سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

از این دست به آن دست

    نظر

از وقتی دستم قطع شده بود، فلج شده بودم. رفتم سری به سایت دیوار زدم، بالا پائین کردم، یک دست نو پیدا کردم که برای یک نوجوان سوری بود. یکی از مهاجران وقتی که به ایران می آمده، یکی از چمدانهایش که خالی بوده را با دست و پاهای جدا شده جنگ زده ها که قابلیت استفاده داشته پر میکند و می آید. زنگ زدم قرار گذاشتم که بعد از ظهر روز جمعه بروم دست را ببینم، پرو کنم، اگر خوشم آمد بخرم. قرارمان یک جایی بود توی جاده امام رضا. مامازن را که رد میکردی، پنج کیلومتر جلوتر داخل یک فرعی محل قرار بود. گفت گاو داری را که دیدی بپیچ توی کوچه. پیچیدم. وسایل دست یک تایلندی بود. رمال بود، تتو میکرد، خدمات ماساژ میداد و دست و پای کارکرده هم میفروخت. بهش دکتر میگفتند. گفتم برای دست آمدم. یک نگاهی به من کرد پاسور را برداشت بچیند گفتم این نه. کفت کدوم دست؟. با موبایل اسکرین شات صفحه ای که دست را آگهی کرده بودند را نشانش دادم. دستیارش رفت از توی فریزر دست را آورد. یک ذره دست گرفتم. بالا و پائینش را ورانداز کردم و با کمک طرف بستم جای دست خودم. اول سه چهار باری پائین تا بالایش لرزید. بعد انگشت ها باز و بسته شد و در نهایت آرام شد. مردی که تایلندی بود و دست ها را از وارد کننده خریده بود زیاد صحبت نمیکرد. بیشتر دستیارش صحبت میکرد. او بود که گفت دست از کجا آمده. داستانش را هم تعریف کرد. بعد گفت: "اگر ظاهر دست را میپسندی برو یک چرخی بزن اگر اذیت نکرد ببر". گفت: "همین دکتر که میبینی انقدر خوب فارسی حرف میزنه، زبونش واسه خودش نیست، دست دوم ایرانی انداخته. برای اینکه تابلو نشه زیاد حرف نمیزنه" تنها مشکل دست در ظاهر، صاف بودن بیش از حد دست بود. اصلا مو نداشت. ینی یک چیزهایی بود که نمیشد اسمش را مو گذاشت. خیلی نرم و کم پشت بود. پرسیدم دست خانم دکتر بوده؟ گفت نه، مال پسر نابالغ است. بعد توضیح داد که بهترین اجزایی هم که میشود پیدا کرد برای همین پسر بچه هاست. دستش را کشید روی همین دست فروشی. مو هایش را داشت خیلی آرام جهت میداد و مرتب میکرد . یک خنده چرک هم انداخت روی لبش و گفت: "دستش که این باشه، خودش چه جنسی بوده. حیف" ! دوباره گفت: "برو باهاش یک چرخی بزن، یک سنگی پرت کن، یک چیزی بلند کن ببین اگر خوب کار میکنه بیا ببر". رفتم توی حیاط خانه. خانه یک خانه خشت و گلی بزرگ بود. جاهایی از دیوارش ریخته و از بیرون توی خانه معلوم بود. چند تا پسر بچه هشت/ده ساله توی کوچه داشتند یک قل/ دوقل بازی میکردند. رفتم چوب را از دستشان گرفتم، با دست تازه چند تایی زدم و دست را امتحان کردم. خوشم آمد. آمدم تو. گفت "ایشالا میبری دیگه؟" گفتم "بله" گفت: "مبارکه". گفتم فقط همین صافی زیادیش اذیتم میکنه" گفت "بابا مشتی همه دنبال یه همچین دستی میگردن، تو بازار پیدا نمیشه" گفتم "خب باب میل من اما نیست" گفت: "شما ببر یکی دو روز که بشوری، زیر آفتاب باهاش راه بری درست میشه ، موهاش درمیاد. از تیغم میتونی استفاده کنی" راضی شدم. دست را گرفتم و راه افتادم سمت خانه. توی ماشین دست راستم را گذاشتم روی دست دنده و بیشتر راه از همین دست تازه کار کشیدم.خوب کار میکرد. با بدن من هم هماهنگ بود. اما هر نیم ساعت یکبار یک لرز کوچکی بهش می افتاد و دوباره آرام میشد. این را نمیفهمیدم. خانه که رسیدم زنگ زدم این قضیه را گفتم. گفت "چند روز که باهاش سر کنی درست میشه". چند روزی سر کردم درست نشد. هر چه میگذشت اتفاقا لرزشش بیشتر هم میشد. گاهی یکهو کنار کسی نشسته بودم که دست میپرید به هوا. خب این برای من که دوست نداشتم کسی از مصنوعی بودن دستم خبر دار شود، خوب نبود. اما یک چیزی را در موردش فهمیده بودم. آن این بود که دست ارتباط خیلی مستقیمی با اعصاب من داشت. هروقت که عصبی بودم لرزشش بیشتر میشد. و شدت لرزش هم با شدت عصبانیت تنظیم میشد. یک شب توی خواب میدیدم که دارم با رئیسم دعوا میکنم. مشت بود که میخواباندم توی صورتش. صبح که بلند شدم دیدم دستم نیست. واقعا نبود . هرچه گشتم پیدایش نکردم. بعد از یکساعت خودش در زد آمد تو. دیدم سر پنجه هایش خونی است. بعدا فهمیدم واقعا رفته رئیسم را توی خواب گرفته زده و آمده. رئیس تا جایی که جا داشته کتک خورده بود، بی آنکه بداند برای چه و از که . من کیف کردم.

