سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

جلیله خانم [و انارهایش]

از روی خط دروازه میزنم زیر توپ، و می‌ایستم به نگاه کردن مسیری که میپیماید. و خوب که دقت میکنم میبینم که توپ هم گاهی میتواند دنباله داشته باشد. توپ از روی پاهای من بلند میشود کابل‌های تلفن را رد میکند و بعد از ایرانیت‌ها می‌افتد توی حیاط خانه جلیله خانم. و تمام این مسیر را با ابر از خودش ردی به جا میگذارد که رنگ ابرهای آسمان نیست. اما مشخصا ابر است.
صدای زمین خوردن توپ در حیاط جلیله خانم، میرود توی صدای زنگ. هیچکس از جایش تکان نمیخورد و من میروم دنبال توپ. دستم را از روی زنگ برنداشته‌ام که صدای بچه‌ها بلند میشود. شاکی‌اند از بازی من. مسعود و مصطفی شروع میکنند به غر زدن. به احمد میگویند که من را بازی ندهد دیگر. احمد اما از شیر و کیک بعد بازی نمیتواند بگذرد. وگرنه خودش هم دل خوشی از بازی من ندارد. به آنها میگوید که « خودش میاره دیگه ». در را هل میدهم و سریع میپرم توی حیاط. جلیله خانم رو به دیوار و پشت به من ایستاده دارد رخت پهن میکند. با شلوارک لی آبی‌اش که دولا میشود، آبشاری از روی سرش سرایز میشود درون تشت رخت‌ها. توپ را میزنم زیر بغل و می‌ایستم به نگاه کردن این آئین. بازوهای لاغر و سفیدش را از توی تشت بلند میکند، به سرش تکانی میدهد که مزاحمت موهای لختش را رفع شود، و بعد کمرش را توی تاپ صورتی راست میکند، دستهایش را میدهد بالا و لباس را می‌خواباند روی بند. کارش که تمام میشود برمیگردد به عقب نگاه میکند و میخندد. توپ از زیر بغلم در میرود و میفتد زمین. صدای بچه‌ها بلند میشود که «داری چه کار میکنی». هول میشوم. و دوباره توپ از دستم میفتد. جلیله خانم میخندد. ردیف مرتب کاشی‌های صدفی از لای غنچه‌های تازه باز شده رز میفتد بیرون و یک باره احساس میکنم نور آفتاب چشمم را دارد میزند. گونه‌های بادکرده قرمزش چشم‌هاش را روی همه چیز میبندد. و من دهنم شیرین میشود. دوست دارم هی توپ را بیاندازم زمین و هی به صورت جلیله خانم نگاه کنم. صدای بچه‌ها اما نمیگذارد که بیشتر بمانم. میروم بیرون اما خیلی زود دوباره برمیگردم. ناخودآگاه باز توپم کج میرود و میفتد توی حیاط جلیله خانم. اینبار بچه‌ها را میفرستم شیر و کیک بخرند دهنشان شیرین شود که اوقات تلخی نکنند.
سرم را بالا میگیرم و وارد حیاط میشوم. پی توپ نه، جلیله خانم. اما فقط توپ را پیدا میکنم. و پیدا شدنش هم بی‌موقع است. دوباره میاندازمش توی باغچه پشت گلها. صدای گلهای میپیچد توی حیاط. گلها مگر صدا دارند؟ فکر میکنم ندارند. اما جای توپ را با صدای بلند لو میدهند. صورت جلیله خانم پیدا میشود. میگردم پی خورشید در آسمان. و جلیله خانم میخواهد بروم برایش پانصد تومان گوشت بخرم. دهنم شیرین میشود. بچه‌ها رفته‌اند شیر و کیک بخورند. از قصاب میخواهم بهترین گوشتش را بدهد. سفارشی بدهد. دنبه‌اش کم باشد. گوشت را خوب چرخ میکند و میگذارد توی پلاستیک. گوشت خوبی است. جلیله خانم در را برایم باز گذاشته که در نزنم. منم بی هوا میروم توی حیاط و سریع خودم را میرسانم توی اتاق. همه جای خانه، بوی صورتی جلیله خانم را میدهد. جلیله خانم منتظر ایستاده توی چارچوب در آشپزخانه. اینکه منتظر من بوده یا گوشت را نمیدانم اما بر که میگردم سمتش، باز ردیف کاشی‌ها نمایان میشود. گوشت را ازم میگیرد و تشکر میکند. گوشت خوبی است. پلاستیک را که میخواهد از دستم بگیرد، دستش میخورد به دستهایم و میسوزم. گرما از دستهایش می‌آید توی دستهایم میرود بالا، توی سرم. مغزم چند ثانیه ‌می‌ایستد. و فکر میکنم آدم گاهی بدون مغز هم میتواند زنده بماند و خوب باشد. گوشهایم داغ میشود. دستم را نگاه میکنم که رد دستهایش مانده روی آن. چند ثانیه نگاهش میکنم و بعدا که می‌آیم بیرون، جایش را محکم میمکم. مثل جای مارگزیدگی. جلیله خانم کفگیر بدست، با موهای بسته، توی چارچوب در ایستاده و من روبرویش دارم ذره ذره آب میشوم بروم توی زمین. نه که خجالت بکشم، نه. دوست دارم یک طوری خودم را یکی از اجزای این خانه کنم. آب شوم بروم توی زمین این خانه که همیشه اینجا باشم. توی خانه جلیله خانم. که هی صبح تا شب ببینم چطور با موهای لخت باز آنطور دلبرانه رخت میشوید. که هی ببینم کفگیر بدست ایستاده در چارچوب در با لب‌های اناری و مژه‌های کبود ابری، منتظر گوشت. و هی ببینم لباس مردانه گشاد پوشیده ایستاده به کشیدن مداوم اتو روی لباسهایی که بوی بدن خودش را توی فضای خانه میپاشند. و من هم سهمی از آن بو داشته باشم. دوست دارم آب شوم بروم توی این زمین، که اگر جلیله خانم پا روی چیزی میگذارد، روی سر من باشد. آدم اگر اینطور آب بشود سعادت است. اما تلاشم بی ثمر است و همینطور در هیبت یک بچه آدمیزاد، جامد میمانم. و فکر میکنم این حالت خوبی‌اش این است که اگر در مسیر دید جلیله خانم باشم، مطمئنم که نگاهش به من برخورد میکند و اگر میخندد حتما دارد به من میخندد و اگر دست میکشد، به سر من دست میکشد. نه بر فرش و کاشی و موزائیک.
