سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

لعنتی

چقدر دلم میخواست یکی بیاید با هم دعوا کنیم . سر چی اش مهم نیست . سر یک چیز بیخود اصلا . مثلا سر اینکه چرا آن روز که من زنگ زدم 38 ثانیه طول کشید تا جواب بدهی ؟ مگر هال خانه تان تا اتاق خواب 24 ثانیه نبود ؟ خب اگر 2 ثانیه دیر تر میرسیدی که قطع میشد !! بعد طرف بگوید نه 38 ثانیه نشد . 18 ثانیه شد ، شاید هم کمتر . بگوید من میدانم آنجا که خواننده بیت اول را تمام میکند 18 ثانیه بیشتر از زنگ نگذشته . اون موقع هم تازه بیت اول داشت تمام میشد. شاید مصراع اول . من بگویم 
+ نه من این طرف داشتم همان آهنگ را میخواندم . بیت دوم که تمام شد جواب دادی . تو اصلا بیت میفهمی ؟ 
- به من گفتی نفهم ؟ اصلا برو با همان فهیم ها...
+نه منظورم این نبود . منظورم این بود که ...
- نه نمیخواد منظورت را بگویی خودم خوب منظورت را میفهمم . بهانه گیر شده ای. خب اگر پای کسی در میان است من میروم.
+ اوه چی شد که به اینجا رسیدی ؟ یکبار دیگر از اول بگو...
- اگر حواست پیش من بودی میفهمیدی . مشکل من اینست که حواست با کس دیگری است. اصلا میدانی چند وقت شده که به من تلفن نکردی ؟ 
- اوه...خدای من ....همین الان سر چه بحث میکردیم ؟ سر زنگ تلفن
.....
شیرین هم هست. همیشه که آدم نباید هوس دل و قلوه بکند. این هم هوس است. تا دیر وقت هم بیدار نشستم اما کسی را برای دعوا پیدا نکردم. لعنتی... کسی برای دعوا هم پیدا نمیشود


واتس آپ من و تو

داشتم فکر میکردم اگر موقعی که ما با هم بودیم این همه امکانات بود ، چقدر همدیگر را میتوانستیم دوست داشته باشیم . تو فکر میکنی اینطوری نیست ؟ مثلا فکر کن با وایبر و واتس اپ و لاین و هزار کوفت و زهر مار دیگر چقدر با هم خوشبخت بودیم . چقدر میتوانستیم بیشتر در کنار هم بمانیم . مثلا اگر یک شب برای من یک دوستت دارم میگفتی و میفرستادی من تا صبح همان را گوش میکردم و صبح فکر میکردم که چقدر من را دوست داری . حتی بعدا که از هم جدا شدیم هم به همان صدا ها گوش میکردم و میگفتم مثل اینکه هنوز هم دوستم دارد و اینطوری حتما میتوانستم بیشتر دوستت داشته باشم و با دوست داشتن تو بیشتر میتوانستم خوشبخت باشم .