یک روز توی مترو یک خانمی روبروی من ایستاده بود که چهره خیلی تمیزی داشت. انگار که تمام عمرش را قطب شمال زندگی کرده باشد، سفید بود. من عاشق زنهای سفیدم. گفتم کاش این زن مال من بود. اما دلم نمیخواست به زنم خیانت کنم. چشمهایم را بستم که نبینمش. اما دیدم توی خیالم دارم با زن میرقصم. داشتم اوج میگرفتم که یکهو با سیلی زن فرو ریختم. پشمهام ریخت. گفتم از کجا فهمیده. چشمهایم را باز کردم دیدم دستم-دستی که تازه خریده بودم-رفته نشسته روی پهلوی خانم و من واقعا متوجه نبودم. هرچه خواستم برایش توضیح بدهم که دست خودم نبوده، قبول نکرد. یک کتک مفصل از خودش،دو دست هم از داداش های توی مترو خوردم و روزم ساخته شد. دست واقعا خسته ام کرده بود. اما نمیتوانستم کنارش هم بگذارم. زنگ زدم به دکتر، دستیارش گفت فعلا دست نداریم، بار تازه هم فعلا نمی آید. من حسابدار بودم و این دست، عصای دست دیگرم شده بود. از وقتی که نصبش کردم فهمیدم که چقدر میتوانم توی کارم سریعتر باشم. مجبور بودم فعلا باهاش سر کنم.

البته نا گفته نماند که این دست یک خصوصیات مثبتی هم داشت. یک موقع هایی مینشستم توی خانه با خودم خیال میکردم که دارم میروم نانوایی نان بگیرم. دست میرفت بربری تازه میگرفت می آورد و من توی رخت خواب هنوز دراز کشیده بودم. خلاصه از این جور استفاده ها هم میشد ازش کرد. اما خب خطر هم داشت. خطرش هم این بود که ممکن بود یک نفر برش دارد ببرد و من بی دست بمانم.طرف منفی اش را هم سعی میکردم کنترل کنم. تاجایی که جا داشت سعی میکردم عصبانی نشوم اما یکبار که با زنم دعوام شده بود یکهو همین دست در رفت و محکم خودش را کوبید روی صورت زنم. ناراحت شدم. چون یک بحث ساده بود که من بیخودی در موردش عصبانی شده بودم. طفلی زنم، حقش نبود. اگر مغز بود میشد یک جوری حالی اش کرد اما دست بود، نمیفهمید. زنم قهر کرد گذاشت رفت. یک ماه نیامد. گفت یا من یا دست. آن یک ماه این دست کار زنم را برایم میکرد. اما بعد یک ماه دیدم واقعا نمیشود. هیچ چیز جای زن ادم را نمیگیرد. مجبور شدم که انتخاب کنم. رفتم یک دست پلاستیکی خریدم که هیچکدام از این کار ها را نمیکرد، اما حداقل عصبانی هم نمیشد.زنم برگشت. دست جدید را بستم به جای این دست و آن یکی را بردم دو دستی خاکش کردم. نشستم نگاهش کردم. من لرزیدم اما دست دیگر نلرزید. تکان هم نخورد. توی خاک آرام گرفت...


