سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

و من مُردم

[و من مُردم]
بعد از یک دوره بلند مبارزه درونی، ناراحتی کبد امانم نداده و مرده‌ام. ساعت دوازده شب، دقیقا وقتی چهار رقم ساعت صفر میشود، من در بیمارستان نمازی شیراز، تمام میکنم.
نه با تشریفات خاص که در عین بیچارگی، پشت یک ماشین معمولی می‌آورندم تهران.
تهران- بهشت زهرا- ده صبح، اسمم می‌رود روی نمایشگرها. و این اولین بار است که جایی اسمم هست و خودم حضور ندارم که اسمم را بخوانم.(و باید عادت کنم که از این به بعد خیلی چیزها اتفاق می‌افتد که-وقوعشان در نسبت با من- برای اولین بار است) روی سطح چرخدار غسال خانه چرخ میخورم و می‌آیم میرسم به دست کسی که در تمام زندگی از هم متنفر بودیم. او سرآمد همه عزاداران ایستاده و اولین دست را به سوی جنازه‌ام دراز میکند. دست می‌اندازم که بگیرم بکشمش کنار. اما توانایی گرفتنش را ندارم. از دستم لیز میخورد. در میرود. او می‌رود برای شناسایی. چه انتخاب حیران کننده‌ای! او بهتر از همه من را میشناسد. خودم- خود جنازه‌ام- را سنگین میکنم که او نتواند بلندم کند. از پسش برنیاید. اما کسانی از نزدیک ترین‌هایم به او کمک میدهند. کمک برای چه؟ کمک میدهند که ببرد مرا چالم کند.