پیغام و پسغام

تو به من زنگ میزدی ، پیغام و پسغام میفرستادی  و من محل نمیگذاشتم و انگار افتخار میکردم به این غلبه بر احساس . برای دوستانم تمام پیام هایت را با لحنی پر شور و چهره ای قهرمانانه که به خود گرفته بودم ، شرح میدادم . بعد در آخر میگفتم همه ی اینها را که گفت باز جواب ندادم . دو سال از ماجرایمان گذشته بود و من هیچ امیدی به بازگشت رابطه نداشتم . بعد از آن همه اتفاقهایی که پیرامونمان افتاده بود هر کسی هم جای من بود نا امید میشد . من گفته بودم دوستت دارم و تو با رفقایت رفته بودی مانتوی "بری بری" بخری .  خواهرت 1 سال قبل گفته بود کاری به کارت نداشته باشم اما من اصلا نمیدانستم تو چه کاری داری . یعنی اصلا آن موقع ها در پی همین بودم که بدانم چه کاری داری ؟ چه حالی داری ؟ چه میکنی و این را شنیده بودم . یا 15 ماه قبل که آمده بودم توی شهرک که شاید دور و اطراف آن نیمکت ها پیدات کنم . آخر مجبور شده بودم پیام هم بفرستم . یک گل رز هم خریده بودم که غافل گیرت کنم . اما تو نیامده بودی . فکر میکردم حتما آن روزها داری همان حوالی غمگین و بغ کرده میپلکی و یک دفعه سرت را بالا می آوری و من را میبینی . اول فکر میکنی حتما خواب دیده ای یا کسی شبیه من است . بی اعتنا سرت را میاندازی پائین بعد یک دفعه با شتاب سرت را بلند میکنی و میبینی منم ، خود من . همانی که یکسال قبل این اطراف با هم میپلکیدیم . بعد فکر میکردم حتما با لبخندی پر از خوشحالی به طرفم میدوی و من میبینم همان مانتوی سرمه ای ات را پوشیدی و من را محکم بغل میکنی و چون - علی رغم یکسالی که گذشته- قدت هنوز از من کوتاهتر است ، پاهایت از زمین فاصله میگیرد و آویزان گردن من میمانی . من میگویم خودت را لوس نکن الان کسی این اطراف ما را میبیند . یادت هست آن زن پیر که از کنار مان رد شد و کلی فحشمان داد ؟ راستش صبح روز تولدم که موبایلم را از زیر تخت برداشتم و دیدم که پیام تبریک دادی چنان سرم به سقف خورد که تا شب بیهوش بودم . فکر کردم کسی که تولدم را به یاد دارد حتما هنوز عاشقم مانده اما تو گفتی اینطور نیست . راست میگفتی اگر کسی عاشقم باشد باید هدیه هم بخرد . این اواخر اما انگار یادت رفت که تبریک بگویی . برای همین هم بود که من دوباره جوابت را نمیدادم . من گفته بودم برگردیم با هم یا حداقل یک رابطه ی جمع و جور داشته باشیم . تو گفته بودی اصلا فکری نداری که درگیر کسی کنی . تو رشته ی مهندسی میخواندی و من پیگیر هنر بودم  . پیغام و پسغامت را جواب نمیدادم و فکر میکردم عطشت بیشتر خواهد شد . تو پیغام میدادی و من نمیدانستم تو چرا پیغام میدهی. میگفتی فلان شماره را میشناسی ؟ یا یک بار پرسیدی دیروز دانشگاه شما بودم یا نه . هیچ کدام را هم جواب نداده بودم . مثل همان دفعه که قهر کرده بودیم . پیام دادی که سیمکارتی که دست من داری را چطوری پس ات بدهم . حالا یادم آمد که من آن موقع ها هم این اخلاق گندم را داشتم که جوابت را ندهم . فکر کنم دلیلش این بود که میدانستم داری بهانه ای میگیری که سر بحث را باز کنی . اما حالا چیکار کنم که نمیخواهم باز سر بحث باز شود ؟ بگذار جوابت را ندهم و هر دفعه بروم برای دوستان با شوق تعریف کنم که جوابت را ندادم و از آنها هم تائیدی بگیرم . باز هم پیغام بفرست.


دیو

برنواش روی کولش ، چوبدستی اش توی دست راستش پشت سر گله راه می رفت . هر چند قدم چوبدستی اش را یکبار میکوبید زمین و به اطراف نگاه میکردو هر دفعه چوب دشتی را طوری میکوبید که تا کلاه نمدی اش پر خاک می شد.

گوسفندی که زنگوله را به گردنش انداخته بود حرصش را در آورده بود . زنگوله را به گردن شیطان ترین گوسفند بسته بود . یک گوسفند یک دست سفیدِ برفی! مشهدی جعفر که پیر ده بود گفته بود این گوسفند آسمانیست ، برای همین مجبور بود هر جا که گوسفند میکشاندش برود، گله هم برود . حتی اگر در دل آتش باشد .

پشت سر گوسفند ها حرکت میکرد و یک نگاه به چپ یک نگاه به راست و یک نگاه به پشت سر و دستی به برتواش میکشید .از اینکه گوشفندان لب جاده حرکت میکردند هراسی نداشت به هر حال زنگوله گردن سفید برفی بود . جای بد که نمیرفت .

یک نگاه به چپ یک نگاه به راست صدای جیغ پسرکی را شنید که تا پیش از این کنار درخت ، توی دشت بازی میکرد و حالا با دهان باز خشکش زده بود و فقط جیغ میکشید . اینبار دست به برنواش برد و چند تیر در کرد و داد زد : بلاخره اومد تو مشتم... گله را بی خیال شده بود و می دوید و اهل روستا هم با چوب و چماغ پشت سرش . رسیدند به پسرکی که از ترس مار به رعشه افتاده بود. پیر و جوان همه آمده بودند . در این میان حسن درویش هم از سوئی دیگر دوان دوان آمد و پرسید چه شده بود ؟ و بعد نگاهی دقیق به همه ی اهالی ده کرد و موتور علی را برانداز کرد . با صدای موتوری که از دور می آمد سراسیمه برگشت و چند قدمی دور شد و اصلا یادش رفت جوابش را بگیرد . هنوز چند قدمی دور نرفته بود که کسی از میان جمعیت داد زد :" حسن درویش قرضتو نمیخوای بیاری بدی ؟ " بعد آرامتر طوری که فقط جمعیت میشنیدند گفت : " واجب که نبود گوشت نسیه بگیری بریزی تو حلقوم سگت... " حسن درویش اما بی محل دستی به ریش بلندش کشید و رفت سمت موتور سوار...