اختاپوس

    نظر

ازدواج من یک ازدواج کاملا سنتی بود. مادرم با مادر طوطی ، رفت و آمد داشتند. جلسه میرفتند، ختم انعام میگرفتند وسفره می انداختند . همانجا هم مادرم طوطی را دیده بود و تصمیم گرفته بود که طوطی زن من بشود. یکبار که سفره افتاده بود خانه ما، مادرم من را فرستاد یک چیزی بخرم بیاورم. زنگ در را که زدم طوطی آمد دم در لبخند زد، گرفت، برد. در حقیقت مادرم طوطی را فرستاده بود که من را ببیند. چون فکر میکنم دیدن و پسندیدن طوطی از طرف من خیلی چیز مهمی نبود. مادرم تصمیم خودش را گرفته بود. دوست داشت عروس بلبل زبان و سربه راه داشته باشد.
به یک ماه نرسید پای سفره عقد نشستیم. بی اینکه کلامی با هم حرف زده باشیم. بی اینکه حتی یک ذره با خلق و خوی هم آشنا باشیم. بی اینکه حتی کسی از من بپرسد پسندیدی یا نه. 
عقد و عروسی مان یکی بود چون پدر طوطی اجازه نمیداد دخترش با من نامزد بماند. هرچه من اصرار کردم حداقل یک ماه، محض آشنایی صیغه شویم پدرش راه نداد. مادر من هم بند کرده بود که زودتر قال قضیه را بکنیم. میگفت دختری که پابه پای مادرش باشه، پس فردام پا به پای تو میاد. میگفت آشنایی لازم نداره، من میگم دختر خوبیه. طوطی خوب بود، اما دختر نه.
عروسی به بهترین نحوبرگزار شد. مثل همه مراسم های این تیپی خیلی آرام و مقرراتی. بعد از تالار بزرگتر ها آمدند خانه، دست ما را توی دست هم گذاشتند و گفتند انشالله با لباس سپید از این خانه بیرون بیائید و رفتند. ما ماندیم و عروس و یک تخت و البته گوش هایی که پشت دیوار منتظر ترتیبات زناشویی ما بودند. من بسم الله را گفتم ، نیمه لخت شدم و رفتم توی تخت. شروع کردم به دست و پنجه نرم کردن با طوطی. هرچه میخواستم حریف را به زیر بکشم اما نمیشد. حریف چغر و بد بدن بود. بد بدن به معنای واقعی کلمه، همین طوطی بود. هیکلش اصلا شبیه زنها نبود. یک حالت زمختی داشت که اگر بار اول نبود، با میل نمیشد طرفش رفت. به جز هیکل، صورتش هم مثل تازه عروس های دیگر نبود. البته من با تازه عروس دیگری برخورد نکرده بودم، ولی میشد حدس زد که یک تازه عروس با دامادش چطور برخورد میکند. صورتش سرد و صاف بود. میلی توی صورتش دیده نمیشد. فکر کردم وضعیت قرمز است. کمی دقت کردم دیدم برجستگی که از وجود پد خبر بدهد، وجود نداشت. بعد از ساعتی کلنجار رفتن فهمیدم طوطی آن چیزی که فکر میکنم نیست. او با دخترهای دیگر فرق داشت. دوست نداشت که عروس شود. دوست داشت سواری بگیرد از من. من اول جا خوردم. گفتم یعنی چی ؟نمیفهمیدم. قابل درک نبود. همه چیزش زنانه بود. یا حداقل شکل زنانه داشت. اما در عمل این را نشان نمیداد.
