نیمکت
نشست روی نیمکت و دستش را انداخت دور گردن زهرا و چسباندش به خودش. بعد نگاه کرد توی چشمهای زهرا که داشت از خجالت روی زمین را نگاه میکرد. یادش افتاد که وسط پارک نشسته اند . بلندشد دست پاچه دور و برش را نگاه کرد تا از نبودن آدم اضافی مطمئن شود. کسی اما نبود. برف میبارید و هوا سوز داشت. کسی توی این سرما پارک نمی آمد. زهرا بلند شد امیر را توی سکوت بغل گرفت و بوسید و گریه کرد و باز نشست سرجایش. لب از لب هیچکدام باز نشد. امیر باز سراسیمه به دور و اطراف نگاهی انداخت و آرام گرفت. خیالش که راحت شد، نگاهش را انداخت روی زهرا.
- زهرا ؟ میتوانی مرا کمتر دوست بداری ؟ این همه که تو من را دوست داری، معذب میشوم. خودم را زیر بار مسئولیت میبینم. آن هم مسئولیت سنگین دلبسته کرده دختری مثل تو.
موبایلش که زنگ خورد، فوری صدای زنگ را قطع کرد. و به حرفهایش ادامه داد.
- زهرا دوست داشته شدن مسئولیت می آورد. وقتی که دوستت دارد باید بیشتر مواطب باشی. مواظب هرچیزی . باید بیشتر نگاهت را کنترل کنی. باید کمتر با دیگران صحبت کنی. باید حرف ها را کمتر بشنوی. و وای بر روزی که یکی از این ها را رایت نکنی. آنوقت عادت میکنی به مواظب نبودن. عادت میکنی به حرف زدن و شنیدن. پیشتر که میروی ؛ میشوی هرزه در حالی که خودت هم خبر نداری. زهرا...سختم است.
زهرا که تمام مدت با بهت توی چشمهای امیر نگاه میکرد با تمام شدن جملات امیر اشک در چشمانش حلقه زد و هق هق بغضش ترکید.
- آرام باش زهرا. خواهش میکنم آرام باش. همین کارهایت مجبورم میکند که از زیر بار این دوست داشته شدن شانه خالی و کنم بترسم.
زهرا نگاهش را از روی امیر برداشت و روبه رو را نگاه کرد. و سعی کرد خودش را کنترل کند. اما از چهره در هم رفته اش مشخص بود که چیزی در درونش دارد آتش میگیرد. دستمالی که در دستش بود را آنقدر فشار داده بود که دستمال تکه تکه شده روی زمین، زیر پایش ریخته بود. نگاه کرد به دستمال ها و ندانست تکه های دستمال را از روی زمین جمع کند یا خودش را. بلند شد بی اینکه چیزی بگوید راهش را کشید و رفت. جای قدمهایش روی برف های نشسته بر زمین پارک ماند اما . به انتهای مسیر که رسید برگشت دوباره نگاهی به امیر که هنوز روی نیمکت نشسته بود کرد و پیچید و رفت. حالا امیر بود که توی این سرما و تنهایی باید با این دوست داشته شدن کنار می آمد یا کنار میرفت. نگاه کرد به جای خالی زهرا که کیفش آنجا جا مانده بود. دلش سوخت برای حالی که زهرا داشته. برای دلی که حتما پیش او جا گذاشته . دلش سوخت برای حواسی که پرت او بوده و فراموش کرده. کیف را بلند کرد و رد پاهایش را گرفت و رفت تا برسد به زهرا و کیفش را بدهد. هنوز به آخر پارک نرسید بود که صدای موبایل زهرا از توی کیفش بلند شد. امیر گوشی را برداشت دید روی صفحه نوشته غزاله. فکر کرد جواب ندادن بهتر است. صدای گوشی قطع شد و صدای رسیدن پیام آمد . غزاله نوشته بود : نرسیده به پارک روبروی سینما منتظرم. گوشی را گذاشت توی کیف و دوید که زودتر بهشان برسد. صد متر مانده به سینما زهرا را دید که میخواهد از خیابان رد شود. خیالش کمی راحت تر شد و راه رفتن عادی را پی گرفت. زهرا را صدا زد. زهرا نشنید. زهرا ایستاد . ماشینی که روبروی سینما پارک بود برایش بوغ زد. زهرا رفت سمت ماشین و نشست. امیر رسید به ماشین. به شیشه زهرا . زد به شیشه. زهرا با تعجب نگاهی کرد و شیشه را داد پائین. امیر به زهرا نگاه کرد و صبر کرد تا نفسش بالا بیاید. کیف هنوز توی دستش بود. تا خواست لب باز کند و بگوید کیفت را جا گذاشتی، مردی که پشت فرمان نشسته بود گفت : بفرمائید؟
امیربا صدا نظرش به مرد جلب شد. چشمانش که توی چشمان مرد افتاد وا رفت. نگاه کرد به دست زهرا که توی دست مرد بود. و نگاهی به چشمان زهرا. که اثری از گریه در آنها نبود. امیر کیف را آورد بالا و گفت : فکر کنم جا گذاشته بودید.