هزار سودا
دیروز صبح از خواب بیدار شدم ، دیدم بیست و چهار ساله شده ام . شب خیلی راحت و عادی خوابیدم و صبح بیست و چهار ساله برخواستم .
در ابتدا همه چیز عادی بود - یا حداقل اینطور به نظر میرسید -.
اما بعد از اینکه صبحانه خوردم یک دردی در دو طرف سرم احساس کردم . سر درد روز تولد مثل بمب اتم است . خانه خرابت میکند . رفتم آب خوردم که شاید بهتر شود . نشد . همینطور که دست گذاشته بودم روی سرم ، احساس کردم جایی که درد میکند بر آمده شده .
میدانید که موقع درد ممکن است آدم توهم هم بزند . رفتم دستشویی دست و صورتم را شستم ، یک نگاهی از توی آینه به خودم انداختم . سرم را به دو طرف چرخاندم دیدم که نه انگار دو طرف سرم کمی باد کرده. انگار که توی خواب به جایی خورده باشد
رفتم یکی را از توی کوچه صدا کردم گفتم ببین به نظر تو هم سر من برآمده شده ؟
نگاه کرد . بعد با اکراه دست زد . گفت "تومور مغزیه انگار. باید بزنی آمبولانس " گفتم " خیل خب بابا . حالا برو گمشو "
در را بستم برگشتم تو. باز دست کشیدم دو طرف سرم دیدم که انگار تورمش بیشتر شده . مثل شکم زنهای حامله هی جلو تر می آمد . انگار میخواست وضع حمل کند . هی بزرگ و بزرگتر میشد .
گفتم شاید خواب خوبش کند . رفتم خوابیدم . بعد از ظهر که از خواب بلند شدم همه خانه بودند . برگشته بودند . از اتاقم رفتم بیرون . داشتند هندوانه میخوردند . مادرم حواسش به هندوانه خوردن بود . سرش پایین بود . گفت "تولدت مبارک . بیا بشین هندونه بخور روز تولدی" .
رفتم بنشینم کنارش هندوانه بخورم . همین که نشستم فریاد و زد و بلند شد . رفت چسبید به دیوار ته اتاق . جیغ میزد . من مات و مبهوت نگاهش میکردم . گفتم "سرم درد میکنه آره . باد داره "
زبانش بند آمده بود . بعد زد زیر گریه با دست اشاره کرد به من . بلند شدم رفتم جلوی آینه ببینم چه خبر است . دیدم سرم زائیده است . بله زائیده . به روش تولید مثل سلولی . سرم بزرگ شده و بعد هم به دو تا قسمت تقسیم شده . پیش از این یک سر داشتم و هزار سودا اما حالا دو تا سر دارم که شاید بهتر جوابگوی سودا هایم باشد .