طوطی انسان نبود. طوطی در حقیقت اختاپوس بود. یک اختاپوس به معنای واقعی. البته ظاهرش این را نشان نمیداد اما تمام وجنات و سکناتش مثل یک اختاپوس بود. حتی این که دوست داشت از من سواری بگیرد را هم از رگ اختاپوسی اش به ارث برده بود. میگفت اختاپوس ها لقاحشان دو طرفه است. یعنی در عین حال که یکی فاعل است، مفعول هم هست. هراختاپوس یک اندام فاعلی دارد ، یکی مفعولی. اختاپوس ها هیچ وقت پدر نمیشوند. در حقیقت اختاپوس ها همه مادر میشوند. بچه باید در بدن هر دو طرف شکل بگیرد. نیمی در بدن مرد، نیمی در بدن زن. بعد که موقعش رسید هرکس نیمه ای را که در رحمش بوده بدنیا می آورد. یکی از بزرگترهای فامیل می آید دو نیم را با یک نوع خاک چسبنده که حتما باید از کف یکی از خلیج های اقیانوس آرام آمده باشد، به هم میچسباند و میرود. بعد از این، یکی دیگر از بزرگترها می آید با دهنش در گوش بچه حباب میزند تا نوزاد اصلش را فرابگیرد و بداند که از کدام قبیله متولد شده. بعد هم رهاش میکنند تا بروید هرکجای دنیا که خواست، نتیجه فوتبال پیش بینی کند. در حقیقت پیش بینی کردن در بین اختاپوس ها یک شغل خانوادگی است. مدام پیش بینی میکنند. هی پیش بینی میکنند. تا آنجا که بتوانند پیش بینی میکنند. 
من بی آنکه بدانم و بخواهم وارد دنیای اختاپوس ها شده بودم. مجبور بودم آئین اختاپوسی را به جا بیاورم. تا به حال چنین قضایایی حتی به گوشم هم نخورده بود چه برسد اینکه بخواهم این را انجام دهم. من اصلا چطور میتوانستم پذیرای اندام طوطی باشم ؟ چنین چیزی اصلا توی بدن من طراحی نشده بود. با جدیتی که در طوطی میدیدم انگار چاره ای هم نبود. بر سر دوراهی گیر کرده بودم. یاباید شرفم را در میان میگذاشتم و از زنم حامله میشدم ، یا باید از حجله فرار میکردم که باز هم همان شرمندگی را داشت. 
طوطی خودش حاصل لقاح مادرش با یک طوطی بود. بله با یک طوطی. پدر طوطی که در حقیقت پدرش هم نبود عاشق پرنده بود. مادرش یک روز بعد از خواندن حکایت کنیز و کدو مولوی تصمیم میگیرد با طوطی ای که توی خانه داشتند این قضیه را امتحان کند. مادر طوطی از پدر که همان طوطی بود حامله میشود و طوطی پدر در این عملیات جانش را از دست میدهد و به لقاء الله میپیوندد. بعد هم بخاطر اینکه یاد آن طوطی همیشه زنده باشد، اسم پدر را روی دختر میگذارد. طبیعتا حاصل لقاح انسان با یک طوطی بهتر از یک اختاپوس هم نباید میشد. طوطی اول که بدنیا آمده، مشکل تنفسی داشته. دکترها تا یک هفته اورا داخل آکواریوم نگه میدارند تا شرایط جور شود و بتواند عادی زندگی کند. بعد که 3 ماهه میشود، دست و پاهای اضافی اش را ختنه میکنند تا شکل آدمیزادی بخودش بگیرد. بعد هم میرسد به اینجا. اینجا که من الان هستم. طوطی هست و تخت دامادی و من که باید تصمیم بگیرم.
من تصمیم گرفتم راه دوم را عملی کنم. ترجیح دادم که از حجله فرار کنم.
طوطی خیلی سعی کرد جلوی من را بگیرد، اما نتوانست. یکبار رفتم از پنجره فرار کنم اما پیش بینی کرده بود و لنگه های پنجره را به هم جوش داده بود.
به آخرین راه متوسل شدم؛حاشا. شروع کردم به داد و بیداد. با تمام توانم داد کشیدم. همسایه ها با دست و هل هله ریختند تو که بلاخره شد. اما دیدند آن چیزی که منتظرش بودند محقق نشده. هاج و واج مانده بودند. یکی از زنها رفت سمت طوطی که جمعش کند. من هم در آن میان از کنار نگاهشان گذشتم و رفتم بیرون. دم در که رسیدم برگشتم گفتم " بی شرف بود " و خلاص


