سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

من ، سگ گله


من ،‌سگ گله

 

 

آخر کجایی تو بل بله گوش ؟ شب شدست دیگر. ببین دل من و این هوا با هم گرفته است .  اگر نیایی آنقدر می باریم تا همه جا را سیل ببرد .

پشت کدام دره ،‌ زیر کدام بوته قایم شده ای ؟ با من بازی نکن . شوخی بس است

ببین پشت کرده ام به همه ی گوسفند ها . آنقدر صدایت کردم دیگر صدایم از حنجره بیرون نمی آید .

ببین بل بله جان ،‌جان من و جان تو !‌ نباشی میمیرم...

مبادا بلایی سر خودت آورده باشی ! آخ چرا صدای زنگوله ات نمی آید دیگر ؟ چه خاکی به سرم شده ؟ وای گرگ.... ؟؟

دق می کنم ،‌ دق... می فهمی ؟  نه ! خدا نکند

باور کن اگر برگردی هیچ موقع دیگر سرت داد نمیکشم . هرجا تو بگویی می رویم . اگر صدای مرا می شنوی معذرت می خواهم 

اصلا از این به بعد بیا تو چوپان باش ، من ،‌ سگ گله . فقط برگرد...


وحشتــناک ترین دیکتاتور تاریخی ، بــــانـــو

 

 

از ویــــرانه ها برایـــت روایـــت میکنم 
از سرزمیــــن ها های اشغالی ات
از جنگ برایـــت مینویسم
امیـــد دارم
که صلـــح کنی با مـــنه خستــه

تو 
وحشتــناک ترین دیکتاتور تاریخی ، بــــانـــو
آنـــگونه که خماری چشمانـــت را تحمیــلم میکنی
و آنگونه که مرا به عـــزلت خویــش 
تبـعید کــــردی!!
یادم نمی آیــد با کدام سلاح به جنـــگم آمدی
که اینگـــونه به چنگــــم آوردی
اما میـــدانم که با لحنـــت
سرزمیــــن قلبــــــــم را
بمبـــاران شیمیایی کـــــردی...

طــــومـــار


دل از این تابلوی رنگی بی جان کندم

 

 

بی تو هر بار که غم آمد و رفت جان کندم

قبر خود را وسط غربت طهران کندم

 

و تو که سرد شدی گرمی من آزار است

رخت را از تن خود چـِل زمستان کندم

 

خواستم یک نفس اندوه تو را سر بکشم 

دیدم اندوه تو را نقش به میدان کندم

 

باورت نیست که فکرم همه در بند تو است

فکر از دین و خدا در ره رندان کندم

 

عشق را جز هوسی نیست ،‌ ندیدم هرگز

دل از این تابلوی رنگی بی جان کندم

 

طــومـــار    18/6/92


شعر نو

چند شعر کوتاه 

 

1- 17 شــــهریور آمــد

17 شهـــریور رفــت

مـــن ،

یــک خیــابان دو طـرفه بنــامش زده ام

----------------------------------------------

2- بعضی وقتها دوست دارم
بروم زیر باران قدم بزنم
سیگار بکشم
و به تو فکر کنم
اما
نه باران را دوست دارم نه سیگار
نمی دانم
تکلیف فکر تو چیست ؟

--------------------------------------------

3- شهریــور ، ماه عجـیبــیست
هم گـرم است هـم سرد
هم شاد است هم غمــگین
و آشفتــه تر از آن منِ شهـریــوری

شهـــریـــور ماه عجیبیست
هم در آن به دنیا آمــدم
هم در آن از دنــیا رفتم

هوای شهـریور مـرا به بعد از ظهر های هـرمزان می برد

-------------------------------------------

4- و تو کــه روی بازگــردانده ای از مــن !
حدس بــزن نوبت چیست ؟؟
تولـــدم نـزدیــک است...

------------------------------------------

مجید طــومار


من از ازل به کنون اشتـــباه دیــــده امـــت

 

در تب و تاب گناه

هَـــماره در تــب و تاب گـناه دیـــده امـــــت
همـیشه اشکی و زاری به آه دیــده امـــت

چــرا به دامــن خوبی ستــــیز می داری
تو را به خدمت رندان سپاه دیــــده امت

اگـــر به مهــــر کسی دل سپـرده بودی تو
چرا همـــیشه تو را در تــباه دیــــده امــــت

به دیـــده ظاهـــر خود را خلاف حق منـــما
که مــــن تو را نـــــگاه در نــگـــاه دیــده امت

تعـــجبــــم همــــه آنـــست در زمیــن و زمان
چنان تو صاحب جاهی که شاه دیـــده امــت

شکایـــت از بـــد و خوب زمانه مــــیکردی
تو را ز راه پـَــلـَشتـــان پـــناه دیـــده امـت

هر آنــچه در نــظرم بود با تو فاصله داشت
من از ازل به کنون اشتـــباه دیــــده امـــت

......................................................

