طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

آخرین امتحان

کم کم فصل امتحانات تمام می شد و به فصل انتخابات نزدیک می شدیم . چند روزی بود که می شنیدم حال پدر بزرگ خوب نیست . تازه از سفر برگشته بود . به دیدارش که رفتم چند دقیقه طول کشید تا مرا بشناسد . مدام یک چیز گنگ زیر لب زمزمه میکرد :  "من میدونم که چند ساعت بیشتر زنده نیستم . من عمرمو کردم دیگه ، "ناراحت نباشید .
نماز میخواند . سجده هایش طولانی تر شده بود و رکعت هایش بیشتر . تا به حال اینقدر پریشان و بد حال به چشمم نیامده بود . اسباب دست همیشگی اش را هم گم کرده بود و دیگر فال نمیگرفت . میگفت حوصله ی بازی ندارم .
آن روز باید برای امتحان قردا درس میخواندم اما دلم راضی نمیشد از پیشش بروم . رفتم   اما فکرم را آنجا جا گذاشتم . اواسط راه که بودم با خودم گفتم کاش دستش را می بوسیدم . آخر خیلی وقت بود که نبوسیده بودمش . یادم هست
 گفتم فردا حتما بعد از امتحان می روم و اینکار را میکنم . می رفتم به سمت خانه اما هر لحظه یک چیزی درونم میگفت شاید این آخرین دیدار بود و باز با دست امید این افکار را به بیرون پرت میکردم .
فردای آن روز آخرین امتحان ترم را باید می دادم  ، امتحان زبان . از قضا دیر رسیدم سر جلسه و زود هم بیرون آمدم . نمی دانستم چرا اما حوصله ی نشستن سر جلسه را نداشتم . منتظر کسی هم نماندم و تنها برگشتم . در راه که بودم تلفنم زنگ خورد . صدای گرفته ی مادر بود انگار که گریه کرده باشد . اما نه ! برای چه ؟ نه ، اتفاقی نیافتاده . مادر من گریه نمیکند .  اما مادرم می گوید که حال پدر بزرگ خیلی بد است سریع خودم را برسانم . آشفتگی ام صد برابر می شود . دیگر واقعا معنای دل شوره را درک میکنم . آرام و قرار ندارم و دوست دارم راهها و خیابانها  کوتاه شود دوست دارم بقیه ی راه را قورت بدهم . مثل مرغ پرکنده می مانم و دائم وول میخورم و خودم را به این طرف و آن طرف می اندازم . حتما راننده فکر میکند یا دیوانه ام یا مست !
اما من در دلم صلوات نذر میکنم . نذر میکنم که حداقل برای آخرین بار بتوانم ببوسمش !
حالا به نزدیکی خانه ی پدر بزرگ رسیده ام . راه رفتنم شبیه دویدن است ، قدم هایی بلند و سریع 
  سر کوچه شان که می رسم پدرم ایستاده . چه میبینم ؟ لباسش چه رنگی است ؟  نه اشتباه میکنم . دم درب کوچه ، یکی از اقوام ( که آن لحظه نمیفهمم کیست )تسلیت می گوید . آن لحظه اصلا نشنیدم که بخواهم  جوابی بدهم . انگار که آینه جلوی چشمانم باشد خوب می فهمم که چهره ام در هم رفته و رنگ و رویم پریده است . از گوش هایم حرارت بلند می شود . پله ها را چند تا یکی بالا میروم . جلوی درب آپارتمان ازدحام کفش ها را میبینم اما اصلا حواسم نیست که این همه کفش برای چیست ؟! 
این بار که وارد می شوم بر خلاف همیشه سلام نمیکنم . مثل بهت زده ها داخل میشوم . یک نفر آن گوشه رو به قبله خوابیده و مادر و مادر بزرگ  و خاله ها انگار می خواهند بیدارش کنند ، دورش نشسته اند و  رویش را سفید انداخته اند 
 می ترکد هر چه در درونم بود . تمام خیابان هایی که قورت داده بودم می ترکد
و از گونه هایم سرازیر میشود 
حالا می فهمم آخرین امتحانم زبان نبود...