چند روز قبل از مرگ، نشسته‌ام به تصور کردن دنیای بدون خودم. اتاق بدون خودم. کفشهایم بدون خودم. لباسهایم بدون خودم. همه‌شان را تصور میکنم که کسی برده و صاحبشان شده. مثل همه چیزهایی که پیش از مرگ از دست من در رفتند و مال کس دیگری شدند. علی رغم تصور، چشهایم از همیشه بازتر است. همه را خیلی خوب میبینم.(خیال از واقعیت واضح‌تر باید باشد طبعا). لباس‌هایم را میبینم که به تن دیگری چه برازنده است. کارهایی که من انجام میدادم را، دیگری، چه زیباتر و کامل‌تر از من انجام میدهد. حتی اعضای بدنم در بدن دیگران چه بهتر کار میکنند. بهتر میبینند. بهتر گوش میکنند. بهتر تصفیه میکنند. اما قلب من تنها چیزیست که بی من، هرگز چیزی را، آنگونه که با من، دوست ندارد. و بی من، هرگز برای چیزی بهتر از آن زمان که با من، نمی‌تپد. آن کسانی که من دوستشان داشته‌ام را هیچ کس، آنگونه که من، دوست نخواهد داشت. و من اگر هیچ چیز از خود برای دنیا باقی نگذاشته باشم، می‌توانم ادعا کنم که حداقل یک قلب از خودم به یادگار گذاشته‌ام. 
می‌آورندم توی سالن. نوبت من است. حاج آقا ردیف اول، باقی پشت سرش، می‌ایستند به نماز. چندتایی صادقانه دل به کار میدهند و باقی از سر رفع تکلیف زیر لب چیزی میگویند که خودشان هم فهمش را ندارند. و عجیب اینکه میبینم آن که سالها دوست من بوده از خواندن چند کلمه هم برای من دریغ میکند و شاید زیر لب به جای آیه، دارد من را فحش میدهد. فحش میدهد که یک روز وسط هفته وقتش را گرفته‌ام و از کاسبی‌اش انداخته‌ام. که کاش میگذاشتم یک وقت مناسب میمردم. که مردم چک دارند آخر. حالیت نیست؟ مردم اجاره خانه دارند. آیا یک روز تعطیل بهتر نبود؟
چند روز مانده که بمیرم، وصیت میکنم که:" برای من خیلی به زحمت نیفتید. تمنا میکنم که به زحمت نیفتید. چرا؟ چرا باید خودتان را بکشید برای من؟ من در تمام لحظات عمرم تلاش کردم که کسی برای من به زحمت نیفتد. من اگر دهان بستم و دردم را به کسی نگفتم تنها برای این بود که کسی به زحمت نیفتد. من آمده بودم که باری از روی دوش بردارم و اگر احساس میکردم که خودم باری روی دوش خواهم شد، هرجا که بود، پا پس میکشیدم. فکر نکنید من آدم ناامیدی بودم. نبودم. این درست است که از خیلی چیزها و خیلی کسان سیر شده بودم اما من امید داشتم. من به این بازی، عشق می‌ورزیدم و اهل بازی بودم. من خنده را دوست داشتم. و دوست داشتم که بسازم. و تا آنجا که میشد تلاش کردم و حالا قضاوت با شما" و تلاش میکنم که اینها را چند بار با صدای خوب و رسا بلند بخوانم که غلط نداشته نداشته باشد و جایی، برایشان پنهان میکنم.
نمازشان را خوانده‌اند و دور من که خوابیده‌ام جمع میشوند و میبینم که گریه می‌کنند. مادرم، خواهرم، برادرم و پدرم را میبینم که هرکدام یک گوشه جنازه افتاده‌اند و به غایت اشک می‌ریزند. چندتایی خاله و عمه هم هستند که این وسط یک های هایی میکنند. همین‌ها را که میبینم دلم گرم می‌شود. خیالم راحت می‌شود که این چندتا لااقل از رفتن من ناراحتند. که برای این چندتا لااقل هنوز اهمیت دارد بود و نبودم. و چند لحظه بعد که چشمم به مادرم میفتد خوشحالی توی گلویم گیر میکند.
چند روز مانده که بمیرم، نشسته‌ام خاطراتم را مرور میکنم، عکس‌های دوران زندگی را نگاه میکنم و برای خودم گریه میکنم. و قطعا این اولین بار نیست که یک نفر نشسته پیش از مرگ، برای مردن خودش اشک میریزد، اما از معدود دفعات است. حساب میکنم میبینم که چه کسی از مرگ من ناراحت خواهد شد و تسبیح میاندازم. به آن علامت یک سوم نمیرسم. و خیلی خوشبینانه به یک پنجمش هم نمیرسم. نگاه میکنم که در چه غربتی خواهم مرد. بعد میبینم در زندگی مگر برایم چه بوده که در مرگ برایم باشد؟ توقع زیادی است. مینشینم حساب میکنم در نبودم چه چیزی از دنیا کم خواهد شد. به نتیجه نمی‌رسم. بعد مثل اینها که بالای سر جنازه روضه خوانی میکنند، برای خودم شروع میکنم به خواندن. که من چقدر زندگی را دوست داشت. من چقدر اهل امید بود. من چقدر آرزو داشت. و من که میخواست بچه بیاورد. و من که همیشه میخواست سنگر چیزهای خوب را حفظ کند. و من که میخواست چیزی به دنیا اضافه کند. و من که میخواست خیلی کارها بکند. پس چه شد؟ هیچ. هیچ کار نتوانست بکند. باخت.
هر مرد که دوست داشته داستان مرگش یک داستان قهرمانانه باشد، جان کندن در تخت بیمارستان برایش یک شکست بزرگ است. و من نیز یکی از شکست خوردگانم. من دوست داشتم در یک درگیری، بعد از این که آدم بدها را میکشم، کار خودم را تمام کنم و بمیرم. اما خب نمیشود. دست نمیدهد. حتی خودکشی!

