زندگی رقت انگیز پی
بدترین اتفاق زندگی چه میتواند باشد ؟ شاید سالها به این سوال فکر میکردم . بعد خودم را تصور میکردم روی یک تکه چوب توی یک اقیانوس . تا چشم کار میکرد دور و برم آب بود و آب بود و آب . بعد فکر میکردم که چطور شد که وسط اقیانوس گیر افتادم ؟ می فهمیدم وقتی داشتیم با خانوادم سفری دریایی میرفتیم ، کشتی تکه تکه شد و هر کسی به طرفی رفت و من خانواده ام را گم کردم . من در آن لحظه غمگین ترین آدم زمین بودم . تصویری هم که از کشتی داشتم ، چیزی شبیه کشتی حضرت نوح بود . هرچند که کشتی نوح را ندیده ام اما میدانم که یک کشتی چوبی بزرگ بوده با رنگ قهوه ای. خودم را تصور میکردم قبل از غرق شدن که روی عرشه ی کشتی ایستاده ام و دارم به دریا نگاه میکنم که دچار این سانحه میشویم .
بار ها تصور کرده بودم که شنا میکنم و دست مادرم ، خواهرم ، برادرم و بعد پدرم را میگیرم و دانه دانه از آب بیرون میکشم . یکی را روی کولم میگذارم ، یکی دو تا را هم روی دست چپم می اندازم و میبرم تا به یک میله ای ، عمودی چیزی برسیم . اما جای بد ماجرا این بود که یادم میافتاد که من اصلا شنا بلد نیستم . آن هم توی دریا. ولی خودم را قانع میکردم . میگفتم مجید آن موقع مجبوری ! باید شنا کنی ، باید از جان مایه بگذاری . بعد فکر میکردم و دوباره خودم را تنها روی یک تکه چوب توی اقیانوس پیدا میکردم . میگفتم راستی آخرش چه می شود ؟ نه !! من مرد این نبودم که وسط این همه تنهایی و غم و غصه ، وسط این همه آب که تا کیلومتر ها هیچ خشکی ای وجود ندارد ، دوام بیاورم . حتما اگر وسط آن شلم شوربا نهنگی ، کوسه ای هم پیدا شود ، خودم را تسلیمش میکنم . حداقل بهتر از ماهها آس و پاس ماندن وسط اقیانوس است . بعد تصمیم گرفتم هیچ وقت با کشتی سفر نکنم که اصلا به همچین روزی نیفتم .
همه این فکر ها سر جایش بود تا فیلم "زندگی پی" را دیدم . فیلم تا نیمه شباهت عجیبی به ترسهای من داشت . اما پیِ لعنتی نتوانست مثل من تسلیم شود . همه چیز را به گند کشید . انسانیت را به باد داد تا به ساحل مکزیک رسید...