خیال جمعیت که از مار راحت شد توجهشان رفت به ماشینی که کنار جاده زده بود به گله ی گوسفند...


خاطره ی دلبرک سابق من

    نظر

توی سکوت نیمه شب ، صدای دیلینگ دیلینگ وایبر می آید نگاه میکنی به پیامی که از طرف نامی آشناست . نام کسی که در گذشته ی نزدیک ، خیلی نزدیک دوستش داشته ای . عاشقش بوده ای و حالا چند روز است که چند تایی مسیج فرستاده و تو هیچ کدام را جواب ندادی و حالا در این مسیج آخری میخواهد به هر ترفندی شده جوابی ازت بکشد .

در مسیجی که دیروز داده ، نوشته : به دوستت بگو به من زنگ نزنه لطفا . بای " تو عصبانی شده ای از اینکه دوستت به عشق سابقت تلفن کرده و عشق سابقت را عصبانی کرده . بعد میبینی که اصلا دوستی نداری که شماره ی عشق سابقت را داشته باشد . عصبانی میشوی از اینکه چرا عشق سابقت اینقدر در مورد تو بد فکر میکند . چرا اینقدر سوء ذن دارد ؟ عصبانی میشوی به خاطر کاری که تو نکرده ای و میخواهند به پای تو بنویسند . فکر میکنی که چه جوابی بدهی که بهتر باشد ؟! بعد به این نتیجه میرسی که اصلا اینها همه اش بهانه است تا جواب از تو بکشد . به این نتیجه میرسی که او هم تو را خوب میشناسد و میداند که چطور باید عصبانی ات کند تا ازت جواب بکشد . اما هدفش را نمیدانی . سر به جواب ندادن میگذاری . به بی خیالی . حق داری. آخرین بار که دو ماه پیش حالش را پرسیده بودی جواب نداده بود و تو به خودت قول دادی که جبران کنی و همانطوری که او لجت را در آورده لجش را دربیاوری . نه تو آدم عقده ای نیستی اما بدلیل تکرار این موضوع این تصمیم را گرفته ای.

توی پیام امشب نوشته : ببین این که جواب منو نمیدی مهم نیست ، لطفا به دوستت بگو حتما . و یه چیز دیگه اگر دوباره یه سال دیگه یاد من افتادی دیگه انتظار جواب نداشته باش.بای" تا یک سال دیگر کی زنده کی مرده ؟ انگار خودش هم باورش شده که کسی مزاحمش شده . گیر میکنی بین جواب دادن و جواب ندادن . نکته ی بین مسیج دیشب و امشب این است که هر دو راس ساعت 1:54 دقیقه نیمه شب فرستاده شده . یعنی دلبر سابقت سر یک ساعت خاصی هوای تو میکند . می آید توی دهانت که بگویی : برو شکایت کن اگر فکر میکنی از طرفه منه " اما این جواب دادن همه چیز را به هم میریزد . حتی اگر یک کلمه هم بگویی . مثل روزه میماند . تا به افطار نرسد هیچ فایده ای ندارد .حتی اگر یک دقیقه قبل از افطار بخوری باطل است .

جمله ی آخرش یک نوع التماس از موضع غرور است . وقتی یک دختر تهدید میکند خیلی خنده دار میشود . پشت این تهدید احساساتش کاملا معلوم است. چه احتیاجی هست که به من گوشزد کند که در صورت تماس جوابی نخواهد داد ؟  انگار این جواب ندادن من برایش گران تمام شده .اما چند ماه پیش خودش گفته بود که به تو فکر نمیکند . دلم میخواهد یک کلمه هم که شده جوابش را بدهم . دلم میسوزد .هنوز آنقدر هم بی رحم نشده ام . اما چه کنم این راهی است که خودش به سمت آن هُـلم داده . باید ادامه بدهم  ، متاسفم عزیزم...


بهم گوش بده !

