سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

گوسفند

عید قربان چند سال پیش، توى حیاط مادر بزرگ گوسفندى که قرار بود قربانى کنیم را بسته بودیم. دایى م قرار بود برود قصاب بیاورد گوسفند را سلاخى کنیم. ما و گوسفند از ظهر منتظر بودیم که دایى با قصاب بیاید. مادر بزرگ یکسره غر میزد. میگفت از ظهر که بگذره دیگه قربونى فایده نداره. پدر بزرگ خیلى به این حرفها اهمیتى نمیداد. نشسته بود توى حیاط روى تخت و گردو میشکاند و میخورد. گاهى که به گردو هاى سیاه بدرد نخور میرسید ما را صدا میکرد و میداد که ما بخوریم. مادر بزرگ میرفت و می آمد و غر میزد اما آقاجون گوشش بدهکار نبود. ما هم که بازیچه جاندار پیدا کرده بودیم، از صبح دور گوسفند میچرخیدیم و اعضا و جوارحش را وارسى میکردیم. غروب که شد دایى آمد بى قصاب. فکر کرده بود تا آن موقع ما گوسفند را کشته و سرش و گوشش را آب داده ایم. تازه آن موقع رفت دنبال قصاب. پایش را که از در بیرون گذاشت برق ها هم رفت. قصاب را آورد توى تاریکى گوسفند را بکشد. مادر بزرگ میگفت درست نیست زبون بسته رو توى تاریکى بکشیم. آقاجون میگفت توى تاریکى بهتره. اینکه قرارره کشته بشه، بذار تو تاریکى کشته بشه که آخرین تصویرش از دنیا تاریکى باشه. قصاب حرف آقاجون را زمین نینداخت. تیزى را انداخت روى گردن حیوان و برید. خون پاشید روى زمین و هوا. جواد که از صبح داشت دور و بر گوسفند تاب میخورد، به محض دیدن خون ریخته روى زمین دوید از پله ها رفت بالا. رفت رفت تا پشت بام. گوشه پشت بام نشست و چشم هایش را گرفت و جیغ کشید. رد پایش که از روى خون گوسفند رد شده بود روى همه پله ها کشیده شده بود قصاب کار سلاخى را تمام کرد، پوست و دل و روده اش را برداشت و رفت. تازه یادمان افتاد حیوان را آب نداده بودیم. بیخیال شدیم اما دلمان سوخت. شبانه و توى تاریکى مادر بزرگ با کمک مادر گوشت ها را قسمت کردند زنگ زدند دایى ها و خاله ها بیایند ببرند. اضافى اش ماند براى همسایه ها و دنبه اش هم شد آبگوشت فردا. مادر اینها انقدر خسته شدند که دیگر حوصله نظافت نداشتند. دایى یک آبى توى حیاط گرفت خون ها را فرستاد توى چاه رفت سراغ کله براى صبحانه. صبح از خواب بلند شدیم رفت سر بخت کله و صبحانه را جانانه خوردیم. کله که از گلویمان رفت پایین صداى بع بع گوسفند بلند شد. همه ساکت شدند ببینند واقعا صدا می آید یا نه. اول جواد صدا را شنیده بود. گفتند بچه صحنه بد دیده هذیان میگوید. اما صدا واقعى بود. انگار روح گوسفند توى تاریکى خانه قایم شده باشد و بخواهد مارا بترساند. دایى پیگیر شد و در را باز کرد رفت بیرون. پشت سرش گوسفندى آمد تو. چشم همه گرد شد. بلند شدیم از جا. یا پیغمبر. دومین گوسفند هم بلافاصله وارد شد. یکى داشت با ما شوخی میکرد انگار. آقاجون رو به دایى داد زد مسخره بازى در نیار على آقا...ریدى تو خونه باباجان. اما خبرى از على آقا نشد. رفتیم دنبالش توى راهرو.  روى هر پله   که روبه بالا میرفت یک گوسفند ایستاده بود. گوسفند  هایى که به سطح نزدیکتر بودند بزرگتر بودند و هرچه بالاتر میرفتى گوسفند ها کوچکتر میشدند. روى پله هاى نزدیک پشت بودم گوسفند ها تازه داشتند می روییدند. از هر خونى که روى پله ها مانده بود گوسفندى دمیده بود.  آن سال با آن همه گوسفند نمیدانستیم چه کار کنیم. همه را نگه داشتیم  توى حیاط و هرسال  دو تا قربانى کردیم. و امسال هم. اما هنوز چهل/پنجاه تایى مانده  و حالا که خانه مادر بزرگ را فروخته ایم گوسفند ها رو دستمان مانده. اگر مشترى گوسفند هستید  یا مشترى سراغ دارید خیر کنید دیگر . ثواب دارد