قارچ
12-13 سالى هست که ازدواج کرده ایم. و با اینکه درشهر قرن 21 زندگى میکنیم، مثل نیاکان روستاییمان کشاورزیم. از کشاورزى پولمان را در مى آوریم. البته نه اینکه همه این سالها کشاورزى خرج مارا داده باشد، نه. 5 سال اول از این راه ارتزاق نمیکردیم. در واقع 5 سال اول اصلا از هیچ راهى ارتزاق نمیکردیم. سرگرم عشق بودیم. میخوردیم و میخوابیدیم. عشق میکردیم. و وقتى هم میخوابیدیم، میخوردیم. از هم دیگر تغذیه میکردیم.من از او تغذیه میکردم و او به من وارد میشد و میرفت توى رگهایم. خون میشد. انرژى میگرفتم، خونم زیاد میشد، تکثیر میشد و نوبت او میشد که از من تغذیه کند. و همینطور هى یکدیگر را سیر و سیراب میکردیم. فقط ایرادش این بود که این روش انرژى زیادى از هردویمان میگرفت. اما دلمان خوش که داریم عشق و حال هم میکنیم و چه کسى در دنیا وجود داشت که مثل ما بتواند حین کار کردن و ارتزاق به اوج هم برسد؟ چه کسى بود که بتواند حین تغذیه کردن، کسى را هم به اوج برساند و آن کس همسرش باشد؟
5 سال چنان که خواندید طى شد و از سال پنجم تکرار، فاتحه آن روش زندگى را خواند. طورى که یکسال آخر به زور میتوانستیم حتى غذاى یک وعده یکدیگر را تامین کنیم. شروع کردیم به فروختن وسیله. تا جایى که خانه خالى شد. ناخودآگاه آماده فروختن شده بود و ما که دیدیم در عمل انجام شده قرار گرفته ایم، خانه را هم فروختیم و شروع کردیم به خوردن. انقدر خوردیم که خانه هم تمام شد. یک روز کنار خیابان بدون سقف نشسته بودم به فکر که یکهو صدایى آمد و جرقه اى بر سرم زد. رعد و برق بود. مستقیم خورد به من که روى علمک هاى وسط پیاده رو نشسته بودم، سه متر پرتم کرد هوا. به زمین که رسیدم، تمام تنم پر از قارچ شده بود. از روى سر و صورت و گردن بگیر بیا تا سینه و شکم و ناف و جاهاى دیگر. قارچ هاى سفید و گوشتى اعلا. باور کردنى نبود. بعضى هایشان حتى تا 20 کیلو وزن داشتند. نمیتوانستم هیچ جایى را ببینم. قارچها جلوى دیدم را گرفته بودند. سرم را که میخواستم بلند کنم سنگینى قارچ ها گردنم را به پایین خم میکرد و می انداخت. به کمک زنم توانستم جایى بنشینم و خودم را از شر قارچ ها خلاص کنم. از قارچهاى روى سر و صورت و گردن شروع کردم آمدم تا روى سینه و شکم و ناف را کندم، اما پایین تر که آمدم، هرچه کردم دیگر نشد که بِکنم. سفت بود و کنده نمیشد. هرچه تلاش کردیم نشد. ماند. -هنوزم هم هست-. قارچ هاى روى زانو و پا ها را هم کندیم و کنار قارچهاى دیگر چیدیم کنارمان، گوشه خیابان. در همین حال که داشتیم قارچ هارا برداشت میکردیم، کسى آمد نزدیک و پرسید کیلویى چند؟ .ماجا خوردیم. به هم نگاه کردیم. گفت همکارم. پروتئینى دارم. گفتم کیلویى شیش و دویست. قبول کرد. سیصد کیلو قارچ از قرار کیلویى شش هزار و دویست تومان، یک چیزى حدود دو میلیون تومان دستمان را گرفت که تا مدتى پولدار باشیم. اما طمع پول نگذاشت آرام بنشینیم. زنم گفت ما که در تولید قارچ به خودکفایى رسیده ایم، بیاییم سوسیس کالباس و خیار شور هم تولید کنیم و بفروشیم و طبعا وظیفه تولید اینها-بخاطر ویژگى هاى فیزیولوژیکى- همه بر عهده من بود. تولید روزانه 220 کیلو سوسیس کالباس و 70 کیلو خیار شور به سیصد کیلو قارچى که تولید داشتیم اضافه شد. زنم هم از شکم گنده اى که داشت باگت تولید میکرد و چرک صورتش هم میشد پنیر پیتزا(راستى گفتم سوسیس کالباس ها را چطور تولید میکردم؟). کارمان همینطور گسترش پیدا کرد و بزرگ شد. تولید تخم مرغ را هم دست گرفتم و روزى سه هزار تخم گذاشتم. و بعد از مدتى که وضعمان خوب شد وشکممان سیر، چند تا بچه آوردیم وکم کم کارها را سپردم به آنها و خودم را سبک کردم. به جایش براى اینکه خیلى بیکار نباشم، زدم به تولید محصولات کشاورزى. روى سرم تخم سبزى خوردن ریختم و روى شانه هایم درخت گردو کاشتم. روى کمرم زمستانها گوجه میکاریم، تابستانها هندوانه. روى سینه ام هم انار و انجیر و زیتون کاشته ام. بیایید ببینید چه بهشتى شده.
روى برآمدگى باسن هم چون آفتاب خوبى داشت، زعفران کاشته ایم، چه زعفرانى. از اسپانیا می آیند همه بارش را میخرند، میبرند مالاگا، از آنجا در بسته بندى هاى شیک میفرستند به تمام نقاط دنیا. راستى اسم برند زعفرانى که شما مصرف میکنید چیست؟