ستون خانه
عید یک خانه قدیمی ساز است که دور تا دورش اتاق است و وسط حیاط دارد و حیاط، حوض آبی دارد و حوض، ماهی قرمز دارد و ماهی زندگی دارد. و حیات ماهی قرمز در حوض آبی حیاط معنا پیدا میکند و کسی نیست در آن که بگوید " آه ، ماهی قرمزها ".
کنار حوض باغچه است و توی اتاقها، طاقچه. خانه شما طاقچه دارد؟ ندارد. خانه ما اما دارد. آخرین باری که در یک خانه طاقچهدار زندگی کردی کی بود؟ یادت نیست. مادر بزرگ و پدر بزرگ من به طاقچه میگفتند "بخاری". مادر بزرگم میگفت "برو دفترچه تلفنو از سر بخاری بردار بیار نمره تلفن شمسی خانمُ بگیر برام" نمیدانم چرا به طاقچه میگفتند بخاری، اما میگفتند. ما هم با این که به طاقچه نمیگفتیم بخاری، اما هیچوقت نپرسیدیم که چرا به طاقچه میگویید بخاری. اصلا برایمان سوال نشده بود. بپرسیم که چه؟
آنها میز تلفن نداشتند، تلفن را میگذاشتند سربخاری. تلفن که زنگ میزد، بلند میشدند برمیداشتند و ایستاده با تلفن حرف میزدند. وحید بود. از آن سر دنیا زنگ زده بود عید را تبریک بگوید. و میگفت به رضا و علی و حسین و احمد و مهناز و محبوبه و مرضیه و مهدیه هم سلام برسانید و تبریک بگویید. و رضا و علی و حسین و احمد و مهناز و محبوبه و مرضیه و مهدیه همه با بچههایشان همانجا نشسته بودند، آش رشته میخوردند. همان موقع تبریک بهشان ابلاغ میشد و آنها هم شاید جوابی میدادند و شاید یکی به نمایندگی از همه یک چیزی میگفت و بلند میشد چند کلمهای با وحید حرف میزد. و به وحید میگفت یاد عمو بخیر. نوبت مجید میشد. مجید زنگ میزد و یکی دو نفر دیگر از خارج رفتهها - که آن موقع تعدادشان همین چند تا بود-. بعد تلفن قطع میشد. این طرف، کسی که داشت تلفن حرف میزد میگفت" مجید به همتون سلام رسوند". و اینور قضیه همین جا تمام میشد. ولی از آن طرف کسی خبر نداشت که بعد از تلفن چه میشود. آن طرف شاید مجید بغض میکرد و دلش میگرفت که عید را ایران نیست. شاید هم اصلا عید را فراموش کرده بود. شاید آن خانه حوض دارِ دور اتاق قدیمی، در دل مجید، جایش را داده بود به خانه چوبیهای شیروانیدار آن طرف. خانههای بدون طاقچه.
