بهم گوش بده !
شنبه صبح سر ساعتی که هر روز بیدار میشد بیدار شد . با صدایی که انگار نمیدانست صدای کیست و او را صدا میکرد . اما اسمی که صدا می کرد اسم او بود . بلند شد نگاهی به دور و اطراف کرد و از در خارج شد چند دقیقه طول کشید تا به در طبقه ی پائین برسد . آنجا طوری ایستاده بود به نگاه کردن در ، امگار که به تماشای یک تابلوی نقاشی . بلاخره تصمیم گرفت وارد شود . وارد اتاق که شد مثل میهمانان نو رسیده با بهت و تعجب به همه چیز نگاه میکرد . همان صدایی که از خواب بیدارش کرده بود را شنید که میگفت : بیا ، بیا اینجا . نگاه کرد و زن میانسالی را دید که یک سینی حاوی یک لیوان چایی و چند تکه نان تست و یک تکه پنیر به دست دارد. زن را نگاه کرد اما حرفی نزد . رفت نشست آنجا که گفته بود و زن میانسال سینی را جلویش گذاشت و شروع کند به خوردن . آرام آرام و با دقت میخورد و هر لقمه ای که میخورد یک نگاه خریدارانه به یک سمت خانه می انداخت . یک ساعتی از بیدار شدنش گذشته بود که صبحانه اش تمام شد . سینی را بلند کرد و برد گذاشت روی کانتر آشپزخانه و گفت : صبح بخیر مادر !
جواب مادرش را شنید و دوباره رفت بالا توی اتاقش تا به ادامه ی کارش برسد . دیگر از تاخیرو تعلل خبری نبود و کارهایش را سریع انجام میداد تا شب برسد . شب توی رخت خواب با خودش فکر میکرد که اگر یک شاهزاده بود دیگر مجبور نبود این همه وقت بگذراد و نوشته های یک مشت خبرنگار بی سواد را تصحیح کند تا شاید سر ماه چند غاز پول دستش را بگیرد . فکر میکرد با این روحیه ای که دارد و سختی هایی که کشیده حتما پادشاه مردم دوستی خواهد شد . انقدر فکر کرد تا توی همین فکر ها خوابش برد . صبح که بیدار شد احساس کرد رخت خوابش ار ، نرم تر و با شکوه تر از هر روز یافت . سقف ها آینه کاری شده بود و یک لوستر گران قیمت دید که وسط اتاقش آویزان کرده اند . نگاهی به پنجره ی سمت شمال انداخت و تا چشم کار میکرد درخت دید و درخت . سکوت بود و سکوت . دستش را اهرم کرد و گردشی نود درجه به بدنش داد تا پاهایش از کنار تخت آویزان شود و بتواند دم پائیش را پا کند . رفت در اتاق را باز کرد و داد زد :
«پس چرا صبحونه ی منو نیاوردین توی اتاقم ؟ چند بار باید بگم صبحونم ساعت هشت آماده باشه ؟»
با حالتی بر افروخته و عصبانی و چهره ای تا خورده در را محکم بهم زد و برگشت رفت پشت پنجره ایستاد . یک دستش را به کمرش زده بود و دست دیگرش را روی ریشهای پروفسوری اش میکشیدتا صدای در اتاق رشته ی افکارش را پاره کرد. زن میانسالی را دید که یک پیشبند قهوه ای روی پیراهن بلند سفیدش بسته بود و یک سینی شامل یک لیوان چای ، چند تکه نان تست و یک تکه پنیر دستش گرفته بود و آورده بود. برگشت به زن میانسال گفت :
«بذارش کنار تختم و برو»
زن که رفت نشست به صبحانه خوردن . وسط صبحانه تلفن اتاقش زنگ خورد . تلفن را برداشت و بی آنکه اجازه ی صحبت به آنطرف خط بدهد گفت :
«چند بار باید بگم موقع صبحانه خوردن مزاحم من نشید » . و محکم تلفن را کوبید .
صبحانه اش که تمام شد تلفن را برداشت و گفت :
«این زنه رو بفرستید بیاد بساط صبحونه رو جمع کنه بعدم عذرش رو بخواید . به بقیه هم بگید من هیچ از چائی جوش اومده خوشم نمیاد»
صدای زد در اتاق را شنید و یکی وارد شد و سینی را برداشت برد ، زن جوانی بود که گفت :
«جناب نخست وزیر پائین منتظرشما هستن ، باید چی بهشون بگم ؟»
«بگو منتظر بمونه»
رفت از راه پله ها پائین و وارد اتاق شد و رفت سمت آشپزخانه . زن میانسالی را دید که لباسها را داخل ماشین لباسشودی میریزد ، با یک روپوش قهوه ای که روی پیراهن بلند سفیدش بسته بود .گفت
«صبح بخیر مادر »
و به اتاقش در طبقه ی بالا برگشت و تا شب هم بیرون نیامد .
