سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

بوی خون، بوی جنون

    نظر

دولا که شدم احساس کردم بوی خون می‌آید. دوباره دولا شدم دماغم را چسباندم به فرش. همان بو بود. گفتم کدام بی ملاحظه‌ای بوده که خونش را ریخته روی فرش. آدم میکشید، لااقل خونش روی زمین نریزد. رفتم آن طرف‌تر، همین سوال را از کسی پرسیدم. آنجا هم که دولا شدم باز بوی خون می‌آمد. رفتم سمت روشویی. توی دماغم را شستم. کامل شستم. با حوله خشک کردم. بوی خون اما اینبار بی اینکه دولا شوم آمد. هرجای خانه که میرفتم بوی خون می‌آمد. احساس میکردم یک گله را کشته‌اند خونش را ریخته‌اند اینجا. یک گله از هرچی. رفتم اتاق خودم. رفتم بیرون. رفتم مترو. سرکار. همه جا بوی خون بود. فهمیدم بوی خون از خود من است. کمی دقیق‌ که شدم دیدم بوی خون دقیقا از وقتی شروع شده که سمت چپ سرم هم درد گرفته. 
سرم به جایی نخورده بود. چیزی هم توی سرم کوبیده نشده بود. اما کماکان بوی خون می‌آمد. اینور آنور. این کس، آن کس. بالا پایین. شرق غرب. پرس و جو. پرسه. دکتر. نوار. تشخیص. هیچ هیچ. 
بوی گه خون مدتها با من می‌آمد. همه جا. انگار که دائم الحیض باشم. اما عادتم نمیشد. کماکان اذیت میکرد. گفتند یک کسی هست که میتواند کارت را درست کند. فلان جا. فلان روستا. نوک قله قاف. رفتیم نوک قله قاف. دستش را گرفت به دماغم. گفت فین کن. گفتیم برو بابا اینکار را که دو هزار بار کرده‌ایم تاحالا. گفتند این فرق دارد، فین کن. گفتم بی‌ادبی است. گفت محکم فین کن. محکم فین کردم. اتفاقی نیفتاد. گفتم دیدی. آن طرف دماغم را گرفت گفت حالا فین کن. محکم فین کردم. بو از دماغم مثل یک شی پرت شد بیرون. رفت. تمام شد. سرم سبک شد. سبک شدم. یارو دستمالش را گرفت پیچید انداخت توی کیسه فریزر داد دستمان. گفت ببرید خاکش کنید. 
بردیم خاکش کنیم دستمال را که باز کردیم، لای دستمال جسم بود. یک جسم کامل. در ابعاد طبیعی. یک جسم آشنا. احساس میکردم هرروز دیده‌امش. هی تصاویر مختلف از لحظات مختلف و شکل‌های مختلف از طرف می‌آمد توی ذهنم. هزار عکس، ده هزار عکس. اما یادم نیامد. صدهزار عکس هم می‌آمد فایده نداشت. خاکش کردیم. بو رفت. رفت توی خاک. خاک بوی خون گرفت. بوی گه خون.