یک کسی مثل مجید باید ترجیح بدهد که هیچوقت دلش برای این خانه قدیمیها تنگ نشود. یا اگر تنگ شد، به خودش تلقین کند که تنگ نشده. اگر دلش بهانه گرفت، دست خودش را بگیرد ببرد خانه آمریکایی نشانش بدهد و بگوید "خانه قدیمیهای اینا خیلی بهتر از خانه قدیمی های اوناست" و اگر دلش گفت "سقف شیروانی کجا، خانه حوض دار کجا"، بهتر است به حرف دلش گوش نکند و بگوید " این خانه ها را توپ هم تکان نمیدهد، اما آن خانه ها را یک زلزله کوچک هم میریزاند". به هرحال هرعقل سلیمی میداند که خانههای هیچ جای دنیا صفای خانه های حوض دار ایرانی را ندارد. در همه جای دنیا شاید بتوانی پنیر تبریز و نان بربری پیدا کنی. همه جای دنیا درخت چنار و تبریزی و سرو و صنوبر میبینی. آبگوشت و آش رشته و کله پاچه را هم اگر یک کمی بگردی میتوانی پیدا کنی. اما خانه مادر بزرگ را چطور میخواهی پیدا کنی؟ چطور میخواهی خانه ای پیدا کنی که ظهر روزهای تعطیل صدای خاله و دایی و پسردایی پسرخاله ها در آن بپیچد. و در دیوارش بوی بچگیهایت را داشته باشد؟ پس برای مجید بهتر است که دلتنگ این چیزها نشود و خودش را یک جوری قانع کند که اینجا همه چیز بد است. آدم چرا باید دلتنگ چیزی شود که میداند هیچ وقت نمیتواند آن را ببیند؟ اصولا آدمی که غرب را برای زندگی انتخاب کرده، اقتصادی تر از هر آدم دیگر فکر میکند. آدم اقتصادی پایش روی زمین است و میداند که نباید دلتنگ چیزهای دور از دسترس شود و خودش را اسیر خیال و رویا کند. آن وقت که مجید داشت میرفت، گفت درسم که تمام شد، برمیگردم ایران و می آیم توی یکی از همین اتاق ها زندگی میکنم. پدرش راضی نبود مجید برود خارج، میگفت آدم اگر میخواهد چیزی بشود، باید در خانه خودش بشود نه در خانه همسایه. و البته این ظاهر حرفش بود. همه میدانستند که منظور او چیز دیگریست. سالهای ابتدای انقلاب بود و آرمان چیز مهمی بود. آرمان چه بود؟ نه شرقی نه غربی. مرگ بر استعمار. و آمریکا رفتن چیز پذیرفته ای نبود. همه دانشجوهای برجسته ای که آمریکا بودند برگشته بودند همینجا و داشتند برای انقلاب کار میکردند. و مجید در همین حین قصد رفتن کرده بود. مجید اصلا از این چیزها سر در نمی آورد. میگفت من تنها یک زندگی بهتر میخواهم. کاری هم به شرق و غرب ندارم و این چیزها برایم مهم نیست. و شاید حرف غلطی هم نمیزد. مادرش هم تائیدش میکرد و سعی میکرد زودتر هولش بدهد آن سمت. مجید با زور مادر و خانواده مادری اش بلاخره داشت میرفت. کت و شلوار دامادی پوشید کراوات زد و مادرش ماشین برادرش را برایش قرض گرفت گل زد و تا فرودگاه بوق بوق کنان رفتند و مجید را انگار که میفرستند به حجله، فرستادند رفت آن طرف. فکر کردند آن طرف هم برای مجید با دسته گل ایستاده اند. اما از این خبرها نبود. مجید مجبور بود صبح تا شب و شب تا صبح کار کند که بتواند تازه خرجش را دربیاورد. اول توی رستوران ظرفشوی بود. و بعد توی همان رستوران شد خواننده. با همان کت و شلوار دامادی که از اینجا پوشیده بود و رفته بود میرفت روی سن یک رستوران کوچک در گوشه و کنار لس آنجلس با صدایی که نداشت برای مردم ترانه میخواند. چندمدتی نگذشته بود که درس را هم رها کرد و چسبید به کار. مجید از این رو به آن رو شد. زندگی که بهش فشار آورد تازه سرش را بلند کرد ببیند دنیا چه خبر است. کسی که اینجا میگفت شرق و غرب برایم اهمیت ندارد، آنجا که رفت شد خواننده و بعد کم کم فعال سیاسی. فکر میکرد مسبب این آوارگی و بیچارگی کسی به جز خودش است. افتاد به دام یکی از این گروههای مخالف انقلاب و شد "ممنوع الورود به ایران". نه اینکه کسی بهش گفته باشد ممنوع الورود هستی. اما خب خودش عقلش میرسید که با این فعالیت هایی که دارد آنجا میکند، نمیتواند به اینجا رفت و آمد داشته باشد و آمدن و دیدن دوباره اینجا برایش حرکت پرخطر حساب میشد. اینجا هم البته وضعیت خوبی در جریان نبود و پدر مادرش سالهای بعد از رفتن مجید، اختلافشان بالاگرفت و از هم جدا شدند. اما چون مجید، تنها فرزندشان، ممکن بود در غربت غصه جدایی اینها را بخورد، با هم توافق کردند که به مجید چیزی نگویند. به همین خاطر تمام سالهای جدایی را در یک خانه، کنار هم زندگی کردند و همه جا با هم رفتند و در عین حال از هم جدا بودند. و هربار که مجید قرار بود زنگ بزند، دوتایی با هم کنار تلفن منتظر مینشستند و به نوبت با مجید صحبت میکردند. و بعدها که مجید فهمید از هم جدا شده اند ، چون همینطور عادت کرده بودند، به همین سبک زندگی ادامه دادند و کنار هم ماندند و شدند عجیب ترین زوج جداشده تاریخ.