شنبه صبح سر ساعتی که هر روز بیدار میشد بیدار شد . با صدایی که انگار نمیدانست صدای کیست و او را صدا میکرد . اما اسمی که صدا می کرد اسم او بود . بلند شد نگاهی به دور و اطراف کرد و از در خارج شد چند دقیقه طول کشید تا به در طبقه ی پائین برسد . آنجا طوری ایستاده بود به نگاه کردن در ، امگار که به تماشای یک تابلوی نقاشی . بلاخره تصمیم گرفت وارد شود . وارد اتاق که شد  مثل میهمانان نو رسیده با بهت و تعجب به همه چیز نگاه میکرد . همان صدایی که از خواب بیدارش کرده بود را شنید که میگفت : بیا ، بیا اینجا . نگاه کرد و زن میانسالی را دید که یک سینی حاوی یک لیوان چایی و چند تکه نان تست و یک تکه پنیر به دست دارد. زن را نگاه کرد اما حرفی نزد . رفت نشست آنجا که گفته بود و زن میانسال سینی را جلویش گذاشت و شروع کند به خوردن . آرام آرام و با دقت میخورد و هر لقمه ای که میخورد یک نگاه خریدارانه به یک سمت خانه می انداخت . یک ساعتی از بیدار شدنش گذشته بود که صبحانه اش تمام شد . سینی را بلند کرد و برد گذاشت روی کانتر آشپزخانه و گفت : صبح بخیر مادر !

جواب مادرش را شنید و دوباره رفت بالا توی اتاقش تا به ادامه ی کارش برسد . دیگر از تاخیرو تعلل خبری نبود و کارهایش را سریع انجام میداد تا شب برسد . شب توی رخت خواب با خودش فکر میکرد که اگر یک شاهزاده بود دیگر مجبور نبود این همه وقت بگذراد و نوشته های یک مشت خبرنگار بی سواد را تصحیح کند تا شاید سر ماه چند غاز پول دستش را بگیرد . فکر میکرد با این روحیه ای که دارد و سختی هایی که کشیده حتما پادشاه مردم دوستی خواهد شد . انقدر فکر کرد تا توی همین فکر ها خوابش برد . صبح که بیدار شد احساس کرد رخت خوابش ار ، نرم تر و با شکوه تر از هر روز یافت . سقف ها آینه کاری شده بود و یک لوستر گران قیمت دید که وسط اتاقش آویزان کرده اند . نگاهی به پنجره ی سمت شمال انداخت و تا چشم کار میکرد درخت دید و درخت . سکوت بود و سکوت . دستش را اهرم کرد و گردشی نود درجه به بدنش داد تا پاهایش از کنار تخت آویزان شود و بتواند دم پائیش را پا کند . رفت در اتاق را باز کرد و داد زد :

«پس چرا صبحونه ی منو نیاوردین توی اتاقم ؟ چند بار باید بگم صبحونم ساعت هشت آماده باشه ؟»

 

با حالتی بر افروخته و عصبانی و چهره ای تا خورده در را محکم بهم زد و برگشت رفت پشت پنجره ایستاد . یک دستش را به کمرش زده بود و دست دیگرش را روی ریشهای پروفسوری اش میکشیدتا صدای در اتاق رشته ی افکارش را پاره کرد. زن میانسالی را دید که یک پیشبند قهوه ای روی پیراهن بلند سفیدش بسته بود و یک سینی شامل یک لیوان چای ، چند تکه نان تست و یک تکه پنیر دستش گرفته بود و آورده بود. برگشت به زن میانسال گفت :

«بذارش کنار تختم و برو»

زن که رفت نشست به صبحانه خوردن . وسط صبحانه تلفن اتاقش زنگ خورد . تلفن را برداشت و بی آنکه اجازه ی صحبت به آنطرف خط بدهد گفت :

«چند بار باید بگم موقع صبحانه خوردن مزاحم من نشید » . و محکم تلفن را کوبید .

صبحانه اش که تمام شد تلفن را برداشت و گفت :

«این زنه رو بفرستید بیاد بساط صبحونه رو جمع کنه بعدم عذرش رو بخواید . به بقیه هم بگید من هیچ از چائی جوش اومده خوشم نمیاد»

صدای زد در اتاق را شنید و یکی وارد شد و سینی را برداشت برد ، زن جوانی بود که گفت :

«جناب نخست وزیر پائین منتظرشما هستن ، باید چی بهشون بگم ؟»

«بگو منتظر بمونه»

رفت از راه پله ها پائین و وارد اتاق شد و رفت سمت آشپزخانه . زن میانسالی را دید که لباسها را داخل ماشین لباسشودی میریزد ، با یک روپوش قهوه ای که روی پیراهن بلند سفیدش بسته بود .گفت

«صبح بخیر مادر »

و به اتاقش در طبقه ی بالا برگشت و تا شب هم بیرون نیامد .

