دختری با گوشواره مروارید
توی آینه روشویی آخرین لحظات آویزان بودنشان را نگاه کرد و بعد دست انداخت به گوشوارههای توی گوش و با شتاب هرچه تمامتر کشیدشان به طرف پایین. گرفت زیر آب، رد خون را از روی بدنشان پاک کرد، گذاشت توی جعبه، در بالکن را باز کرد، هرچه حرص و قدرت داشت انداخت توی بازوانش و جعبه را پرت کرد وسط اتوبان. بعد پاهای لختش را از لای نردههای تراس رد کرد، و همانجا نشست به نگاه کردن. به دیدن و البته باریدن.