***
سر بخاری، کنار تلفن، چینی عکسدار قدیمی بود. با طرح بنفش از یک زن. زن ایستاده با دامن. با لباس و چارقد قجری. زن صورتی در هم رفته دارد و انگار که دارد گریه میکند. چند عکس روی بخاری تکیه داده شده به دیوار، یکی دو تا هم آویزان. عکسها را گذاشته بودند که در گذر زمان، خاک بگیرد. بعد هرسال عید بردارند با دستمال نم دار خاکش را بگیرند و به این بهانه از نزدیک یک نگاهی بهشان بیندازند و بگویند "آخی ، ده سال پیش" "آخی ، بیست سال پیش" "آخی ، سی سال پیش" و هربار محکمتر دستمال را بکشند رویش و بعد شاید به فراخور زمان/شخص/عکس یک عکس العملی نشان بدهند و شاید گریه هم بکنند.
بوی اشک میآید. یک نفر دارد گریه میکند. معصومه است. ایستاده پشت پنجره اتاق بالا به ردپای مجید که رفته نگاه میکند و اشک میریزد. مجید که رفت، ردپاهایش ماند روی موزاییک ها و جای قدم هایش سبز شد. از توی حیاط رفت توی کوچه، رفت توی خیابان، میدان، اتوبان، فرودگاه، هواپیما و آسمان. حیاط سبز شد، خیابان، میدان، اتوبان، فرودگاه و هواپیما هم همه ردی از سبزی برخود دارند. و گوشه آسمان را که نگاه میکنی، ابرها همیشه به سبزی میزنند. و وقتی میبارند، آنجا میشود سرسبزترین جای شهر. رد پای مجید. این سرنوشت غم انگیز معصومه است که به هرجا که نگاه میکند باید ردی از مجید ببیند و غصه بخورد. که مجید قول داده بود برگردد اما برنگشت. مادر مجید، که مخالف این جریان بود، مجید را هول داد که برود آن طرف. که از معصومه دور شود و این وصلت سر نگیرد. محبوبه، مادر معصومه هم چندان راضی نبود که پسردائیاش بشود دامادش. خدا خدا میکرد که مجید برود و این عشق از سرشان بیفتد. معصومه اما فکر میکرد که مجید میرود تحصیل میکند برمیگردد. به همین امید رفت نشست پای درسش، که وقتی مجید برمیگردد، چیزی کم نداشته باشد. هنوز لیسانسش را نگرفته بود که فهمید مجید دیگر نمی آید. اما نخواست باور کند. هی برای خودش بهانه جور کرد که فکر کند مجید می آید. اواخر دوره لیسانس از سرعتش دیگر کاسته شده بود. اما هرطور شده لیسانسش را گرفت. و بعد از آن هم خواند برای فوق لیسانس و بعد از چند سال هم دکترا. مرتضی، پدر معصومه، برخلاف محبوبه، توی کار معصومه دخالت نمیکرد و از همان اول امور را سپرده بود دست معصومه. دوست داشت معصومه هر آنطور که فکر میکند درست است برای خودش تصمیم بگیرد. و در هیچ جای زندگی چیزی را به معصومه اجبار نکرده بود و معصومه وقتی درباره مجید از پدرش مشورت گرفته بود، گفته بود اگر فکر میکنی برمیگردد، منتظرش بمان. و معصومه منتظر مانده بود. درختی که بعد از رفتن مجید کاشته بود حسابی در مقابل عمارت قد علم کرده بود و گردو داده بود. معصومه نمیگذاشت کسی از آن گردوها بکند. میوه عشق که خوردن ندارد. آخرش میشود جریان آن سیب. معصومه به نیامدن عادت کرد و خودش همینطور یک تنه ادامه داد. محبوبه دوست داشت معصومه را بدهد به پسر خواهرش که او هم خواهان معصومه بود. اما معصومه مسعود را دوست نداشت. با اینکه مسعود با ماجرای معصومه و مجید مشکلی نداشت، اما معصومه از موضعش کوتاه نمیآمد. سالها از رفتن و نیامدن مجید میگذشت و معصومه تن به ازدواج نمیداد. با اینکه دیگر منتظر مجید نبود و همه هم این را میدانستند اما معصومه خوب یا بد این رویه را پیش گرفته بود و انگار که همینطور بهش بیشتر خوش میگذشت.
