مادر قحبه
چیزی در درونم دارد آزارم میدهد. چیزی از درونم، چنگ میاندازد که جسمم را پاره کند بیاید بیرون و خودم را از بیرون بخورد. هیولای مهیبیست، دهشتناک. در گلویم گیر کرده، که نه پایین میرود، نه میشود آوردش بالا. مانده، همانجا رشد کرده و بزرگ شده. انقدر که، دارد از خودم بزرگتر میشود. دارد من میشود. دارد از من میزند بیرون. نمیدانم چه کارش کنم. نمیدانم چطور تعریفش کنم. اصلا نمیدانم چیست. گفتم درونم است؟ اشتباه گفتم. کنارم دارد زندگی میکند. من دارم کنار او زندگی میکنم. یا شاید من دارم در او زندگی میکنم. نمیدانم، نمیدانم.
آخرین بار که میخواستم بدوم از دستش فرار کنم، دیدم پاهایم را خورده و مرا یارای رفتن نیست. گلو مانده بود برای فریاد. دست انداخت، گلو را جر داد. که سرش را از گلویم بیرون کند. حرامزاده مادر خودش را گائیده که مرا بیچاره کند. چه میدانم چه میخواهد. چه میدانم چیست. چه میدانم که چه چیزی بهش بدهم برود. که اصلا او چیزی نمیخواهد. او میخواهد مرا ببرد.
پا که ندارم. پا اگر داشتم میرفتم پیش حکیمی، طبیبی به پایش میافتادم که مرا از دست این خلاص کند. این دارد مرا میخورد. این دارد مرا میکند. این را بیاورش بیرون.
دستش را کرده در دستم، سرش را کرده در سرم، چشمش را کرده در چشمش، قلبش را کرده در قلبم.
به جای من فکر میکند. به جای من میبیند. به جای من دست میاندازد چیزی را میدزدد. به جای من شاید دست بیاندازد کسانی را بکشد. من نمیدانم چه میشود.
سرش را بزنم خرد کنم؟ چشمش را بزنم پاره کنم؟ قلبش...قلب خودم را بگیرم از سینه بکشم بیرون؟ رگش...رگش را پاره بکنم؟