سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

پیامبر خشکسالی

    نظر

دارم در خیابان راه میروم و برف می‌بارد. برف می‌بارد و مینشیند همه جای تنم. روی سینه‌ام را میبینم که پر برف است. روی سرم. روی شانه‌ام (روی شانه‌هایم از همه جا بیشتر برف نشسته). دوست دارم بروم بایستم وسط میدان انقلاب، که برف همینجوری همه وجودم را بگیرد. صبح که مردم از میدان انقلاب رد میشوند ببینند یک آدم برفی زیبا، نشسته وسط این میدان زشت. فکر کنند شاید پیغمبری نازل شده که معجزه‌اش برف است. که برف‌ها را ریخته، بعد هم ابرها را گذاشته روی شانه آدم برفی بزرگ . و آدم برفی بزرگ منم. 
باریدن برف ناگهانی در شهری که حتی باران هم به زور میبارد نیاز به معجزه دارد دیگر، نه ؟
به حرکتم ادامه میدهم. در برف از خودم فیلم میگیرم و میگویم "دوستت دارم". می‌سپرم به دانه‌های برف، به دست باد. فوت میکنم در هوا.
هوا که برفی میشود، خیابان زیباتر میشود. این شهر با برف زیباست.
- پیاده روهای برفی لیز است و چند بار نزدیک است که زمین بخورم -
به تو که فکر میکنم، حس میکنم زیباتر شده‌ام. لازم است بگویم که این " من " با فکر تو زیباست؟ 
دلم تنگ شده." لبخند تو را چند صباحیست ندیدم". تو که نیستی تنهایی‌ام بزرگ‌تر است. و تو خیلی وقت است که نیستی. این جمله‌ها را تاحالا چند بار شنیده‌ای؟ میدانم. چاره‌ای نیست جز اینکه از جمله‌های کلیشه‌ای استفاده کنم.
در خیابان، کناری می‌ایستم که برف‌ها را از روی لباسم بتکانم. خنده‌ام میگیرد. به خودم میگویم "به چه دل خوش کرده ای، تکاندن برف از شانه‌های آدم برفی؟".