***
یک چیزی در گذشت زمان هست که همینطور بیخود آدم را غمگین میکند. به فیلمهای چهل سال پیش که نگاه میکنی، دوست داری همینطور بیخود، بی اینکه کسی از هنرپیشههای آن فیلم مرده باشد، بزنی زیر گریه. صدای ملوک را که در یک ترانه شاد میشنوی دوست داری بزنی زیر گریه. یک عکس قدیمی که یک خانواده خیلی خندان در آن ایستادهاند هم گریهدار است. و چرایش را هم نمیدانم. خانههای قدیمی، روزها که آفتاب میخورند، شادند. غروب به بعد، خانههای قدیمی هم گریه دارند و این خانه هم قدیمیست.
کنار حوض، توی حیاط، درخت است. درخت گلابی. گلابیهایش که میرسد، کسی نمیچیند. همینطور دانه دانه میافتد. میافتد توی، باغچه، توی حوض. آن وقت کسی گلابیها را از توی حوض برنمیداشت. همانجا میماند. سبد میبردند، میچیدند، توی حوض میشستند و میآوردند میگذاشتند جلوی میهمانان سرزده عصر تابستان. و هیچ وقت کسی از این ناراحت نمیشد که چرا یک نفر خبرنداده آمده خانهشان. اصلا با خبرنداده آمدن کیف میکردند. دختر خالهخانم یک توک پا آمده بود که حالشان را بگیرد. یعنی احوالشان را بپرسد. و چه چیز این ناراحت کننده بود؟ خوشحال کننده هم بود. یک نفر که بیخبر میرفت خانه کسی سربزند، یعنی دوستش داشت. شاید اصلا این یک قاعده بود و آدمها سرزده خانه همدیگر میرفتند. نه برای اینکه اسباب زحمت شوند. برای اینکه اگر برنامهای هست، مشکلی هست، قبول زحمت کنند. برای اینکه بی پرده از حال هم با خبر شوند و آن چیزی که واقعا هست را ببینند. صاحب خانه هم ناراحت نمیشد. گلابیها را از درخت میچید میآورد میگذاشت جلوی دختر خاله خانم. یکی از دخترها چایی میآورد، مینشسند توی ایوان، چای میخورند، و قلیان میکشیدند. دختر خاله خانم آمده بود بگوید حسین را دیده که توی کوچه پس کوچههای امامزاده یحیی دنبال یک زن بیوه سن و سال دار میرفته. آمده بگوید مواظب این حسین بیشتر باشید. حسین پوست سفید و چشمهای آبی دارد. حسین حیف است. خودتان بروید دست یک دختری خانواده دار را بگیرید بیاورید توی یکی از همین اتاقها با هم زندگی کنند. بچه بیاورند خانه را شلوغ کنند. حیف نیست این همه حیاط خالی باشد؟. حیف بود. حیاط خالی حیف بود. حوض بی ماهی حیف بود. درخت گلابی حیف بود. دختر خالهخانم گلابی نخورده، قلیان نکشیده رفت. ایوان خالی شد.