13/7

    نظر

 

 

حیران هـمه از این همه زیبایی تو

در بند سر زلـــف فریـــبایی تو

محبوب همه اهل جهانی یارم

اما منم این مونس تنهایی تو

 

 

مجید طومار


قــاعده بی قـــاعده

    نظر

 

 

همیشه سعی کردم خاکستری باشم . نه سفیـدِ صلح نه سیاهِ جنگ
جوری باشم که نه کسی عاشقم باشد نه کسی از من متنفر باشد...
اینطوری مثل یک حساب پاک ، نه از کسی طلبی دارم ، نه کسی از من
حسنش هم این که حساب و کتاب لازم نیست . خط قرمز یا خط زرد دور کسی نمیکشی ، کسی دورت نمیکشد 
از کسی حساب نمی خواهی ، کسی از تو حساب نمی خواهد
از کسی حساب نمی بری ، کسی از تو حساب نمی برد
رابطه ها ، یک خط صاف میشود 
اما بد ماجرا اینجاست که هیچ وقت نمیشود توی یک چار چوب سفت و محکم زندگی کرد
بعضی وقتها ، یک کسانی هستند که این قاعده ها را زیر سوال میبرند
استثنا می شوند !!!!
می آیند ، قاعده ها را می شکنند 
می روند ، .... 
کسی قاعده ی وجودی ام را به هم ریخت
کسی که حالا امروز از ترس دیدن دوباره چشمانش ، راهم را کج میکنم...
مبادا دوباره قاعده به هم بریزد ، زندگی به هم بریزد ، حال ، دنیا ...


ربــاعـــی طنز

 

 

پـرسنـــد چــه داری که بـنـــازی تـو به آن
این بار هــویــدا کنــم ایـن راز نــهان
یک بـوسه ی من هـزار و پانــصد تـومن است
یک بــوسه ی تـو صد تـومــنم هست گران

 

-------------------------------------------

 

افکار من از ثانیه ها کنده شده
کارم شب و روزها فقط خنده شده
این دست خودم نیست که خواندم جایی
جمـــهور رئـــیـــس قـــبلی شرمـــنـده شده 

 

مجــیــد طــــــــومـــار / مهر 92


یک ترانه قدیمی

 

 

وقتی دلت تنگ شد ، میشی یه سرگردون

از آدما خسته ، از آدما دلخون

بدجور گریزونی ، از روزای رفته

دلسرد تر میشی ، هر روز و هر هفته

هر روزش واست ، ده ساله که میره

انگار هزار ساله ، جایی دلت گیره

حرفات بغض میشن ، بغضاتو قورت میدی

گریه میخوای اما ، چشماتو بخشیدی

وقتی دلت تنگه ، دنیات خاموشه 

اطرافیات میگن ، چارش فراموشه

وقتی دلت تنگه ، دنیات خاموشه

چند وقته که چشمات ، دنبال آغوشه

هر روز تکراره ، هر روز پریشونی

از قلبی که دادی ، قلبا پشیمونی

هر روز تنهایی ، یک گوشه ی تاریک 

چیزی به جز غصه ، نیستش بهت نزدیک

----------------------------

طــــومــــار


استعاره از ، زیبایی خدا

 

 

مهمان بکن مرا ، با چند شعر ناب

یا از خودت بگو ، یا حفظ کن از کتاب

قافیه ها هنوز ، ردیفه پیش تو

مفهوم شعر من : با تو ، همیشه تو

میلت قصیده است ، نامت غزل چطور

هر جور مایلی ، شعر مرا بـــبُــر

در هر صفحه تو را ، می خوانم ای غزل

من تا ابد تو را ، می خواهم از ازل

هر روز معنی ات ، از قبل بهتر است

گویا که حرف دل ، از عقل بهتر است

حفظت نمیکنم ، تا تازه تر شوی

در کام من هنوز ، با مزه تر شوی

ای بهترین غزل ، ای شاهکار قرن

با خنده های تو ، دنیا برای من

واژه به واژه تو ، جمله به جمله من

اینجوری حرفامون ، قافیه تر میشن

هر بیت عاشقی ، هر مصراعش یه خواب

چند سال بگذره ، با هم میشیم کتاب

ای بهترین غزل ، از بهترین کتاب

هر روز شاعرم ، دنبال شعر ناب

ای استعاره از ، زیبایی خدا

زیبائیت مرا ، زیبا ترین دعا

----------------------------------

 

شعری بسیار قدیمی / طـــومـــار

 


من ، سگ گله


من ،‌سگ گله

 

 

آخر کجایی تو بل بله گوش ؟ شب شدست دیگر. ببین دل من و این هوا با هم گرفته است .  اگر نیایی آنقدر می باریم تا همه جا را سیل ببرد .