شب موقع خواب باز فکر پادشاهی به سراغش آمد . فکر میکرد که واقعا چه میشد اگر حداقل یک روز پادشاه میشدم چه میشد ؟ داشت توی فکرش یک مدینه ی فاضله تحت لوای خودش میساخت که خوابش برد .
صبح دوشنبه که از خواب برخاست ، حسش به اتاق از دیروز هم بهتر بود . تختش را راحت تر حس کرد و هوای اتاق را مطبوع تر یافت . توی تخت داشت این پهلو به آن پهلو میشد که زنی میانسال با یک روپوش قهوه ای که روی پیراهن سفیدش بسته بود وارد شد . همین که زن را دید اوقاتش تلخ شد و حس کرد که حرفش برو ندارد . تلفن را برداشت و با صدای بلند گفت :
«مگه نگفتم این خانوم اخراجه ؟ حرفای منو به چیت گرفتی ؟ بدم چشاتو از کاسه دربیارن ؟» بعد رو به زن میانسال داد زد « ای ملعون ! از اتاق من گمشو بیرون »
و از عصبانیت تا عصر حالش آشفته بود و فکر میکرد که چرا زیر دستان به حرفش احترام نمیگذارند و پشیزی هم برایش ارزش قائل نیستند . توهم توطئه ذهنش را تسخیر کرده بود . احساس سنگینی میکرد . برای اولین بار در امروز از اتاقش خارج شد و پائین رفت و دید زن میانسال اینبار بدون روپوش قهوه ای اش رو به روی تلویزیون نشسته و دارد گریه میکند . تعجب کرد . جلو رفت و کمی خم شد تا بفهمد که درست می بیند یا نه . پرسید : «چی شده مادر ؟ » مادر جوابش را نداد .
خواهرش که نطرف تر نشسته بود اشاره کرد چیزی نپرس . او هم رفت داخل اتاقش و دائم این سوال در ذهنش بود که امروز را چقدر بیخود از دست داده و چقدر زود غروب از راه رسیده . حس کارکردن نداشت و از طرفی هم وقت را برای کارکردن کم می دید . دراز کشید و به تابلوی نقاشی ونگوگ روی دیوار خیره شد . پیش خودش فکر میکرد اگر نقاش بود لا اقل کار مفید تری نسبت به ویراستاری کیتوانست انجام دهد . کاری میکرد که هرکسی از دیدن آن لذت میبرد . مثلا میتوانست امروز بعد از طهر چهره ی گریان مادرش را بکشد و به او هدیه کند تا خنده اش را بخرد .
صبح سه شنبه از راه رسیده بود و امروز عادت بیدار شدنش را به هم زد . احساس خستگی میکرد . اتاقش نسبت به همیشه شلوغ تر بود و آشفته تر . فکر کرد که چقدر کار نکرده دارد . از طرفی ذهنش هم خسته و آشفته بود . یک چیزی توی گوشش هم سوت میکشید . چند باری انگشتش را توی گوشش فرو برد اما چیزی عوض نشد .
قلم مو را که روی میز دراز کشیده بود ، برداشت و از ته توی گوشش فرو برد شاید از شر این سوت راحت شود اما نشد و بد تر گوشش خون هم افتاد و دستش خونی شد و به رنگهایی که روی دستش مانده بود اضافه شد . بدون اینکه صبحانه ای بخورد رفت و نشست کنار پنجره پیش یک بوم و شروع کرد به کشیدن قلم روی بوم . اما سوت گوشش نمیگذاشت کار کند . رفت از اتاق بیرون به سمت پائین و آشپزخانه ای که همیشه زن میانسال را در آن دیده بود . اما اینبار کسی در خانه نبود . چند تا قطره از توی دارو خانه برداشت و ریخت توی گوشش اما کارساز نشد . آب را هم امتحان کرد اما مفید فیاده نشد . رفت سراغ کشو ها یک چنگال گیر آورد و کرد توی گوشش شاید راحتش کند اما صدای سوت زیاد تر میشد هر لحظه . دستش را روی گوشش گذاشته بود ، سرش را به سمت گوشی که سوت میکشید خم کرده بود و از این طرف به آن طرف میرفت و گاهی انگشتش را داخل گوشش میکرد که صدای سوت را نشنود . دیگر به جز صدای سوت چیزی نمیشنید و زمین و زمان را فحش میداد . رفت سراغ یکی از کشو ها و یک چاقو برداشت مادر و خواهرش ار در وارد شدند اما چیزی نشنید . آنها به سمت آشپزخانه آمدند او را یافتند که احساس راحتی میکند . گوشش را کف دستش گرفته بود و نشسته بود میان سیل جاری خون .