ورودی اتاقها، چند ستون است که بار پشت بام را انداخته روی سقف زیرزمین. ستونها گرد، سنگی و کت و کلفت است و بالای آنها کنده کاری شده و منقّش است. به فاصلهای که بین ستونها تا در اتاقها افتاده، میگویند ایوان. دبههای ترشی را میگذاشتند توی ایوان، کنار شیشههای آبغوره و آب لیمو. بعد کسی که میرفت برای نهار ترشی بیاورد، از درختی که شاخه داده بود توی ایوان چند لیمو ترش هم میچید و میآورد. آفتاب که میافتاد توی ایوان، من دراز میکشیدم زیر نور، روی موزائیکها و سقف را نگاه میکردم که قرص و محکم بالای سرم بود و هیچ وقت فکر نمیکردم که این سقف هم میتواند یک روزی بریزد پایین. با خنکی موزائیکها کیف میکردم. و سرم را که میگذاشتم روی ستونها، از گذشته صدا میآمد. یک بزرگی نشسته بود توی ایوان قلیان میکشید و دورش نه پر از خدم و حشم، که از اولاد خودش پر بود. دختران و زنان دور و برش میچرخیدند و چایی میآوردند و میبردند و خدمات میدادند. میپرسیدند که قلیان خوب است؟ خوب کام میدهد؟ میترسیدند که آقایشان ناراضی باشد ازشان. آقا اما همیشه اخم به چهره داشت و کلامی حرف نمیزد و میزان رضایت را خودشان باید میفهمیدند. یک بار یکی از عروسها که بچه سال هم بود، موقع ذغال گرداندن، ذغال الو گرفته را انداخته بود خانه همسایه و اوقات آقا تلخ شده بود. زده بود شیشه قلیان را شکانده بود و با شلنگش افتاده بود به جان همان بچه عروس سیزده چارده ساله. صدای دعوا بلند شده بود توی خانه. ستون داشت کنار سرم میلرزید و خیس میشد. همه صداها را میشنیدم. اول صدا میآمد از ستون و بعد یک تصویر محو میافتاد توی آب حوض. چهرهها را نمیشد دید، اما یک کلیتی معلوم بود. کی اما فکر میکرد که بشود این ستونها را جابهجا کرد؟ صد سال بود نشسته بودند اینجا، یک روز دو روز نبود که. اما ریخت. ستونها ریخت. بنا آوردند افتاد به جان ستونها. افتاد به جان حوض آبی، باغچه، سقف خانه. تا شدیم یعنی. نصف شدیم. تیشه میزدند به در و دیوار خانه. خانه میریخت. میزدند به ریشه درختها. درختها میافتاد. درختها، بیساکن بودند. گنجشکها زودتر از همه فرار کرده بودند از چند ماه پیش. لانههای گنجشگ از بالای درخت میافتاد و بچهای دیگر نبود که پی جوجه گنجشگ برود سر بخت لانه گنجشگها. بچهها هم رفته بودند. بچهها نبودند. بچهها را خیلی وقت بود اصلا کسی ندیده بود. بچه کجا بود؟ همه بزرگ شده بودند. سقف خانه که ریخت، همه بزرگ شدند. پسرها یک شبه ریش و سبیل درآوردند و دخترها سینه گنده کردند. و همگی با هم تا شدیم. نصف شدیم. و دیگر عید آن عید سابق نبود. یعنی هیچ چیزی آن چیز سابق نبود. همه چیز تغییر کرده بود. بچهها دیگر دور هم جمع نمیشدند و آش رشته نمیخوردند. مجید و وحید هم زنگ نمیزدند و اگر هم میزدند دیگر تلفنی نبود که کسی بردارد. طاقچهای نبود که تلفن را رویش بگذارند. اتاقی نبود که طاقچه داشته باشد و خانهای نبود که اتاق داشته باشد. خانه به ستونش است. ستونی نبود که خانه باشد.