سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

متروتیک

    نظر

دارم همشهری داستان میخوانم . ایستگاه دروازه شمیران نفر کناریم میرود و صندلی خالی میشود . مترو نه آنقدر شلوغ است که کسی سرپا باشد نه آنقدر خلوت که صندلی خالی بماند . اما کسی نمینشیند . همینطوری که سرم توی داستان است پاهایی را میبینم که خیلی آرام حرکت میکنند . پاهایی که اصلا عجله ندارند برای نشستن . انگار از اینکه کس دیگری بنشیند ترسی ندارد . خیلی آرامتر از چیزی که فکرش را بکنید حرکت میکند . همین آرامش باعث تعجبم میشود . فکر میکنم حتما باید خانم باشد که برای نشستن انقدر دل دل میکند . سرم را بلند میکنم نگاه کنم ببینم از چه قرار است . مردی 45/6 ساله را میبینم با ریش های بلند و کت شلوار . کم و بیش تار های سفید بین ریش هایش هست . چشم هایش بادامی است . نه مثل ژاپنی ها . بادامی های خودمان . مرد چیزی توی نگاهش دارد که با آن تمانینه همخوانی دارد . به شاعر ها و نمایشنامه نویس ها میماند. به نظر میرسد چیزی توی خودش قایم کرده . کنجکاو میشوم بدانم که آن چیزی که باعث این همه آرامش شده چیست . یکی دو بار مستقیم نگاهش میکنم اما او فقط نگاهش به رو برو است . به کسی نیست به چیزی نیست و در عین حال دارد رو به رو نگاه میکند . نمیفهمم چه چیزی را نگاه میکند . برای اینکه توجهش را جلب نکنم از توی شیشه روبروی میپامش . همشهری داستان همچنان توی دستم باز است . داستان را نیمه کاره رها میکنم و داستان جدید را دنبال میکنم . مرد جای خیلی کمی را اشغال کرده . کمتر از چیزی که حق دارد اشغال کند . مانده ام این همه کاریزما چطور توی این هیکل نحیف جا گرفته . چند ثانیه بعد میرسیم ایستگاه شهدا . خدا خدا میکنم پیاده نشود . توی دلم میگویم کاشکی میشد باهاش چند کلمه حرف بزنم که یک چیزی دستگیرم بشود ، که بروم درباره اش بنویسم . توی همین اثنی بدون هیچ مقدمه ای رو میکند به منی که حالا سرم را پائین انداخته ام و میگوید : شما میدونی این "تی تی یو " توی موبایلا چیه ؟ " تعجب میکنم از این که خیلی بی مقدمه بین این همه آدم رو کرده به من...  میگویم  : تی تی یو ؟ نشنیدم ! خیلی از این موبایلا سر در نمیآرم...  میگوید : داداشم گفته توی "تی تی یو" موبایل... اینرنتم نمیری شما ؟ " یک جوری احساس نا امنی میکنم . چرایش را نمیدانم . خیلی سر دستی جواب میدهم : چرا اینترنت میرم اما از گوشیا سر در نمیارم... بعد سرم را دوباره برمیگردانم و او هم ساکت میشود و دوباره به همان جایی نگاه میکند که هیچ چیز نبود . من ایستگاه بعد پیاده میشوم و مرد توی قطار جا میماند . قطار  میرود . میرود شاید به آنجا که هیچ چیز نیست...