سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

آن شب که یلدا بود

    نظر

شبی که قرار بود صبحش 29 آذر 93 باشد، طولانی ترین شب زندگی من بود. هی کش می آمد. نمیگذشت.ثانیه ها به دقیقه نمیرسید. هی از یک شروع میشد می آمد تا 59 دوباره می افتاد روی 1. 
جمعه بعد از ظهری که 28 آذر بود، پرت شدم توی شیشه. با دست و سر. اما دست چپ جلوتر از بقیه با شیشه برخورد کرد و پاره شد. از چند ناحیه. من فقط خون میدیدم که روی هوا پرت میشد. ترسیده بودم. فکر کردم رگم پاره شده. همینطور که داد میزدم راه پله ها را به سرعت رفتم پائین. دست چپم را با دست راستم گرفته بودم و داد میزدم. نمیدانستم چه شده. فقط میدانستم باید زود تر خودم را به بیمارستان برسانم. پائین پله ها که رسیدم از روی جا لباسی چادر گلدار مادرم را برداشتم و پیچیدم دور دستم. اعضای خانه که دست من را دیده بودند جیغ میزدند و گریه میکردند. هول شده بودند. نمیدانستند چیکار باید بکنند. خودم زود تر از بقیه در را باز کردم و رفتم بیرون. رفتم خودم را رساندم به درمانگاه. پرستار ناشی درمانگاه دستم را شلخته پانسمان کرد. نصف دستم را باند پانسمان پوشانده بود و نصف دیگرش لخت بود. چسب هایی که زده بود بدون واسطه روی خود زخم ها چسبیده بود. گفتند پول بریزید. منتظر نشستم پدرم برسد و پول بدهد تا بخیه بزنند. همه ی درمانگاه نگاهم میکردند. یکی از کارکنان درمانگاه آمد گفت : اگه کلانتری اومد الکی بگو تو خونه اینطوری شدم گفتم : مگه تو کجا اینطوری شدم ؟ گفت ینی دعوا نکردی؟ گفتم حالت خوبه ؟ گفت به هر حال میگم که ینی راستشو نگو دردسر نشه. در همین اثنی مادرم رسید. خودم را توی آینه نگاه کردم دیدم تمام لباس ها و سر و صورتم خونی شده. قیافه ترسناکی درست شده بود. دلیل نگاه مردم را فهمیدم. پرستاری که دستم را پانسمان کرده بود داشت با مادرم حرف میزد. فهمیدم دارد میگوید اینجا بخیه نزنید. دکترش خوب نیست. مادرم گفت بچم داره از حال میره . نمیشه که . کجا ببریم. بعد از این احساس کردم دارم می افتم. از حال رفتم. افتادم روی یکی از تخت ها. آب قند و شیرینی آوردند چپاندند توی دهنم. بعد تصمیم گرفتیم که برویم بیمارستان معیری. هوا سرد بود. رفتند از خانه لباس آوردند تنم کردند که برویم. از درمانگاه که رفتم بیرون دیدم دستم دارد یخ میزند. انگار خون توی رگهایش کم شده بود. 