شب موقع خواب باز فکر پادشاهی به سراغش آمد . فکر میکرد که واقعا چه میشد اگر حداقل یک روز پادشاه میشدم چه میشد ؟ داشت توی فکرش یک مدینه ی فاضله تحت لوای خودش میساخت که خوابش برد .

صبح دوشنبه که از خواب برخاست ، حسش به اتاق از دیروز هم بهتر بود . تختش را راحت تر حس کرد و هوای اتاق را مطبوع تر یافت . توی تخت داشت این پهلو به آن پهلو میشد که زنی میانسال با یک روپوش قهوه ای که روی پیراهن سفیدش بسته بود وارد شد . همین که زن را دید اوقاتش تلخ شد و حس کرد که حرفش برو ندارد . تلفن را برداشت و با صدای بلند گفت :

«مگه نگفتم این خانوم اخراجه ؟ حرفای منو به چیت گرفتی ؟ بدم چشاتو از کاسه دربیارن ؟» بعد رو به زن میانسال داد زد « ای ملعون ! از اتاق من گمشو بیرون »

و از عصبانیت تا عصر حالش آشفته بود و فکر میکرد که چرا زیر دستان به حرفش احترام نمیگذارند و پشیزی هم برایش ارزش قائل نیستند . توهم توطئه ذهنش را تسخیر کرده بود . احساس سنگینی میکرد . برای اولین بار در امروز از اتاقش خارج شد و پائین رفت و دید زن میانسال اینبار بدون روپوش قهوه ای اش رو به روی تلویزیون نشسته و دارد گریه میکند . تعجب کرد . جلو رفت و کمی خم شد تا بفهمد که درست می بیند یا نه  . پرسید : «چی شده مادر ؟ » مادر جوابش را نداد .

خواهرش که نطرف تر نشسته بود اشاره کرد چیزی نپرس . او هم رفت داخل اتاقش و دائم این سوال در ذهنش بود که امروز را چقدر بیخود از دست داده و چقدر زود غروب از راه رسیده  . حس کارکردن نداشت و از طرفی هم وقت را برای کارکردن کم می دید . دراز کشید و به تابلوی نقاشی ونگوگ روی دیوار خیره شد . پیش خودش فکر میکرد اگر نقاش بود لا اقل کار مفید تری نسبت به ویراستاری کیتوانست انجام دهد . کاری میکرد که هرکسی از دیدن آن لذت میبرد . مثلا میتوانست امروز بعد از طهر چهره ی گریان مادرش را بکشد و به او هدیه کند تا خنده اش را بخرد .

صبح سه شنبه از راه رسیده بود و امروز عادت بیدار شدنش را به هم زد . احساس خستگی میکرد . اتاقش نسبت به همیشه شلوغ تر بود و آشفته تر . فکر کرد که چقدر کار نکرده دارد . از طرفی ذهنش هم خسته و آشفته بود . یک چیزی توی گوشش هم سوت میکشید . چند باری انگشتش را توی گوشش فرو برد اما چیزی عوض نشد .

 

قلم مو را که روی میز دراز کشیده بود ، برداشت و از ته توی گوشش فرو برد شاید از شر این سوت راحت شود اما نشد و بد تر گوشش خون هم افتاد و دستش خونی شد و به رنگهایی که روی دستش مانده بود اضافه شد . بدون اینکه صبحانه ای بخورد رفت و نشست کنار پنجره پیش یک بوم و شروع کرد به کشیدن قلم روی بوم . اما سوت گوشش نمیگذاشت کار کند . رفت از اتاق بیرون به سمت پائین و آشپزخانه ای که همیشه زن میانسال را در آن دیده بود . اما اینبار کسی در خانه نبود . چند تا قطره از توی دارو خانه برداشت و ریخت توی گوشش اما کارساز نشد . آب را هم امتحان کرد اما مفید فیاده نشد . رفت سراغ کشو ها یک چنگال گیر آورد و کرد توی گوشش شاید راحتش کند اما صدای سوت زیاد تر میشد هر لحظه . دستش را روی گوشش گذاشته بود ، سرش را به سمت گوشی که سوت میکشید خم کرده بود و از این طرف به آن طرف میرفت و گاهی انگشتش را داخل گوشش میکرد که صدای سوت را نشنود . دیگر به جز صدای سوت چیزی نمیشنید و زمین و زمان را فحش میداد . رفت سراغ یکی از کشو ها و یک چاقو برداشت مادر و خواهرش ار در وارد شدند اما چیزی نشنید . آنها به سمت آشپزخانه آمدند او را یافتند که احساس راحتی میکند . گوشش را کف دستش گرفته بود و نشسته بود میان سیل جاری خون .  