پشت کدام دره ،‌ زیر کدام بوته قایم شده ای ؟ با من بازی نکن . شوخی بس است

ببین پشت کرده ام به همه ی گوسفند ها . آنقدر صدایت کردم دیگر صدایم از حنجره بیرون نمی آید .

ببین بل بله جان ،‌جان من و جان تو !‌ نباشی میمیرم...

مبادا بلایی سر خودت آورده باشی ! آخ چرا صدای زنگوله ات نمی آید دیگر ؟ چه خاکی به سرم شده ؟ وای گرگ.... ؟؟

دق می کنم ،‌ دق... می فهمی ؟  نه ! خدا نکند

باور کن اگر برگردی هیچ موقع دیگر سرت داد نمیکشم . هرجا تو بگویی می رویم . اگر صدای مرا می شنوی معذرت می خواهم 

اصلا از این به بعد بیا تو چوپان باش ، من ،‌ سگ گله . فقط برگرد...


وحشتــناک ترین دیکتاتور تاریخی ، بــــانـــو

 

 

از ویــــرانه ها برایـــت روایـــت میکنم 
از سرزمیــــن ها های اشغالی ات
از جنگ برایـــت مینویسم
امیـــد دارم
که صلـــح کنی با مـــنه خستــه

تو 
وحشتــناک ترین دیکتاتور تاریخی ، بــــانـــو
آنـــگونه که خماری چشمانـــت را تحمیــلم میکنی
و آنگونه که مرا به عـــزلت خویــش 
تبـعید کــــردی!!
یادم نمی آیــد با کدام سلاح به جنـــگم آمدی
که اینگـــونه به چنگــــم آوردی
اما میـــدانم که با لحنـــت
سرزمیــــن قلبــــــــم را
بمبـــاران شیمیایی کـــــردی...

طــــومـــار


دل از این تابلوی رنگی بی جان کندم

 

 

بی تو هر بار که غم آمد و رفت جان کندم

قبر خود را وسط غربت طهران کندم

 

و تو که سرد شدی گرمی من آزار است

رخت را از تن خود چـِل زمستان کندم

 

خواستم یک نفس اندوه تو را سر بکشم 

دیدم اندوه تو را نقش به میدان کندم

 

باورت نیست که فکرم همه در بند تو است

فکر از دین و خدا در ره رندان کندم

 

عشق را جز هوسی نیست ،‌ ندیدم هرگز

دل از این تابلوی رنگی بی جان کندم

 

طــومـــار    18/6/92


شعر نو

چند شعر کوتاه 

 

1- 17 شــــهریور آمــد

17 شهـــریور رفــت

مـــن ،

یــک خیــابان دو طـرفه بنــامش زده ام

----------------------------------------------

2- بعضی وقتها دوست دارم
بروم زیر باران قدم بزنم
سیگار بکشم
و به تو فکر کنم
اما
نه باران را دوست دارم نه سیگار
نمی دانم
تکلیف فکر تو چیست ؟

--------------------------------------------

3- شهریــور ، ماه عجـیبــیست
هم گـرم است هـم سرد
هم شاد است هم غمــگین
و آشفتــه تر از آن منِ شهـریــوری

شهـــریـــور ماه عجیبیست
هم در آن به دنیا آمــدم
هم در آن از دنــیا رفتم

هوای شهـریور مـرا به بعد از ظهر های هـرمزان می برد

-------------------------------------------

4- و تو کــه روی بازگــردانده ای از مــن !
حدس بــزن نوبت چیست ؟؟
تولـــدم نـزدیــک است...

------------------------------------------

مجید طــومار