گوشت را میدهم و باید بیایم بیرون. کم کم مزه دهنم رو به تلخی میرود. می‌آیم بیرون و شش ماه بعد برمیگردم.
ما رفته‌ایم مشهد و مشهد به من خوش نمیگذرد. مشهد سرد است. مشهد توپ بازی ندارد. مشهد اگر توپ بازی هم داشته باشد، جلیله خانم ندارد که توپ بازی به آدم بچسبد. دهنم تلخ است. هرروز تلخ است. هرهفته تلخ است. هرماه تلخ است. شش ماه تلخ است. بعد شش ماه برمیگردیم خانه، رسیده و نرسیده میروم دنبال بچه‌ها که بیایند توپ بازی. پیدایشان نمیکنم. بچه‌ها نیستند. ما وقتی برگشته‌ایم که بچه‌ها مسافرتند. همه مسافرتند. میروم خودم توپی میخرم و شروع میکنم به بازی کردن. توپ اول نه، توپ دوم میفتد توی حیاط جلیله خانم. من و توپ همزمان میرسیم به در خانه و هردو به صدا در‌آییم. در با یک فشار باز میشود. و فکر میکنم جلیله خانم در را برای کی باز گذاشته؟ کی رفته برایش گوشت بخرد؟ من نبودم چه اتفاقی افتاده؟ دلم میگیرد. با دل گرفته میفتم توی حیاط. جلیله خانم کنار بند رخت نیست. هیچ رختی روی بند نیست. توپم را میاندازم توی باغچه و میروم سمت در ورودی. همین که میخواهم در را باز کنم، یک نفر زودتر از من در را از آن طرف باز میکند و میپرسد اینجا چکار داری؟ جوابش را نمیدهم. نگاه میکنم به داخل خانه دنبال جلیله خانم. چرا باید به تو جواب بدهم؟ من آمده‌ام دنبال جلیله خانم. کو؟ کجاست؟ هیکل درشتش همه راه را بسته. انگار همه راهها به سمت جلیله خانم مسدود است. نگاه میکنم به کف خانه که خالی است و خاکی. به شیشه‌ها که انگار صدسال است دست جلیله خانم بهشان نخورده. میپرسم «نیست» میگوید «کی» بهش میگویم. میگوید اصلا کسی اینجا نبوده. اشتباه آمدی. نگاه میکنم که این خانه چرا در این شش ماه اینقدر تغییر کرده. نمیفهمم چرا. فکر میکنم اگر من بودم باز هم سقف این خانه میریخت؟ میپرسم «کی سقف خانه ریخته؟» میگوید «خیلی سال پیش ریخته، توی زلزله». از رفتن ما خیلی سال گذشته؟ به سال نرسیده که. خیلی باشد شش ماه- هفت ماه. هفت ماه خیلی سال است؟ من فکر میکردم به من سخت بوده که دیر گذشته. به اینها چرا؟ چرا دوری ما چند سال گذشته؟ نمیفهمم چه شده. دهنم تلخ‌تر میشود. دوست دارم همه توپها را بگیرم بیاندازم توی حیاط جلیله خانم. چرا جلیله خانم باید نباشد؟ میخواهم بایستم انقدر توپ بیاندازم که بلاخره جلیله خانم پیدا شود و بیاید دم در. دوست دارم هرلحظه بروم برای گوشت بخرم بیاورم که باز جلیله خانم را توی چارچوب در آشپرخانه ببینم. اما فایده نمیکند. هرچه توپ می‌اندازم، خبری نمیشود. لرزه به بدنم میفتد. حالم از توپ بازی بهم میخورد. دیگر توپ بازی دوست ندارم. دیگر کوچه را دوست ندارم. تهران را دوست ندارم. تهران سرد است. تهران تلخ است. هرروز تلخ است. هرماه تلخ است. هر سال تلخ است. صد سال تلخ است.