چون زالویی، بر درخت
یکبار که ملیحه میخواست ایرج را ترک کند و برای همیشه او را در دنیای خودش تنها بگذارد، بعد از اینکه هیچ جهد و تلاش و التماس و خواهشی کارگر نشد، دم آخر، باطری ساعت مچی را گذاشت زیر دندان عقلش فشار داد، تا آنجا که افتاد روی زمین به لرزش و انگاری که دروغی یا واقعی تشنج کرده باشد، لرزید و کف از دهانش بیرون زد و از حال رفت. و همین لحظه باطری کوچک هم از روی دندان عقل، لیز خورد رفت افتاد توی گلو، که خفهاش کند. و ملیحه که با این وضعیت مواجه شده بود، چارهای پیش روی خودش نمیدید، جز آنکه دهان بگذارد بر دهان کف کرده و لرزیده ایرج و نفسش را از میان انبوهی از کف و خون بیرون بکشد. که انصافا هم کار آسانی نبود. اما همان شد نقطه عطف رابطه ایرج و ملیحه که تا آن زمان، لبشان به هیچ کجای یکدیگر نخورده بود.
و در همان حال احتضار، کمی که نفسش بالا آمد، گفت ملیح، میخواستم این چند ماه آخر زندگی را برایت خاطرات خوب بسازم و به جا بگذارم، اما ظاهرا این مریضی لعنتی اجازه چند ماه زندگی را هم به من نمیدهد و شاید همین روزها از تو خداحافظی کنم و چه بهتر که تو خودت داری پیش از آن اتفاق، راهت را انتخاب میکنی و خودت داوطلب جدایی شدهای...
ملیحه بعد از این که تحت تاثیر این نطق قرا قرار گرفت، دستش را از زیر سر ایرج کشید که اشکهایش را پاک کند، سر ایرج کوبیده شد به زمین و باری دیگر از حال رفت. و آن شد که بعد از آن ایرج دیگر آن روزها نمرد، چند ماه بعد هم نمرد، سالهای بعد هم زنده ماند و سعی کرد دیگر ملیحه را از دست ندهد. ملیحه هم که بخاطر آن ضربه به سر و بیماری خاص ایرج بعد از سالها هنوز فکر میکرد که اگر ایرج را ترک کند چند روز بعد از دنیا خواهد رفت، همواره کنار ایرج ماند. ایرج نیز یک روز سریعا با خانواده آمد او را گرفت و زن خودش کرد.
ایرج فکر میکرد، مگر چند درصد ممکن است یک بار دیگر یک دختر پولدار و خنگ سر راهش قرار بگیرد که بخواهد ملیحه را از دست بدهد؟ هیچ! گل را زد...