چایی نبات

    نظر

عمه طاهره که از شوهرش جدا شده بود گریه کنان آمد خانه ما .بابا از همان دم در بهش گفت فراموشش کن و فرستادش که برود خانه خودش. بعد به مامانم گفت زنگ بزن به طاهره یادآوری کن چایی نبات زیاد بخوره. اینطوری راحت تره. 
چند وقتی گذشت و عمه طاهره با چایی نبات شوهرش را فراموش کرد و زن یک مرد پولدارتر شد. که البته خیلی خرفت بود و کمی بیمار. مهمانی پا گشا که گرفته بودیم عمه طاهره موقع رفتن به بابام گفت که شوهرش گاهی یکسری چیز ها را فراموش میکند و میرود چند روزی پیداش نمیشود. بابام گفت: خوبه اما کافی نیست طاهره. گفت تو باید زنیتت بیشتر باشه. باید کاری کنی بیشتر فراموش کنه. عمه طاهره هم گفت چشم خان داداش، سعی امُ میکنم و رفت.
بابا هرچه میگفت همه گوش میکردند. بعد از پدر بزرگ، پدرم بزرگ خانواده بود. ارتشی باز نشسته که عادت داشت همه جا فرمانروایی کند. توی خانه، توی فامیل، توی پارک. توی اتوبوس هم که سوار میشد، داد میزد صلوات. وای به روزشان اگر کسی کم کاری میکرد. چند بار دیده بودم که سر همین چند نفر را کتک زده بود. فکر میکرد دنیا پادگان است و مردم همه سرباز. 
چند سال بعد شوهر جدید عمه طاهره مرد. این بار عمه نیامد، ما رفتیم خانه شان. عمه طاهره گریه کنان آمد دم در. با چشم گریان گفت دیدین چی شد؟ این یکی هم رفت... بابا در همان ابتدای ورود گفت طاهره، فراموش، طاهره فراموش. طاهره باز گفت چشم داداش و رفت برای خودش چایی نبات درست کرد و خورد و آرام گرفت.
همین روند ادامه داشت. بابا برای همه چیز فراموشی تجویز میکرد. من که میخواستم ازدواج کنم 10 میلیون کم داشتم. رفتم پیش بابا . گفت ببین تو دیگه مردی شدی. میخوای یه خانواده رو اداره کنی.به تو هم باید بگم؟ پس توی این 30 سال چی یاد گرفتی ؟ بعد داد زد. صابر، فراموش!! سعی کن فراموش کنی. 
من هم رفتم چایی نبات خوردم و بعد از عروسی فراموش کردم. کلا خانواده را چند سالی فراموش کرده بودم. تا همین شش ماه قبل. بابا توی این مدت سخت بیمار شده بود. توی جا افتاده بود و همه چیز را فراموش کرده بود. من اما وقتی رفتم گفت صابر ده میلیون جور شد؟ گفتم ها بابا. جور شد. گفتم تو خوبی؟ گفت آره بابا. خیلی خوب. خوب آرمونی. نگفتن بهت مادرت اینا؟ گفتم چی رو؟ زد زیر خنده. قاه قاه. گفت ینی تا این حد خوبم که حتی یادم میره باید برم تو موال بشاشم. همینجا ولش میکنم بره. دوباره زد زیر خنده. ما اما هیچکدام نخندیدیم. همینطور نشستیم بالای سرش . یک روز ، دو روز ، سه روز. روز چهارم پدر رفت. بعد از مراسم خاک سپاری مردم را بردیم سالن نفری یک پارچ چایی نبات دادیم با نوشابه. عمه طاهره رفت بالای منبر و گفت خان داداش رو خاک کردیم، چایی شیرین ها رو هم خوردید، حالا وقتشه که فراموش کنید. همه زدند زیر گریه. گفت مراسم عروسی ، شادی هم دارید بهش برسید. گفتند چشم همشیره. و رفتند. 
من اما توی سالن ماندم. ماندم هی به چایی نبات. چایی نبات. تا صبح چایی نبات. تاحالا چایی نبات میخورم به امید فراموشی. اما انگار نسخه های بابا فقط زمان زنده بودن خودش کارکرد داشت.