خسته ام ؛ تنهایم ؛ گمشده ام...

خسته و کوفته از -شاید- سه هفته کار مداوم  و بدون تعطیلی ، خوشحال از اینکه برای فردا کار خاصی ندارم و هفته ی آینده هم که به خاطر عاشورا اکثر برنامه ها پخش ندارد ، میرفتم که یک امشب را دو وعده بخوابم و صبح را دیر تر بیدار شوم و کمی خستگی در کنم . ایستگاه صدر سوار مترو شدم آمدم به سمت کهریزک . قطار زیاد شلوغ نبود اما تقریبا همه ی صندلی ها پر بود . یک نگاهی به دورو برم انداختم مثل رازی که الکل را از کشف یک ردیف 5 نفره خوشحال شدم . اما یک چیزی تو مایه های خجالت اجازه نمیداد که بروم و بگویم جا باز کنید . داشتم این پا و آن پا میکردم که یک پیر مرد وارد قطار شد و مجبور شدند -یا از روی معرفت - جا باز کردند تا پیر مرد بنشیند . من هم خوشحال شدم حداقل از اینکه صندلی به یک پیر مرد رسید . چون اگر من مینشستم که اصلا چسب خستگی نمیگذاشت دیگر  جایم را به کسی بدهم . در زاویه ی بین شیشه ی حریم صندلی ها و در بیکار مترو ، محل امن برای خودم گزیده بودم و ایستاده بودم . کیف شل و ول و لَختی از جنس جاجیم از روی کولم آویزان بود که امروز بر عکس هر روز کتابی درش نبود . هر چه هم دنبال هدفونم گشتم نبود . نمیدانستم باید طول مسیر تا ایستگاه درواز دولت را چه کار کنم . اهل بازی های موبایلی هم نیستم . در عین حال هر ایستگاهی که قطار به سمت جنوب می آمد بر جمعیت واگن افزوده میشد . طوری که دیگر با مسافر ها نفس در نفس بودیم . سه تا پسر جوان ، دو تا چاق و شبیه به هم و یکی لاغر وارد قطار شدند و رو به روی من ایستادند . یکی از آنها که چاق بود و قد کوتاهتری هم داشت موهایش را بلند کرده بود و یک تِل احمقانه به موهایش زده بود . موی بلند اصلا به قیافه اش نمی آمد . خیلی چندش آور شده بود . اینطوری که روی خط ریشش موهای دو سه سانتی از تل جامانده بود و پیچ خورده بود و رو هوا آمده بود . موهای پشت سرش هم به همین شکل عذاب آور بود . صورت خیلی گردی داشت . پوست صورتش لک داشت و ریش هایش هم چند تا در میان روی پوست صورتی که خیلی هم صاف نبود در آمده بودند و این حالت ها را تشدید میکردند . آن یکی دیگر که جزو چاق ها حساب نمیشد ، تیپ بهتری داشت . قد متوسط و وزن متعادل . موهایش کوتاه و خرمایی رنگ بود . کمی هم ریش گذاشته بود . یک زنجیر نسبتا کلفت روی یک تیشرت سفید انداخته بود و روی تی شرت هم یک ژاکت مشکی یقه باز پوشیده بود . 

توی اینجور موقعیت ها که اصلا حوصله ی معاشرت ندارم ، سعی میکنم حواسم را پرت کنم . اما امروز هیچ وسیله ای برای آن نداشتم . مانیتور واگن را پیدا کردم و خیره شدم به فیلم های تکراری و شعار زده ای که مثل همیشه از آنها پخش میشد . به هر حال از معاشرت اجباری با سه تا احمق که بهتر است . نیست ؟ از تن صدا و طرز صحبتشان معلوم بود از آنها اند که زود هم گرم میگیرند و اگر مواظب خودم نباشم ملت فکر میکنند حتما من هم دوست اینها هستم و اصلا دوست نداشتم چنین خیالی به ذهن کسی متبادر شود . سرم را به سمت چپ چرخانده بودم ، طوری که چانه ام را روی بالای دیوار شیشه ای کنار صندلی ها گذاشته بودم و حداقل زاویه ای 90 درجه با مانیتور داشتم . داشتم زیر نویس فیلمی که پخش میشد را میخواندم که گوشم با کلماتی که از دهان یکی از همین سه تا لند هور بیرون آمد تیز شد . در عین تعجب یک حرف رکیک را با حجم صدایی بالا تر از انتظار من از دهنش بیرون ریخت . و پشت سرش آن چند تا فحش آبدار دیگر ردیف کرد 

" ما کونمون پاره میشه میریم سفارش میگیریم ، این جاکشا نمیفرستن ، یارو میپره..." 

