سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

اختاپوس

    نظر

ازدواج من یک ازدواج کاملا سنتی بود. مادرم با مادر طوطی ، رفت و آمد داشتند. جلسه میرفتند، ختم انعام میگرفتند وسفره می انداختند . همانجا هم مادرم طوطی را دیده بود و تصمیم گرفته بود که طوطی زن من بشود. یکبار که سفره افتاده بود خانه ما، مادرم من را فرستاد یک چیزی بخرم بیاورم. زنگ در را که زدم طوطی آمد دم در لبخند زد، گرفت، برد. در حقیقت مادرم طوطی را فرستاده بود که من را ببیند. چون فکر میکنم دیدن و پسندیدن طوطی از طرف من خیلی چیز مهمی نبود. مادرم تصمیم خودش را گرفته بود. دوست داشت عروس بلبل زبان و سربه راه داشته باشد.
به یک ماه نرسید پای سفره عقد نشستیم. بی اینکه کلامی با هم حرف زده باشیم. بی اینکه حتی یک ذره با خلق و خوی هم آشنا باشیم. بی اینکه حتی کسی از من بپرسد پسندیدی یا نه. 
عقد و عروسی مان یکی بود چون پدر طوطی اجازه نمیداد دخترش با من نامزد بماند. هرچه من اصرار کردم حداقل یک ماه، محض آشنایی صیغه شویم پدرش راه نداد. مادر من هم بند کرده بود که زودتر قال قضیه را بکنیم. میگفت دختری که پابه پای مادرش باشه، پس فردام پا به پای تو میاد. میگفت آشنایی لازم نداره، من میگم دختر خوبیه. طوطی خوب بود، اما دختر نه.
عروسی به بهترین نحوبرگزار شد. مثل همه مراسم های این تیپی خیلی آرام و مقرراتی. بعد از تالار بزرگتر ها آمدند خانه، دست ما را توی دست هم گذاشتند و گفتند انشالله با لباس سپید از این خانه بیرون بیائید و رفتند. ما ماندیم و عروس و یک تخت و البته گوش هایی که پشت دیوار منتظر ترتیبات زناشویی ما بودند. من بسم الله را گفتم ، نیمه لخت شدم و رفتم توی تخت. شروع کردم به دست و پنجه نرم کردن با طوطی. هرچه میخواستم حریف را به زیر بکشم اما نمیشد. حریف چغر و بد بدن بود. بد بدن به معنای واقعی کلمه، همین طوطی بود. هیکلش اصلا شبیه زنها نبود. یک حالت زمختی داشت که اگر بار اول نبود، با میل نمیشد طرفش رفت. به جز هیکل، صورتش هم مثل تازه عروس های دیگر نبود. البته من با تازه عروس دیگری برخورد نکرده بودم، ولی میشد حدس زد که یک تازه عروس با دامادش چطور برخورد میکند. صورتش سرد و صاف بود. میلی توی صورتش دیده نمیشد. فکر کردم وضعیت قرمز است. کمی دقت کردم دیدم برجستگی که از وجود پد خبر بدهد، وجود نداشت. بعد از ساعتی کلنجار رفتن فهمیدم طوطی آن چیزی که فکر میکنم نیست. او با دخترهای دیگر فرق داشت. دوست نداشت که عروس شود. دوست داشت سواری بگیرد از من. من اول جا خوردم. گفتم یعنی چی ؟نمیفهمیدم. قابل درک نبود. همه چیزش زنانه بود. یا حداقل شکل زنانه داشت. اما در عمل این را نشان نمیداد.
