سوزنبان
توی اتاقک تنهایی اش فانوس بود . پرچم قرمز بود و یک کتری همیشه جوش آمده . قرآن و چند تا کتاب قدیمی هم در بساطش پیدا میشد . تابستان بود و گرمای اتاق به مغزش فشار آورده بود . حرفهای همسرش را داشت مرور میکرد و توی ذهنش حق را به او میداد . زندگی با یک سوزنبان سخت ترین زندگی دنیاست . آن زن هم حق داشت که دوست داشته باشد عکس قاب کرده ی اولین سفرشان را به دیوار بیاویزد . اما کدام سفر ؟ او هم دوست داشت زن و بچه اش را به مسافرت ببرد اما هیچ گاه فرصتی دست نداد . نه وضع مالی خوبی داشت نه وقت مسافرت رفتن .
به 25 سال گذشته اش فکر میکرد . به سال هایی که باید جوانی میکرد و نکرده بود . به سالهایی که دوست داشت روزی که در تقویم تعطیل است را دیر تر از خواب بیدار شود و نشده بود . به این که چقدر احمقانه 25 سال عاشق سوت قطار بود . به این فکر میکرد که به همین زودی که بازنشسته خواهد شد چه کار میخواهد بکند ؟ به این فکر میکرد که اصلا سوزنبانی چه شغل بیهوده ایست . اصلا چه فرقی میکند قطار روی این ریل حرکت کند یا ان یکی ؟ به من چه که قطار میخواهد به کجا برود . شمال یا جنوب چه فرقی میکند؟ و واقعا در آن لحظه هیچ چیزی برایش فرقی نمیکرد. زد به سیم آخر. بار و بندیلش را جمع کرد و از اتاقکش زد بیرون . درختان را دید که چنبره زده بودند . خورشید را دید که از وسط آسمان می تابید . بچه هایی را دید که روی ریل بازی میکردند . بی اهمیت از کنار همه چیز گذشت . چشمانش باز بود اما هیچ چیزی نمیدید و فقط به زندگی اش فکر میکرد . فکر میکرد که حتما دارد کار درستی انجام میدهد . فکر میکرد به خانه که رسید به زنش بگوید که ساکش را ببندد . فکر میکرد که همسرش چقدر خوشحال خواهد شد . دوباره فکر میکرد بلاخره شهامت بخرج داد و خودش را ثابت خواهد کرد .
هنوز از اتاقکش آن قدری دور نشده بود که آن صدایی که پیش ازاین عاشقش بود را شنید . یک قطار باری داشت از دور می آمد . گفت سوت قطار به من چه ارتباطی دارد . من که دیگر سوزنبان نیستم . هر کجا میخواهد برود ، برود . سعی میکرد خودش را به بی خیالی بزند. در همین فکر ها بود که یکهو یاد بچه هایی که روی ریل نشسته بودند افتاد . باز چند قدمی رفت و قطار دوباره سوت کشید . یکهو ایستاد و به خودش گفت من که سوزن بان نیستم . باز گفت سوزن بان نیستم اما جان آن بچه ها . جان آن بچه ها هم به وظیفه ی سوزن بانی مربوط میشود ؟ قطار داشت با سرعت نزدیک میشد طوری که میتوانست چشم در چشم لوکوموتیو ران بیاندازد اما سرعتش بیشتر از آن بود که به این زودی ها بایستد. بلاخره تصمیمش را گرفت . بار و بندلیش را رها کرد و با تمام توان دوید . قطار اما همپایش می آمد و بچه ها را میدید که بی توجه به قطار داشتند بازی میکردند. آنها هم مثل ده دقیقه پیش او غرق در افکار و دنیای خودشان بودند . داشت فکر میکرد اگر قطار بهشان برسد چه خواهند شد ؟ او داد میزد و قطار پشت سر هم سوت میکشید ، اما بچه ها نمیشنیدند . تمام توانش را داده بود به پاهایش و میدوید و به این فکر میکرد که اگر قطار را روی ریل قدیمی بفرستد قطار چه خواهد شد ؟ سلامت قطار برای یک سوزنبان حتما مهم تر بود اما او که دیگر سوزن بان نبود . حالا باید به وظیفه انسانی اش عمل میکرد. سوزن را کشید و قطار را فرستاد روی ریل قدیمی و رفت سراغ بچه هایی که بی توجه به این اتفاقات هنوز هم داشتند بازی میکردند. روزنامه های صبح نوشتند : راننده ی قطار باری به طرز معجزه آسایی نجات یافت
مجید خانلری مقدم