لاغره گفت : 

" من از هر 30 تا مغازه ای که میرم از ده تاشون سفارش میگیرم . ممکنه یکی دو تاشون 10 تا دونه ده تا دوه سفارش بدن برای اینکه مطمئن نیستن بفروشه . اونام که دیر میفرستن خب معلومه دیگه از تو مغازه بیرون نمیره ..." 

آن یکی از چاق ها که قد بلند و موهای کوتاهتری نسبت به این یکی داشت ، به میله ی وسط واگن آویزان شده  بود و ساکت بود و فقط نظاره میکرد .  از حرف هایشان پیدا بود که ویزیتوری میکنند . اما اینکه چه میفروشند را نفهمیدم . 

 چاق کوتاه تر در آمد :

"طبقه های اجتماعی تا چند وقت دیگه تبدیل میشه به چهار تا . ضعیف ، متوسط ، پولدار ، جنده ! "

چاق بلند تر گفت :

" یعنی جنده ها از اون پولدارم بالا ترن ؟ " 

چاق کوتاه تر دوباره رده بندی اش را تکرار کرد و گفت : 

" آره دیگه . پول خوب ، کار آسون ، ساعت هم دلبخواه " 

پسر لاغر که چند دقیقه ای ساکت مانده بود با حسرت گفت : 

" الکسیس تکزاس ـَـم نشدیم لنگامونو هوا کنیم پول در بیاریم " 

چاق کوتاه در جوابش گفت : 

" ما که همه کاری داریم میکنیم ، کون دادنم روش ، چه عیبی داره " 

بعد نگاهش را رو به من چرخاند و گفت : 

" آقا شرمنده گیر ما افتادیا "

" دانشجو ام هست بیچاره " 

این بیچاره ی ته جمله را یک جوری گفت که اگر یکی از همان فحش ها را جایش میگذاشت چندان فرقی نداشت . من هم با این حالت که نشان بدهم چندان میلی به همصحبتی با شما ندارم و مجبورم جواب بدهم ، نگاهم را پرت کردم رو به جمعیت و سر بالا گفتم : 

" دانشجو نیستم ، خیلی وقته تموم شده " 

" پس تو دوران خاک خوری هستی " 

"خاکخوری ؟!....خاکخوری ینی چی ؟ "

فکر کردم منظورش دنبال کار گشتن است اما گفت : 

" گذاشتی دم کوزه آبشو بخوری دیگه " و بعد خنده ی احمقانه ای انداخت گوشه لبش ! من فکر کردم آب چه ربطی به خاک دارد ؟ آبخوری که بهتر بود بیشعور...

" آهان ... نه...هنوز اصلا نرفتم دنبال کاراش فقط واحدامو پاس کردم اومدم بیرون" 

نمیدانستم چرا دارم این ها را به اینها میگویم . شاید فقط به خاطره این که آن لفظ بیچاره را چاشنی دانشجو کرد . انگار که میخواستم اعلام برئت کنم از بیچاره گی و دریوزگی. شاید ، نمیدانم.

بعد از اینها دوباره بر گشتند به حرف های خودشان که آن پسر لاغر گفت : 

" من با شما که چایی پخش میکنم ، با ممد فندک میفروشم ، با اصغر که که سوسیس کالباس ، آخرشم هیچی ته جیبم نیست . خب کون دادن که کاری نداره ، پولشم نقده " 

چاق کوتاهتر با خنده ی مسخره ای گفت : 

" همینجا روی دیوار مترو شمارتو بنویس ...محمد رضا... مشتری هم جور میشه ... اصلا به همین آقا هم پیشنهاد بده ... آقا شما نمیخوای کون بکنی" 

از این پیشنهاد مشمئز کننده خنده ی خشکی روی لبم نشست . نمیدانستم چه بگویم که خودش در آمد :

" شما شغلت چیه " 

فکر کردم اینکه محمد رضا میخواهد کون بدهد یا ندهد چه دخلی به شغل من دارد . 