طوطی انسان نبود. طوطی در حقیقت اختاپوس بود. یک اختاپوس به معنای واقعی. البته ظاهرش این را نشان نمیداد اما تمام وجنات و سکناتش مثل یک اختاپوس بود. حتی این که دوست داشت از من سواری بگیرد را هم از رگ اختاپوسی اش به ارث برده بود. میگفت اختاپوس ها لقاحشان دو طرفه است. یعنی در عین حال که یکی فاعل است، مفعول هم هست. هراختاپوس یک اندام فاعلی دارد ، یکی مفعولی. اختاپوس ها هیچ وقت پدر نمیشوند. در حقیقت اختاپوس ها همه مادر میشوند. بچه باید در بدن هر دو طرف شکل بگیرد. نیمی در بدن مرد، نیمی در بدن زن. بعد که موقعش رسید هرکس نیمه ای را که در رحمش بوده بدنیا می آورد. یکی از بزرگترهای فامیل می آید دو نیم را با یک نوع خاک چسبنده که حتما باید از کف یکی از خلیج های اقیانوس آرام آمده باشد، به هم میچسباند و میرود. بعد از این، یکی دیگر از بزرگترها می آید با دهنش در گوش بچه حباب میزند تا نوزاد اصلش را فرابگیرد و بداند که از کدام قبیله متولد شده. بعد هم رهاش میکنند تا بروید هرکجای دنیا که خواست، نتیجه فوتبال پیش بینی کند. در حقیقت پیش بینی کردن در بین اختاپوس ها یک شغل خانوادگی است. مدام پیش بینی میکنند. هی پیش بینی میکنند. تا آنجا که بتوانند پیش بینی میکنند. 
من بی آنکه بدانم و بخواهم وارد دنیای اختاپوس ها شده بودم. مجبور بودم آئین اختاپوسی را به جا بیاورم. تا به حال چنین قضایایی حتی به گوشم هم نخورده بود چه برسد اینکه بخواهم این را انجام دهم. من اصلا چطور میتوانستم پذیرای اندام طوطی باشم ؟ چنین چیزی اصلا توی بدن من طراحی نشده بود. با جدیتی که در طوطی میدیدم انگار چاره ای هم نبود. بر سر دوراهی گیر کرده بودم. یاباید شرفم را در میان میگذاشتم و از زنم حامله میشدم ، یا باید از حجله فرار میکردم که باز هم همان شرمندگی را داشت. 
طوطی خودش حاصل لقاح مادرش با یک طوطی بود. بله با یک طوطی. پدر طوطی که در حقیقت پدرش هم نبود عاشق پرنده بود. مادرش یک روز بعد از خواندن حکایت کنیز و کدو مولوی تصمیم میگیرد با طوطی ای که توی خانه داشتند این قضیه را امتحان کند. مادر طوطی از پدر که همان طوطی بود حامله میشود و طوطی پدر در این عملیات جانش را از دست میدهد و به لقاء الله میپیوندد. بعد هم بخاطر اینکه یاد آن طوطی همیشه زنده باشد، اسم پدر را روی دختر میگذارد. طبیعتا حاصل لقاح انسان با یک طوطی بهتر از یک اختاپوس هم نباید میشد. طوطی اول که بدنیا آمده، مشکل تنفسی داشته. دکترها تا یک هفته اورا داخل آکواریوم نگه میدارند تا شرایط جور شود و بتواند عادی زندگی کند. بعد که 3 ماهه میشود، دست و پاهای اضافی اش را ختنه میکنند تا شکل آدمیزادی بخودش بگیرد. بعد هم میرسد به اینجا. اینجا که من الان هستم. طوطی هست و تخت دامادی و من که باید تصمیم بگیرم.
من تصمیم گرفتم راه دوم را عملی کنم. ترجیح دادم که از حجله فرار کنم.
طوطی خیلی سعی کرد جلوی من را بگیرد، اما نتوانست. یکبار رفتم از پنجره فرار کنم اما پیش بینی کرده بود و لنگه های پنجره را به هم جوش داده بود.
به آخرین راه متوسل شدم؛حاشا. شروع کردم به داد و بیداد. با تمام توانم داد کشیدم. همسایه ها با دست و هل هله ریختند تو که بلاخره شد. اما دیدند آن چیزی که منتظرش بودند محقق نشده. هاج و واج مانده بودند. یکی از زنها رفت سمت طوطی که جمعش کند. من هم در آن میان از کنار نگاهشان گذشتم و رفتم بیرون. دم در که رسیدم برگشتم گفتم " بی شرف بود " و خلاص