سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

بی پدر

 

 

گمان مبر که شبی بی سحر نمی ماند
خیال نکن که سری بی سپر نمی ماند

نــگاه کن به رقیــبان نگـاه کن به خودت 
نگاه کن که پس از حمله سر نمی ماند

حـــرامـــزاده ی دشمن چنان کند با تو
کـه از بــرای تو دیـگر پـــــدر نمی ماند

تو در میانه ی میدان چنان به جا ماندی 
که شیـر نر وسط جــمعِ خــر نمی ماند

ولی بــمان و بـــتازان و پایـداری کن 
که مــاندن تو بدون ثـــمر نمی ماند

 

مجید خانلری ِ مقدم - 6 بهمن 93


زندگی رقت انگیز پی

بدترین اتفاق زندگی چه میتواند باشد ؟ شاید سالها به این سوال فکر میکردم . بعد خودم را تصور میکردم روی یک تکه چوب توی یک اقیانوس . تا چشم کار میکرد دور و برم آب بود و آب بود و آب . بعد فکر میکردم که چطور شد که وسط اقیانوس گیر افتادم ؟ می فهمیدم وقتی داشتیم با خانوادم سفری دریایی میرفتیم ، کشتی تکه تکه شد و هر کسی به طرفی رفت و من خانواده ام را گم کردم . من در آن لحظه غمگین ترین آدم زمین بودم . تصویری هم که از کشتی داشتم ، چیزی شبیه کشتی حضرت نوح بود . هرچند که کشتی نوح را ندیده ام اما میدانم که یک کشتی چوبی بزرگ بوده با رنگ قهوه ای. خودم را تصور میکردم قبل از غرق شدن که روی عرشه ی کشتی ایستاده ام و دارم به دریا نگاه میکنم که دچار این سانحه میشویم . 
بار ها تصور کرده بودم که شنا میکنم و دست مادرم ، خواهرم ، برادرم و بعد پدرم را میگیرم و دانه دانه از آب بیرون میکشم . یکی را روی کولم میگذارم ، یکی دو تا را هم روی دست چپم می اندازم و میبرم تا به یک میله ای ، عمودی چیزی برسیم . اما جای بد ماجرا این بود که یادم میافتاد که من اصلا شنا بلد نیستم . آن هم توی دریا. ولی خودم را قانع میکردم . میگفتم مجید آن موقع مجبوری ! باید شنا کنی ، باید از جان مایه بگذاری . بعد فکر میکردم و دوباره خودم را تنها روی یک تکه چوب توی اقیانوس پیدا میکردم . میگفتم راستی آخرش چه می شود ؟ نه !! من مرد این نبودم که وسط این همه تنهایی و غم و غصه ، وسط این همه آب که تا کیلومتر ها هیچ خشکی ای وجود ندارد ، دوام بیاورم . حتما اگر وسط آن شلم شوربا نهنگی ، کوسه ای هم پیدا شود ، خودم را تسلیمش میکنم . حداقل بهتر از ماهها آس و پاس ماندن وسط اقیانوس است . بعد تصمیم گرفتم هیچ وقت با کشتی سفر نکنم که اصلا به همچین روزی نیفتم . 
همه این فکر ها سر جایش بود تا فیلم "زندگی پی" را دیدم . فیلم تا نیمه شباهت عجیبی به ترسهای من داشت . اما پیِ لعنتی نتوانست مثل من تسلیم شود . همه چیز را به گند کشید . انسانیت را به باد داد تا به ساحل مکزیک رسید...