اجبارا جواب دادم 

" تدوینگرم " 

"عه... پس سانسور چی هستی ؟ " خندید و رو به دوستش گفت :

" پلانارو پشت هم میچینین ، این از اینورش ، این از اونورش ، میزنن میندازن دور ، یک تیکه وسط میمونه . اونو میذارن واسه ما" 

مانده بودم که این دیوانه اسم " پلان " را از کجا یاد گرفته  که رسیدیم ایستگاه دروازه دولت ! یک موفق باشید به معنی اینکه فکری به حال خودتان بکنید بهشان انداختم و  رفتم بخوابم . شاید از خواب بیدار نشوم ...


قهرمان ملی

مجازات عملیست که در نتیجه ی جرم صورت میگیرد نه عملی که باعث تغییر رویه در رفتار مجرم شود . به این لحاظ که وقتی فردی مرتکب جرمی مثل قتل عمد میشود و مجازات آن اعدام است ، بعد از اعدام دیگر وجود نخواهد داشت که در رفتارش تغییر رویه بدهد . اینجا خاصیت این مجازات این است که به جامعه میفهماند که در نتیجه ی این جرم ، این مجازات شامل حال شما خواهد شد . یعنی خاصیت بازدارندگی دارد . مجازات به عنوان عکس العمل مقتضی در برابر خطا کاری ، عملی موجه است . مهم تر اینکه شدت مجازات باید بازتاب شدت جرم باشد.پس حتما اقتضا دارد که در مقابل عمل انجام شده عکس العملی طابق النعل بالنعل صورت بگیرد . چشم در برابر چشم .

 

البته که جان آدمی عزیز و با ارزش است اما این را هم در نظر داشته باشید که ادامه ی حیات یک جامعه ، مهم تر از ادامه ی حیات یک انسان است . اگر قرار است گذشتی در برابر اعدام صورت بگیرد باید از طرف ولی دم مقتول و با رضایت قلبی باشد نه بدلیل فشار جامعه .  گاهی پیش می آید ، بعضی از اطرافیانمان ندانسته  و بجهت دلسوزی، با حمایت از قاتل ، از او در برابر خانواده ی مقتول  "قهرمان" میسازند و ناخواسته باعث این میشوند که قبح این عمل کم کم در جامعه ریخته شود . و این قطعا برای ادامه ی حیات جامعه مضر خواهد بود .  

 

مجید خانلری مقدم


یک سطل آب

یک سطل آب ریختن کاری دارد ؟؟

امام خمینی : اگر مسلمانان جمع شوند و نفری یک سطل آب بریزند ، اسرائیل را آب میبرد ( نقل به مضمون )/کات

مارک زاکر برگ سطل آب روی سرش خالی میکند / بیل گیتس سطل آب روی سرش.../ علی کریمی سطل آب.../ رضا عطاران.../ کات

چند تا خانه آن طرف تر از خانه ی ما ، علیرضا با طوبیِ 10 ساله ، طاهای 3/4 ساله و طاهره ی احتمالا سی و چند ساله زندگی میکردند . چند روز پیش که علیرضا جلوی خانه میخواست گاز ماشینش را توی کپسول خالی کند ، ماشینش منفجر میشود . خانه اش آتش میگیرد ، طاهره اش آتش میگیرد ، خودش هم آتش میگیرد . با صدای انفجار همسایه ها جمع میشوند . علیرضا و طاهره ی آتش گرفته توی کوچه می دوند و فریاد میزنند . همسایه ها ؟ همسایه ها نگاه میکنند ، فیلم میگیرند . علیرضای آتش گرفته فکرش پیش طوبی ست ، فکرش پیش طاهاست . طوبی میرسد ، طاها را می آورند ، علیرضا فکرش آرام میگیرد . حالا فکرش میرود سمت بدن آتش گرفته و برهنه ی طاهره ! داد میزند اگر کمک نمیکنید حداقل بروید . اگر ناموس دارید ، زن لخت مرا نگاه نکنید . همسایه ها همچنان هیچ کاری نمیکنند ، فقط نگاه میکنند ، فیلم میگیرند . علیرضا لحظات آخر جلوی بدن برهنه ی طاهره می ایستد که نا محرم بدن طاهره را نبیند . خواهش میکند تمنا میکند . از زنش حلالیت میطلبد . همه فیلم میگیرند اما...!

روز بعد علیرضا و طاهره را خاک میکنند و سطل سطل آب روی خاکشان میریزند .

یک سطل آب ریختن کاری دارد ؟