مجـــید - طـــومــار / یــکم مـــرداد ماه 1392

او گرفـــتار خــطاهای که خود میــکرد شد

 

 

چشم از عشق اهورا بست و ناگه سرد شد

عـــاشق و دیـــوانه ی رجاله ای نامـــرد شد

 

از من عاشق برید و رفت و پل ها را شکست

رفت و درگیـــر یـــکی حـمّــــال دوره گرد شد

 

سخت بودش آدمیــت ، کار انسانی نــکرد

هر که را آدم صدایش می زدم تو زرد شد

 

او پی معشوقه ی خود رفت و سامانی گرفت

مای زوج سالـــهای مــن دوبـــــاره فـــرد شد

 

ابتــدایش شادی و جشن و بساط و سور بود

بعد از آن دلشوره و فحش و عذاب و درد شد

 

ابتدا محبــوب شد ،‌ درباره اش تشویـــق بود

آخرش از ایـــن و از آن ، از جماعت طرد شد

 

من که نفرینش نکردم ، لایق نفرین نیست

او گرفـــتار خــطاهای که خود میــکرد شد

 

طومار - 28/4/1392


پیاده رو

 

 

میگفت دوستت دارم و من چای مینوشیدم

میگفت دوستت دارم و من راه میرفتم

میگفت دوستت دارم و نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم...

با هم نشسته بودیم روی سکویی

سرد بود و تاریک

هوا نه ، او را میگویم

رو به رو را نگاه میکردیم ، آینه بود

حرف میزدیم ، بر عکس هم

گل آورده بود و گل زد ، گل برد

حرف هایش تمام شد ، خنده هایم نه...

 

طومـــار


چادرت


راضیه هنوز هم کنار تو می‌خوابد؛ گیرم نتوانی نوازشش کنی، قصه که برایش می‌گویی. صدایت را یادم رفته. جز آن زنگی که مهربان بود انگار که برای آسایش؛ مثل زنگ تفریح. دست‌هایت را ولی هنوز یادم است. پر از خال بود، پر از لکه بود. خا‌لهای قرمز، لکه‌های قهوه‌ای. و شست دست‌هایت ترک داشت. از دست‌هایت عکس دارم. همانی که کنار دار قالی‌ات نشسته بودی. همان قالی‌ای که چهار گوشه‌اش پرنده داشت. دو تا از پرنده‌ها را بافته بودی که گفتی: «یکی‌شان مرضیه است، یکی‌شان رضا.» راضیه ناراحت شد. گفتی تو را کنار خودم می‌بافم و بافتی. دو تا پرنده را با خودتان بردید یا شاید پرنده‌ها شما را. فقط نصف قالی ماند.
بقعه‌ی کاهگلی اگر نبود گمت می‌کردم. همه شبیه همند اینجا. اگر مرد بودی، سردار بودی، تفنگ دست گرفته بودی، می‌گذاشتند عکست را بزرگ کنیم بگذاریم بالای قبر. گفتند ولی شهیده است، تنها عکس سه در چهار. بالای سرتان فقط انالله نوشتیم.
دبه‌ی آب را که خالی می‌کنم روی سنگ؛ بوی خاک در مشامم می‌پیچد. هوا دم دارد، خورشید کمرنگ شده اما مگر گرما کمرنگ می‌شود. آب می‌پاشیدی کف حیاط که گفتم: «غروبای تهرون دلگیره.» که گفتم: «کاش می‌شد بازم اصفهان بمونم.» بغلم کردی و پیشانیم را بوسیدی. آخرین بار بود. کاش گفته بودم با من بیا. کاش دستت را گرفته بودم و می‌کشیدم با خودم تا سوار اتوبوس شویم و برویم جایی که آسمانش فقط پرنده دارد و گاهی هواپیمای مسافربر.
تکه سنگ کوچکی می‌کوبم روی سنگ قبرت. انگار که در بزنم. باز کن مادر، جوابم را بده. بسم الله الرحمن الرحیم/ الحمدالله رب العالمین/الرحمن الرحیم/الرحمن الرحیم/الرحمن الرحیم
باز کن مادر اشکم شانه‌ات را صدا می‌کند، دست‌هایم دست‌هایت را می‌جویند، صورتم لب‎‌هایت را، چشم‌هایم نگاهت را.
کاش پیدا بشوی، کاش چادر سفیدت در باد تکان بخورد. دورت بپیچی‌اش، نزدیک بیایی، بغل‌ات کنیم. کاش پیدا نشوی. کاش نبینی که خانه دیگر نیست، که صورت سفید راضیه کبود شده زیر قفسه‌ی کتاب‌ها. کاش نبینی که فرش‌ها دود شده اند، کتاب‌ها سوخته‌اند، ظرف‌ها شکسته‌اند؛ و پیدا نشدی. نه چادرت در باد تکان خورد، نه پیکرت بی جان نگاهمان کرد. فقط تکه‌ای خونی از چادرت... همان را خاک کردیم.



حس هفتم...

مرا ببخش
 

گــرفـتارت شدم
 

امـــا سرم به سر مهتــاب و 

دلم در کــنار باغــچه است

روز ها آفتاب را پــرواز میدهــم

 

سلام مــرا به زمــین بـرسان

راستــی...

خدا هــم بوی نم مــیدهد

ایـن را به صادق بــگو

بــگو از شعــر هایش بــرایم بفــرستد

که شب ها برای ستــاره ها بخوانــم

به همه سلامم را برسان

 بگــو

روحم درگیــر حس هفــتم است...

 

-- طـــومار

عشق -