من مرده‌ام و مانده‌ام با یک جهان پیش رو که مثل یک اتاق تاریک، درش را به رویم گشوده. و یک جهان پشت سر که حالا که از آن گذشته‌ام و تمام شده، مثل تمام سفرها بعد از تمام شدن و مثل تمام معشوقه‌ها بعد از گذشتن، جذاب‌تر و زیباتر شده. که مثلا پشیمانم کند برای از دست دادنش. که حسرتش را بخورم. من پشیمان میشوم؟
و من چرا همواره در طول زندگی مرگ را این همه نزدیک به خود حس میکنم؟
از آن روز تولدی که نام ناراحتی فلان به گوشم میخورد و به فکرم فرومیبرد، هر مرگی که با ناراحتی فلان اتفاق میفتد، خنجری میشود برقلبم. هی مینشینم حساب و کتاب مرگ میکنم. دیوانه‌ای مگر؟ زندگی کن.
تن من رفته زیر خاک و دور و بر قبرم پر است از آدمهایی با لباسهای مشکی که دارند حساب و کتاب میکنند که چطور و از چه راهی زودتر به رستوران می‌رسند. و بعد از خوردن غذا، وقتی دارند دانه‌های برنج را از لای دندانهایشان در می‌آورند، با هم از کیفیت کباب و برنج صحبت میکنند. و حتما می‌روند به پدرم میگویند که این یکی آقازاده را زودتر زنش بده. و بعد از هم میپرسند چرا مراسم ختم را آخر هفته نینداختند؟
تا یک هفته بعد از مرگ، هرروز کسانی می‌آیند بالای سر قبر گریه میکنند و میروند. بعد از هفت روز، یکی دو نفر هفته‌ای یک بار می‌آیند و میروند. و همزمان پنج شش نفر ساعتهایی از روز یاد من میفتند و گریه میکنند و به تدریج سعی می‌کنند چیزهایی که من را یادشان می‌اندازد، از جلوی چشم دور کنند. و تا یک سال اگر مسیرشان بیفتد، به قبرم سر میزنند. و بعد از چهل روز پیش خودشان میگویند که خوب شد رفت و اگر اسم من بیاید، حتما یاد چیز خاصی نمیفتند. اما یکسال بعد وقتی که مراسم یادبودی از من در حال برگزاری‌ست، کسان نزدیکم یادشان میفتد که یکسال شد. و میفهمند که چه زود گذشته و پیش خودشان میگویند، عمر ما یکسال گذشت و به این بهانه یاد چیزهای دیگر میفتند و بحث میکنند که یکسال پیش مثلا سکه چه قیمتی داشته و حالا چه قیمتی. اما یک تن که یکسال پیش توی این شهر قدم برمیداشت و سنگینی‌اش را به تن آسفالت‌ها تحمیل میکرد و نام و فامیل خاص و شماره ملی بخصوص داشت را کسی یادش هست؟
من مرده‌ام و درد را دیگر احساس نمیکنم. و دیگر دلم از دیدن کودکی با کفش های پاره و شکم گرسنه نمیسوزد. دیگر روزمرگی تمام شده و فکر این که کی باید بیدار شوم، چقدر پول دربیاورم، چقدر پول بدهم، کی بروم و کی بیایم، ذهنم را مشغول نمیکند. و همه این ها را گذاشته و رفته‌ام.

چند سال بعد، در یک نیمروز پایئزی شماره موبایلم میفتد روی گوشی یکی از اطرافیانم. شوکه میشود. اما گوشی را که برمیدارد، من نیستم. کس دیگری است. کار دیگری دارد. صدایش صدای من نیست. شرکت مخابراتی، شماره‌ای که مختص من بوده را واگذار کرده. شماره ملی‌ای که من داشتم حتما چند سال بعد نشانگر یک نفر دیگر خواهد بود. حتی ترکیب نام و فامیل من هم بعدتر یک نفر دیگر را برایشان مجسم میکند. و چندین سال بعد، وقتی که دیگر هیچ اثری از جسم من نمانده، در قبر را باز میکنند و جنازه‌ای دیگر آنجا خاک میشود.