سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

نه احمد بود، نه شاه

احمد شاه ، آخرین شاه قاجار، پسر محمد علی شاه، در دوازده سالگی و به احتمال زیاد قبل از احتلام و هنوز لگد بر گرده ی گربه نزده به سلطنت رسید.احمد شاه بواسطه سفرهای متعدد به فرنگ، شیفته ی فرانسه شده بود و پاریس را به بلاد پارس ترجیح میداد. 6ماه 6 ماه فرنگ بود. یک سفرش هم حدود دو سال طول کشید. اواخر کار آنقدر خوش بهش گذشته بود که درآمده بود " من حاضرم توی پاریس واکسی باشم تا توی ایران پادشاه " 
ایران دوران قاجار اگر جهنم نبوده، حداقل با بهشت پاریس هم فاصله ی زیادی داشته. اما این جهنم برای مردم و هنرمند و روشنفکر بوده نه کسی که توی گلستان زندگی میکرده. 
احمد شاه احتمالا سواد این را نداشته که بداند قبل از به قدرت رسیدن اجداد و هم قبیله هایش ایران، این ایران نبوده و هم قطاران او بوده اند که ایران را به این وضع دچار کرده اند. از طرفی عرضه ی بهبود اوضاع را هم در هیکل بد ریختش نمیدیده. پس ترجیح داده صورت مسئله را پاک کند. ترجیح داده که توی پاریس واکسی باشد. ترجیح داده، 33 ساله، جایی نزدیک پاریس بمیرد و جسدش را هم جایی دیگر خاک کنند. 
در اولین برخوردم با احمد شاه گفتم : آدم بیشعور و خاک بر سری بوده.
بعد از گذشت بیشتر از 100 سال از به سلطنت رسیدن احمد شاه، احمد شاههای زیادی در کنارمان زندگی میکنند، نفس میکشند، راه میروند و دائم میگویند از این خراب شده میروم. از این زندان میروم. از این لعنتی...
میروند. به هر ترتیبی شده، با هر ضرب و زور میروند خودشان را میرسانند پاریس و برلین و اونتاریو و لندن و توی رستوران ها و هتل ها مشغول خدمت رسانی به شهروندان درجه یک آن کشورها میشوند و انعام میگیرند. البته همه ی کارها شریف هستند و قابل احترام. 
اما اکثراین دوستان و همشهریان و آشنایان ما اینجا اگر پادشاه نباشند، حداقل وزیر و وکیل هستند. اما ترجیح میدهند توی کشورهای جهان اول مردگی کنند تا اینجا زندگی. 
تف به روح احمد شاه.


این دکتر های مریض

    نظر
مصمم وارد مطب میشوم . دور تا دور سالن ، صندلی ها پر است . سرم را می اندازم پائین مستقیم میروم پیش منشی . با صدای آرام میپرسم : آقای دکترهستن ؟
منشی سرش توی مانیتور است . لب هایی که با رژ لب صورتی ، پر رنگ شده اند ، کمی از هم فاصله دارند . ابروهایش هم تو هم رفته است . یک تکانی به سرش میدهد و بدون اینکه نگاه کند یک قبض پر میکند میدهد دستم . مبلغ ویزیت را کارت میکشم میروم گوشه ای می ایستم و کاغذ های روی برد را میخوانم . مطالب زیاد نیستند . جدید ترینشان هم برای یک ماه قبل است . هرکدام را چند بار میخوانم تا یک صندلی نزدیک به من خالی میشود . میروم مینشینم . چند دقیقه به سقف خیره میشوم و لوستر را برانداز میکنم . پیش خودم حدس میزنم که قیمت لوستر به این بزرگی چقدر میتواند باشد. دستگاه شماره ام را میخواند . میروم توی اتاق دکتر. دکتر هم سرش توی کاغذ است . در را میبندم و همانجا می ایستم . انگشت سبابه راستم را به سبابه چپ میزنم . ریتم دار . موج را میبرم تا انگشت آخر دوباره برمیگردم . دکتر میگوید : برو رو صندلی بشین تا بیام . به انگشت تپلش نگاه میکنم که چطور توی گوشش میچرخد . انگشتش را در می اورد و جرم های گوشش را با ناخن یک انگشت کوچکش از زیر ناخن انگشت اشاره اش پاک میکند . گوله میکند ، می اندازد زیر میز.
می آید . میپرسد : کجاشو باید ببرم ؟
توی چشمهای دکتر خیره میشوم . میگویم : از جاهای خوبش ببر دکتر...ببین به سلیقه ی خودت کدوماش بهتره . ببین کدومش قابلیت فیلم شدن داره ؟ کدومش ارزش کتاب شدن داره ؟ همونو ببر .
دکتر به آنی کارش را تمام میکند و نفر بعدی را صدا میکند . انگار که هزار سال است اینکار را میکند.

آمده ام خانه . نشستم دفتر خاطراتم را می خوانم . با چیزهایی که توی ذهنم مانده چک میکنم ببینم کدام رفته ، کدام مانده .
دکتر ها آدمهای بد سلیقه ای هستند . اهل فیلم و ادبیات نیستند . ترجیح میدهند توی طول هفته مثل ماشین کار کنند .عصر های جمعه را هم با بد سلیقگی به خواندن مقالات جدید میگذرانند . در عوض گر و گر پول در می آورند و میریزند به حساب زنشان تا او با این پول ها خاطرات خوب بسازد . خاطراتی که ارزش فیلم شدن و کتاب شدن را داشته باشند .