رسیدیم بیمارستان معیری. با یک زحمتی خانم دکتر چسب های کاغذی را از روی محل هایی که پاره شده بود باز کرد. گفت تاندون. همکارش را صدا کرد. یکی خانم دکتر دیگر آمد گفت آره باید عمل پیوند بکنه. دوباره دستم را پانسمان کردند. باید میرفتیم بیمارستان 15 خرداد. بیمارستان تخصصی پیوند تاندون. رفتیم آنجا دوباره به یک زحمتی با سِرُم پانسمان را بازکردند و چیزی در نیافتند. جمعه شب دکتر خوب توی بیمارستان نداشتند. هر چه بود، فرعی بود. رفتیم عکس گرفتیم آوردیم. گفتند باید بستری شود. بستری ؟ تاحالا بستری نشده بودم. گفتند باید عمل شود. عمل؟ گفتم الان نمیشه یه جوری درستش کنین؟ مسخره بود. لباس آبی بیمارستان را پوشیدم، رفتم روی دست راستم آنژیووصل کردم، توی بخش بستری شدم. شام بیمارها را داده بودند. من باید ساندویچ میخوردم. با یک دست مجروح و یک دست دیگر که چون آنژیو داشت، نمیتوانستم مشتش کنم. در نوشابه را با یک دست باز کردم. ساندویچ را گذاشتم روی پاهام و با یک دست سس ریختم. نصف ساندویچ توی این عملیات ریخت روی تخت. سعی کردم که بتوانم با یک دست ساندویچ بخورم. سیر که شدم گفتند باید بروی حمام. حمام ؟ با یک دست؟ بله. باید میرفتم. دستی که مجروح شده بود را نایلون پیچ کردند و فرستادندم حمام. تیغ هم دادند. حوله و وسایل شوینده هم توی یک بسته پلاستیکی بود که درش پرس شده بود. رفتم توی حمام و به یک زحمتی توانستم لخت شوم و بروم زیر دوش. دست مجروحم نباید خیس میشد. چسب انژیوی دست راست هم همینطور. چند دقیقه زیر آب ایستادم. رفتم سراغ بسته که شامپو را در بیاورم، اما بسته پلاستیکی باز نمیشد. پلاستیکش خیلی سفت بود. در حمام را باز کردم و از لای در بیرون را نگاه کردم اما کسی نبود که کمک بطلبم. جمعه شب بود. برگشتم به تلاشم ادامه دادم. به زوری با دندان در بسته را باز کردم. کارم انجام شد. تمام شد. میخواستم خودم را خشک کنم اما حوله ای که داده بودند برای دست و صورت بود. برای این هیکل گنده بس نبود. این مرحله را هم رد کردم و رفتم روی تختم افتادم. تلویزیون داشت یک برنامه مزخرف پخش میکرد. همه داشتند نگاه میکردند.اما من هرچه میخواستم خودم را سرگرمش کنم نمیشد. یک نفر آنجا بیهوش افتاده بود. از کسانی که بستری بودند، یکی انگشتش زیر دستگاه قطع شده. یکی با در قوطی رب بریده بود. یکی با ارّه. یک بچه یک ساله هم توی راهرو بود که پایش رفته بود روی در قوطی تن ماهی و تاندون های پایش قطع شده بود. یک بند گریه میکرد. از من هم پرسیدند. توضیح دادم. ساعت 11 نشده یکی هوس کرد که بخوابد. تلویزیون را خاموش کرد و خوابید. پرستارها آمدند چرک خشک کن ریختند توی سرم و گفتند 12 به بعد آب هم نخور. چراغ ها را خاموش کردند و رفتند. مریض ها خوابیدند. فقط من ماندم با دستی که میسوخت و درد میکرد. باید در حالت خوابیده دستم را بصورت عمودی نگه میداشتم. کنار تخت یک میله داشت که دستم را به آن تکیه میدادم. اما کوتاه بود. بدتر دستم را درد می اورد. اما چاره ای نبود. اگر خون توی دستم می آمد خونریزی میکرد. همه چیز را مرتب کردم و آماده خواب شدم. اما صحنه های اتفاق جلوی چشمم می آمد. خوابم نمیبرد. هی صحنه ریپیت میشد. تکرار میشد. تا صبح 2000 بار افتادم توی شیشه. 2000 بار این اتفاقات تکرار شد. اعصابم به هم ریخته بود. درد دست یک طرف، اعصاب خرد هم از طرف دیگر سوهان روح شده بودند. نمیشد خوابید. 