سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

چادرت


راضیه هنوز هم کنار تو می‌خوابد؛ گیرم نتوانی نوازشش کنی، قصه که برایش می‌گویی. صدایت را یادم رفته. جز آن زنگی که مهربان بود انگار که برای آسایش؛ مثل زنگ تفریح. دست‌هایت را ولی هنوز یادم است. پر از خال بود، پر از لکه بود. خا‌لهای قرمز، لکه‌های قهوه‌ای. و شست دست‌هایت ترک داشت. از دست‌هایت عکس دارم. همانی که کنار دار قالی‌ات نشسته بودی. همان قالی‌ای که چهار گوشه‌اش پرنده داشت. دو تا از پرنده‌ها را بافته بودی که گفتی: «یکی‌شان مرضیه است، یکی‌شان رضا.» راضیه ناراحت شد. گفتی تو را کنار خودم می‌بافم و بافتی. دو تا پرنده را با خودتان بردید یا شاید پرنده‌ها شما را. فقط نصف قالی ماند.
بقعه‌ی کاهگلی اگر نبود گمت می‌کردم. همه شبیه همند اینجا. اگر مرد بودی، سردار بودی، تفنگ دست گرفته بودی، می‌گذاشتند عکست را بزرگ کنیم بگذاریم بالای قبر. گفتند ولی شهیده است، تنها عکس سه در چهار. بالای سرتان فقط انالله نوشتیم.
دبه‌ی آب را که خالی می‌کنم روی سنگ؛ بوی خاک در مشامم می‌پیچد. هوا دم دارد، خورشید کمرنگ شده اما مگر گرما کمرنگ می‌شود. آب می‌پاشیدی کف حیاط که گفتم: «غروبای تهرون دلگیره.» که گفتم: «کاش می‌شد بازم اصفهان بمونم.» بغلم کردی و پیشانیم را بوسیدی. آخرین بار بود. کاش گفته بودم با من بیا. کاش دستت را گرفته بودم و می‌کشیدم با خودم تا سوار اتوبوس شویم و برویم جایی که آسمانش فقط پرنده دارد و گاهی هواپیمای مسافربر.
تکه سنگ کوچکی می‌کوبم روی سنگ قبرت. انگار که در بزنم. باز کن مادر، جوابم را بده. بسم الله الرحمن الرحیم/ الحمدالله رب العالمین/الرحمن الرحیم/الرحمن الرحیم/الرحمن الرحیم
باز کن مادر اشکم شانه‌ات را صدا می‌کند، دست‌هایم دست‌هایت را می‌جویند، صورتم لب‎‌هایت را، چشم‌هایم نگاهت را.
کاش پیدا بشوی، کاش چادر سفیدت در باد تکان بخورد. دورت بپیچی‌اش، نزدیک بیایی، بغل‌ات کنیم. کاش پیدا نشوی. کاش نبینی که خانه دیگر نیست، که صورت سفید راضیه کبود شده زیر قفسه‌ی کتاب‌ها. کاش نبینی که فرش‌ها دود شده اند، کتاب‌ها سوخته‌اند، ظرف‌ها شکسته‌اند؛ و پیدا نشدی. نه چادرت در باد تکان خورد، نه پیکرت بی جان نگاهمان کرد. فقط تکه‌ای خونی از چادرت... همان را خاک کردیم.