ترومن
دبیرستانی که بودم، احساس ترومن بودن میکردم. آن موقع البته ترومن را نمیشناختم و ترومن شو را هم ندیده بودم. اما همینطوری خیلی خودجوش، احساس میکردم وقتی که مدرسه هستم یک دوربینی دارد لحظه به لحظه زندگی مرا فیلم میگیرد و هم زمان در مدرسه دخترانه آن طرف خیابان- که خیلی هم دخترهای خوبی داشت-، پخش میکند. برای همین سعی میکردم خیلی مبادی آداب رفتار کنم. همیشه پیراهن اتوکشیده و مرتب میپوشیدم و از هرگونه جلف بازی دبیرستانی دوری میکردم. چون میزم، میز اول کلاس و کنار پنجره بود، احساس میکردم نمایی که الان آنها دارند میبینند نمای نیم رخ است. و چون نیم رخ معمولا چیزی برای مشاهده ندارد، سعی میکردم بیشتر رخ بدهم به دوربین تا شایستهتر جلوه کنم. ژستهایم را همیشه طوری انتخاب میکردم که خیلی دوربین دوست باشد. هیچوقت خودکارم را توی دهنم نمیکردم. و گاهی که میخواستم این تصویر خشک و استخوان قورت داده را بشکنم، پای چپم را میآوردم بالا میگذاشتم روی نیمکت، شبیه هنرپیشههای قبل انقلابی پرطرفدار.
اگرکارم گیر چیزی بود و مشکلی داشت سعی میکردم جوری قضیه را جمع کنم که جلوی دوربینها کتک نخورم. همیشه بعد از زنگ، آخرین نفری بودم که از کلاس بیرون میرفتم. چون به هرحال دوست نداشتم خودم را خیلی خسته از درس نشان بدهم. و خب میدانید که جنتلمنها اینطور مواقع هیچوقت شتاب نمیکنند و عموما خونسردیشان را حفظ میکنند و جو زده نمیشوند. در شیطنتها سهیم نمیشوند و برای شاشیدن، لب پنجره نمیایستند. اتفاقا سعی میکنند کسانی که در حال شاشیدن هستند را نصیحت کنند. که خانمهای محترمی دارند همین لحظه تو را میبینند. هرچند که آنها گوش نکنند و کسخلش کنند. اما جنتلمنها همیشه کار خودشان را میکنند.
دوست داشتم پایان هر روز را با یک تصویر خوب تمام کنم. گاهی میآمدم میایستادم لب پنجره دستی توی موهایم میکردم و نگاهم را پرت میکردم به آسمان. گاهی کیفم را میگذاشتم زیر چانهام و چهره متفکرهای غمگین را به خودم میگرفتم که فکر میکردم خیلی دخترکش است و حداقل سی و شش-هفت درصد دخترها اینطوری اغوا میشوند و میآیند دم مدرسه منتظرم میایستند. اما خب ظاهرا دخترها در آن سن و سال فهم اینطور ژستها را نداشتند. و هیچوقت دم مدرسه نیامدند. یا حالا رویشان نمیشد. یا اینکه زمانبندی تعطیلیمان اشکال داشت. که به هرحال نشد. و خب من فکر میکنم چون دوربینها فقط به کلاس درس دسترسی داشتند، آنها هیچوقت فوتبال بازی کردن من را ندیدند که دلشان برود. آنها از شوتهای سرکش خبر نداشتند و کسی نبود از تو سر توپهایم برایشان بگوید. حیف که بودجه آن شبکه محدود بود و یک دوربین بیشتر نمیتوانست به من اختصاص دهد وگرنه شاید زندگی خارج از کلاس درس خیلی جذابتر و کشندهتر بود.