5-6 ساعتی گذشت. بلند شدم توی اتاق قدم زدم و بعد رفتم توی راهرو دیدم ساعت هنوز دوازده نشده. برگشتم به تختم گفتم باید تلاش کنم بخوابم. تلاش مفید فایده نشده. چشم روی هم نگذاشتم. داشتم فکر میکردم چه اتفاقات بدتری میتوانست بیفتد. هی فکر میکردم اگر کسی زیر آن پنجره بود و تکه های شیشه روی سرش میریخت چه میشد؟ حتما میمرد. 10 12 ساعتی گذشت دوباره رفتم توی راهرو دیدم ساعت تازه دو و نیم است. باز برگشتم روی تخت. یک بالش بود که نمیدانستم زیر سرم بگذارم یا زیر دستم. یک چیزی گیر آوردم زیر سرم گذاشتم و بالش را گذاشتم زیر دستم. ساعت حدود 4 بود که خوابم برد. داشت چشمهایم گرم میشد که یکهو خشم شب زدند. یکی محکم آمد تو و بلافاصله چراغ ها را روشن کرد. پشت سرش دو سه نفر دیگر آمدند و نفر آخر در را محکم کوبید. همه مریض ها از خواب پریدند و نشستند. این ها سربازان نازی نبودند. پرستاران نازی بودند که امده بود چرک خشک کن به سرم ها اضافه کنند.کارشان یک ساعتی طول کشید. سرم را که زدند و رفتند، 6 و نیم صبح بود. باز تلاش کردم که بخوابم اما نشد. برای همه صبحانه آوردند اما من نباید میخوردم. هوا کمی روشن شده بود. خیلی گرسنه بودم. ضعف شدید داشتم. بی خوابی انرژی ام را گرفته بود. رفتم لب پنجره و به کوچه نگاه کردم. به عابرانی که چند دقیقه یک بار رد میشدند. بعضی ها آرام آرام و بعضی با عجله. بعضی کیف به دست میرفتند سر کار و بعضی ها با نان تازه و کره و پنیر میرفتند خانه که صبحانه بخورند. من اینها را میشمردم و دسته بندی میکردم. قرار بود ساعت 8 بروم اتاق عمل. بعد از انجام یکسری کارهای اداری ساعت نه صبح رفتم اتاق عمل. سراسر استرس بودم. از بقیه هم شنیده بودم که فقط دستی که اسیب دیده را سر میکنند. کسی را بیهوش نمیکنند. این ترسناک بود. تقریبا همه هم همین را گفته بودند. لباس عوض کردیم رفتیم توی بخش اتاق عمل. پرسیدند جسم فلزی نداری؟ خالکوبی نداری؟ فلان نداری؟ بهمان نداری؟ نداشتیم. یکی آمد انگشت هایم را امتحان کرد. انگشت هایم را میگرفت میبست و میگفت باز کن. نمیشد. هرچه زور میزدم نمیشد. بدتر دستم درد میگرفت. بلاخره رفتم دراز کشیدم روی تخت عمل. یکی آمد سرم ریخت روی دستم و پانسمان را باز کرد. دستم که باز شد، احساس کردم که کناره ی دستم که بریده بود، آویزان شده. سنگینی اش را حس میکردم اما جرات نداشتم نگاه کنم. 
یک آمپول گاوی گذاشته بودند روی سینه ام که هرچه حساب میکردم هیچ جای من تحمل چنین آمپولی نداشت. داشتم توی اتاق عمل دنبال ستاره میگشتم که موقع بخیه زدن حواسم را به شمردنش پرت کنم. اما هیچ چیزی نبود. یک ماسک اکسیژن روی دهنم بستند و گفتند نفس بکش. داشتم دنبال ستاره میگشتم که یکهو احساس خفگی بهم دست داد و بیهوش شدم. بعد از 15 ساعت این شب طولانی به پایان رسیده بود. عملم 5 ساعت طول کشید و بعد از 5 ساعت آمدم بخش، با دستی که دو کیلو به وزنش اضافه شده بود و بیشتر از صد تا بخیه خورده بود.