایی که پشت دیوار منتظر ترتیبات زناشویی ما بودند. من بسم الله را گفتم ، نیمه لخت شدم و رفتم توی تخت. شروع کردم به دست و پنجه نرم کردن با طوطی. هرچه میخواستم حریف را به زیر بکشم اما نمیشد. حریف چغر و بد بدن بود. بد بدن به معنای واقعی کلمه، همین طوطی بود. هیکلش اصلا شبیه زنها نبود. یک حالت زمختی داشت که اگر بار اول نبود، با میل نمیشد طرفش رفت. به جز هیکل، صورتش هم مثل تازه عروس های دیگر نبود. البته من با تازه عروس دیگری برخورد نکرده بودم، ولی میشد حدس زد که یک تازه عروس با دامادش چطور برخورد میکند. صورتش سرد و صاف بود. میلی توی صورتش دیده نمیشد. فکر کردم وضعیت قرمز است. کمی دقت کردم دیدم برجستگی که از وجود پد خبر بدهد، وجود نداشت. بعد از ساعتی کلنجار رفتن فهمیدم طوطی آن چیزی که فکر میکنم نیست. او با دخترهای دیگر فرق داشت. دوست نداشت که عروس شود. دوست داشت سواری بگیرد از من. من اول جا خوردم. گفتم یعنی چی ؟نمیفهمیدم. قابل درک نبود. همه چیزش زنانه بود. یا حداقل شکل زنانه داشت. اما در عمل این را نشان نمیداد.
طوطی انسان نبود. طوطی در حقیقت اختاپوس بود. یک اختاپوس به معنای واقعی. البته ظاهرش این را نشان نمیداد اما تمام وجنات و سکناتش مثل یک اختاپوس بود. حتی این که دوست داشت از من سواری بگیرد را هم از رگ اختاپوسی اش به ارث برده بود. میگفت اختاپوس ها لقاحشان دو طرفه است. یعنی در عین حال که یکی فاعل است، مفعول هم هست. هراختاپوس یک اندام فاعلی دارد ، یکی مفعولی. اختاپوس ها هیچ وقت پدر نمیشوند. در حقیقت اختاپوس ها همه مادر میشوند. بچه باید در بدن هر دو طرف شکل بگیرد. نیمی در بدن مرد، نیمی در بدن زن. بعد که موقعش رسید هرکس نیمه ای را که در رحمش بوده بدنیا می آورد. یکی از بزرگترهای فامیل می آید دو نیم را با یک نوع خاک چسبنده که حتما باید از کف یکی از خلیج های اقیانوس آرام آمده باشد، به هم میچسباند و میرود. بعد از این، یکی دیگر از بزرگترها می آید با دهنش در گوش بچه حباب میزند تا نوزاد اصلش را فرابگیرد و بداند که از کدام قبیله متولد شده. بعد هم رهاش میکنند تا بروید هرکجای دنیا که خواست، نتیجه فوتبال پیش بینی کند. در حقیقت پیش بینی کردن در بین اختاپوس ها یک شغل خانوادگی است. مدام پیش بینی میکنند. هی پیش بینی میکنند. تا آنجا که بتوانند پیش بینی میکنند. 
من بی آنکه بدانم و بخواهم وارد دنیای اختاپوس ها شده بودم. مجبور بودم آئین اختاپوسی را به جا بیاورم. تا به حال چنین قضایایی حتی به گوشم هم نخورده بود چه برسد اینکه بخواهم این را انجام دهم. من اصلا چطور میتوانستم پذیرای اندام طوطی باشم ؟ چنین چیزی اصلا توی بدن من طراحی نشده بود. با جدیتی که در طوطی میدیدم انگار چاره ای هم نبود. بر سر دوراهی گیر کرده بودم. یاباید شرفم را در میان میگذاشتم و از زنم حامله میشدم ، یا باید از حجله فرار میکردم که باز هم همان شرمندگی را داشت. 
طوطی خودش حاصل لقاح مادرش با یک طوطی بود. بله با یک طوطی. پدر طوطی که در حقیقت پدرش هم نبود عاشق پرنده بود. مادرش یک روز بعد از خواندن حکایت کنیز و کدو مولوی تصمیم میگیرد با طوطی ای که توی خانه داشتند این قضیه را امتحان کند. مادر طوطی از پدر که همان طوطی بود حامله میشود و طوطی پدر در این عملیات جانش را از دست میدهد و به لقاء الله میپیوندد. بعد هم بخاطر اینکه یاد آن طوطی همیشه زنده باشد، اسم پدر را روی دختر میگذارد. طبیعتا حاصل لقاح انسان با یک طوطی بهتر از یک اختاپوس هم نباید میشد. طوطی اول که بدنیا آمده، مشکل تنفسی داشته. دکترها تا یک هفته اورا داخل آکواریوم نگه میدارند تا شرایط جور شود و بتواند عادی زندگی کند. بعد که 3 ماهه میشود، دست و پاهای اضافی اش را ختنه میکنند تا شکل آدمیزادی بخودش بگیرد. بعد هم میرسد به اینجا. اینجا که من الان هستم. طوطی هست و تخت دامادی و من که باید تصمیم بگیرم.
من تصمیم گرفتم راه دوم را عملی کنم. ترجیح دادم که از حجله فرار کنم.
طوطی خیلی سعی کرد جلوی من را بگیرد، اما نتوانست. یکبار رفتم از پنجره فرار کنم اما پیش بینی کرده بود و لنگه های پنجره را به هم جوش داده بود.
به آخرین راه متوسل شدم؛حاشا. شروع کردم به داد و بیداد. با تمام توانم داد کشیدم. همسایه ها با دست و هل هله ریختند تو که بلاخره شد. اما دیدند آن چیزی که منتظرش بودند محقق نشده. هاج و واج مانده بودند. یکی از زنها رفت سمت طوطی که جمعش کند. من هم در آن میان از کنار نگاهشان گذشتم و رفتم بیرون. دم در که رسیدم برگشتم گفتم " بی شرف بود " و خلاص


