سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

پیاده رو

 

 

میگفت دوستت دارم و من چای مینوشیدم

میگفت دوستت دارم و من راه میرفتم

میگفت دوستت دارم و نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم...

با هم نشسته بودیم روی سکویی

سرد بود و تاریک

هوا نه ، او را میگویم

رو به رو را نگاه میکردیم ، آینه بود

حرف میزدیم ، بر عکس هم

گل آورده بود و گل زد ، گل برد

حرف هایش تمام شد ، خنده هایم نه...

 

طومـــار