سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

پیغام و پسغام

تو به من زنگ میزدی ، پیغام و پسغام میفرستادی  و من محل نمیگذاشتم و انگار افتخار میکردم به این غلبه بر احساس . برای دوستانم تمام پیام هایت را با لحنی پر شور و چهره ای قهرمانانه که به خود گرفته بودم ، شرح میدادم . بعد در آخر میگفتم همه ی اینها را که گفت باز جواب ندادم . دو سال از ماجرایمان گذشته بود و من هیچ امیدی به بازگشت رابطه نداشتم . بعد از آن همه اتفاقهایی که پیرامونمان افتاده بود هر کسی هم جای من بود نا امید میشد . من گفته بودم دوستت دارم و تو با رفقایت رفته بودی مانتوی "بری بری" بخری .  خواهرت 1 سال قبل گفته بود کاری به کارت نداشته باشم اما من اصلا نمیدانستم تو چه کاری داری . یعنی اصلا آن موقع ها در پی همین بودم که بدانم چه کاری داری ؟ چه حالی داری ؟ چه میکنی و این را شنیده بودم . یا 15 ماه قبل که آمده بودم توی شهرک که شاید دور و اطراف آن نیمکت ها پیدات کنم . آخر مجبور شده بودم پیام هم بفرستم . یک گل رز هم خریده بودم که غافل گیرت کنم . اما تو نیامده بودی . فکر میکردم حتما آن روزها داری همان حوالی غمگین و بغ کرده میپلکی و یک دفعه سرت را بالا می آوری و من را میبینی . اول فکر میکنی حتما خواب دیده ای یا کسی شبیه من است . بی اعتنا سرت را میاندازی پائین بعد یک دفعه با شتاب سرت را بلند میکنی و میبینی منم ، خود من . همانی که یکسال قبل این اطراف با هم میپلکیدیم . بعد فکر میکردم حتما با لبخندی پر از خوشحالی به طرفم میدوی و من میبینم همان مانتوی سرمه ای ات را پوشیدی و من را محکم بغل میکنی و چون - علی رغم یکسالی که گذشته- قدت هنوز از من کوتاهتر است ، پاهایت از زمین فاصله میگیرد و آویزان گردن من میمانی . من میگویم خودت را لوس نکن الان کسی این اطراف ما را میبیند . یادت هست آن زن پیر که از کنار مان رد شد و کلی فحشمان داد ؟ راستش صبح روز تولدم که موبایلم را از زیر تخت برداشتم و دیدم که پیام تبریک دادی چنان سرم به سقف خورد که تا شب بیهوش بودم . فکر کردم کسی که تولدم را به یاد دارد حتما هنوز عاشقم مانده اما تو گفتی اینطور نیست . راست میگفتی اگر کسی عاشقم باشد باید هدیه هم بخرد . این اواخر اما انگار یادت رفت که تبریک بگویی . برای همین هم بود که من دوباره جوابت را نمیدادم . من گفته بودم برگردیم با هم یا حداقل یک رابطه ی جمع و جور داشته باشیم . تو گفته بودی اصلا فکری نداری که درگیر کسی کنی . تو رشته ی مهندسی میخواندی و من پیگیر هنر بودم  . پیغام و پسغامت را جواب نمیدادم و فکر میکردم عطشت بیشتر خواهد شد . تو پیغام میدادی و من نمیدانستم تو چرا پیغام میدهی. میگفتی فلان شماره را میشناسی ؟ یا یک بار پرسیدی دیروز دانشگاه شما بودم یا نه . هیچ کدام را هم جواب نداده بودم . مثل همان دفعه که قهر کرده بودیم . پیام دادی که سیمکارتی که دست من داری را چطوری پس ات بدهم . حالا یادم آمد که من آن موقع ها هم این اخلاق گندم را داشتم که جوابت را ندهم . فکر کنم دلیلش این بود که میدانستم داری بهانه ای میگیری که سر بحث را باز کنی . اما حالا چیکار کنم که نمیخواهم باز سر بحث باز شود ؟ بگذار جوابت را ندهم و هر دفعه بروم برای دوستان با شوق تعریف کنم که جوابت را ندادم و از آنها هم تائیدی بگیرم . باز هم پیغام بفرست.