چایی نبات

    نظر

عمه طاهره که از شوهرش جدا شده بود گریه کنان آمد خانه ما .بابا از همان دم در بهش گفت فراموشش کن و فرستادش که برود خانه خودش. بعد به مامانم گفت زنگ بزن به طاهره یادآوری کن چایی نبات زیاد بخوره. اینطوری راحت تره. 
چند وقتی گذشت و عمه طاهره با چایی نبات شوهرش را فراموش کرد و زن یک مرد پولدارتر شد. که البته خیلی خرفت بود و کمی بیمار. مهمانی پا گشا که گرفته بودیم عمه طاهره موقع رفتن به بابام گفت که شوهرش گاهی یکسری چیز ها را فراموش میکند و میرود چند روزی پیداش نمیشود. بابام گفت: خوبه اما کافی نیست طاهره. گفت تو باید زنیتت بیشتر باشه. باید کاری کنی بیشتر فراموش کنه. عمه طاهره هم گفت چشم خان داداش، سعی امُ میکنم و رفت.
بابا هرچه میگفت همه گوش میکردند. بعد از پدر بزرگ، پدرم بزرگ خانواده بود. ارتشی باز نشسته که عادت داشت همه جا فرمانروایی کند. توی خانه، توی فامیل، توی پارک. توی اتوبوس هم که سوار میشد، داد میزد صلوات. وای به روزشان اگر کسی کم کاری میکرد. چند بار دیده بودم که سر همین چند نفر را کتک زده بود. فکر میکرد دنیا پادگان است و مردم همه سرباز. 
چند سال بعد شوهر جدید عمه طاهره مرد. این بار عمه نیامد، ما رفتیم خانه شان. عمه طاهره گریه کنان آمد دم در. با چشم گریان گفت دیدین چی شد؟ این یکی هم رفت... بابا در همان ابتدای ورود گفت طاهره، فراموش، طاهره فراموش. طاهره باز گفت چشم داداش و رفت برای خودش چایی نبات درست کرد و خورد و آرام گرفت.
همین روند ادامه داشت. بابا برای همه چیز فراموشی تجویز میکرد. من که میخواستم ازدواج کنم 10 میلیون کم داشتم. رفتم پیش بابا . گفت ببین تو دیگه مردی شدی. میخوای یه خانواده رو اداره کنی.به تو هم باید بگم؟ پس توی این 30 سال چی یاد گرفتی ؟ بعد داد زد. صابر، فراموش!! سعی کن فراموش کنی. 
من هم رفتم چایی نبات خوردم و بعد از عروسی فراموش کردم. کلا خانواده را چند سالی فراموش کرده بودم. تا همین شش ماه قبل. بابا توی این مدت سخت بیمار شده بود. توی جا افتاده بود و همه چیز را فراموش کرده بود. من اما وقتی رفتم گفت صابر ده میلیون جور شد؟ گفتم ها بابا. جور شد. گفتم تو خوبی؟ گفت آره بابا. خیلی خوب. خوب آرمونی. نگفتن بهت مادرت اینا؟ گفتم چی رو؟ زد زیر خنده. قاه قاه. گفت ینی تا این حد خوبم که حتی یادم میره باید برم تو موال بشاشم. همینجا ولش میکنم بره. دوباره زد زیر خنده. ما اما هیچکدام نخندیدیم. همینطور نشستیم بالای سرش . یک روز ، دو روز ، سه روز. روز چهارم پدر رفت. بعد از مراسم خاک سپاری مردم را بردیم سالن نفری یک پارچ چایی نبات دادیم با نوشابه. عمه طاهره رفت بالای منبر و گفت خان داداش رو خاک کردیم، چایی شیرین ها رو هم خوردید، حالا وقتشه که فراموش کنید. همه زدند زیر گریه. گفت مراسم عروسی ، شادی هم دارید بهش برسید. گفتند چشم همشیره. و رفتند. 
من اما توی سالن ماندم. ماندم هی به چایی نبات. چایی نبات. تا صبح چایی نبات. تاحالا چایی نبات میخورم به امید فراموشی. اما انگار نسخه های بابا فقط زمان زنده بودن خودش کارکرد داشت.