سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

روزنامه

    نظر
روزنامه‌ها را نگاه میکنی؟ اهل روزنامه نیستی. اما اگر سری به دکه‌ها بزنی میبینی که همه روزنامه‌ها از شکاف نوشته‌اند، از فاصله. از یک چیزی که دو نفر، دو یا چند دسته و گروه را از هم سوا کرده. مثل همین چیزی که بین من و تو افتاده.
بعد آنها در صفحات بعدی و در شرح آن بسیار نوشته‌اند و گفته‌اند. غر زده‌اند و فحش داده‌اند. حق دارند خب. من هم غر میزنم. من هم فحش میدهم به مسبب این شکاف. من هم میزنم توی سر این فاصله.
من دوست دارم فاصله را بگیرم جرش بدهم. نزدیک‌ترت کنم. نمیدانم، این چه وضعیست که برای ما درست کرده‌اند؟
" آقا...آقای وزیر! چه کسی باعث و بانی این شکاف است؟ شما نمیدانید؟ "
هربار که از جلوی دکه روزنامه فروشی رد میشوم، می‌ایستم به خواندن تیترها. بعد هربار- دقیقا هربار - با خودم فکر میکنم که چرا من روزنامه خودم را ندارم؟ دوست دارم روزنامه خودم را داشته باشم. تیتر خودم را داشته باشم. جلد خودم را داشته باشم. و نام تو را بگذارم بر روی روزنامه. چون هرچه به این روزنامه‌ها نگاه میکنم آن چیزی که حرف خودم باشد را نمیبینم. این‌ها یک جور دغدغه‌هایی دارند، که من ندارم. من یک جور دغدغه‌هایی دارم که اینها ندارند. (و خوش به حال تو که هیچ دغدغه‌ای نداری)
اینها دوست دارند توی روزنامه‌هایشان دعوا راه بیاندازند، به هم فحش بدهند، از شکاف حرف بزنند و در عین حال هی هرروز هم به شکاف دامن بزنند و پولی گیرشان بیاید. اما من اینطوری نیستم. من اگر به شکاف فحش میدهم، دوست دارم سر به تنش نباشد. من دوست ندارم در روزنامه‌ام فحش بدهم. دوست دارم از دوست داشتن بنویسم. هرروز یک عکس از تو بگذارم روی جلد و تیتر بزنم " بیا بیا که شدم در غم تو سودایی ". فردا برایت بنویسم " بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو " و همینطور هرروز تا...تا نمیدانم کی. تا وقتی که روزنامه ورشکست شود و من دوباره زمین بخورم و نابود شوم. چون میدانی! مردم از احساسات خوششان نمی‌آید. وقتی ببینند یک نفر دارد برای یک نفر دیگر میمیرد، حالشان بهم میخورد. آدمهای احساساتی را دوست ندارند مردم. مردم آدمهای سنگ دل و عوضی را دوست دارند. اگر ببینند یک نفر به یک نفر دیگر ابراز علاقه میکند، بنظرشان لوس می‌آید. و چه بدتر اگر آن یک نفر مرد هم باشد. روزنامه‌ای که از عشق بنویسد، فقط بدرد پیرزنهای تنها میخورد که بخوانند و اشک بریزند برای هرآنچه که بهانه اشک ریختن برایش ندارند.
القصه که روزنامه را نمی‌خرند و روزنامه ورشکست میشود ، از هم میپاشد. من دوباره زمین میخورم و می‌افتم. و در نگاه تو بی عرضه تر از قبل بنظر می‌آیم. که حتی نمی‌توانم یک روزنامه را هم اداره کنم. روز آخر و در شماره خداحافظی روی تیتر مینویسم " روزی ز چشم مردم و روزی به پای تو! ، عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت " و فقط دلم را به این خوش میکنم که در این بلبشو، یک مدتی -هرچند هم کوتاه- یک روزنامه‌ای بوده که از عشق بنویسد. و بعدها اگر بخواهند تاریخ مطبوعات را بنویسند، حتما از روزنامه ما (من و تو) اسم خواهند برد. و میگویند " تنها روزنامه تاریخ که در آن فقط از عشق مینوشتند و دیگر هیچ" بعد همانها میگویند " اه ، چه روزنامه لوسی". روزنامه که از عشق نمیگوید. روزنامه باید حوادث را بنویسد. دیروز در محله‌ای در جنوب تهران، مردی خانواده‌ همسرش را به گلوله بست. مردم میگویند به‌به چه آدم شجاعی. چه حرکت عجیب و بدیعی. چقدر نو. مردم دوست داشتن را شجاعت نمیدانند. شجاعت را در کشت و کشتار میبینند و چه حیف که ما در اینجای تاریخ، و در این جغرافیا گیر این آدمها افتاده‌ایم. نفت بریزیم، آتش بزنیم خودمان را. آتش بزنیم خودمان را، راحتشان کنیم. راحتشان کنیم که کسی نباشد دیگر از عشق بگوید و حواسشان را از صفحه حوادث پرت کنند.
و باز هم لعنت میفرستم بر شکاف. لعنت بر شکاف. لعنت بر فاصله. لعنت به همین تکمه بزرگ روی صفحه کلید، که بارها موذیانه بین نام من و نام تو قرار گرفت.