سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

بی پناهی

همین جشنواره فیلم فجر سی و سوم . توی لابی ایستاده بودیم منتظر اکران یکی از فیلم ها . نیم ساعتی مانده بود که فیلم شروع شود. رفتم لیست فیلم ها و سالن ها را که روی دیوار چسبانده بودند نگاهی بیندازم . چند نفر دور لیست جمع بودند و صحبت میکردند. یکی کچل و ریش پرفسوری ، یکی عینکی و مودار ، بدون ریش یکی دیگر هم یادم نیست دقیقا چه مشخصاتی داشت . یک نفرشان بیشتر از آن دو نفر صحبت میکردند وآن دو نفر خوب به حرفهایش گوش میدادند . همان که عینک داشت .چهره اش هم آشنا بود . انگار بارها دیده بودمش. من تنها بودم . لیست را نگاهی کردم و همانجا ایستادم . مرد عینکی در میان حرفهایش چند باری به چشمای من هم نگاه کرد . همین نگاهها دیوار فاصله را خراب کرد . به خودم جرات دادم به حرفهایشان گوش کنم . درباره چند تا فیلم صحبت کردند . میان صحبت هایشان به "ماهی و گربه" هم رسیدند . من دیگر رسما خودم را انداختم وسط بحث. گفتم حیف که ماهی و گربه را ندیدید . گفت : منتظرم سی دی ش بیاد . گفتم : اون فیلمو فقط باید تو سینما ببینی . اون صدا گذاری و موسیقی حیفه که تو خونه خراب بشه . گفت : نه وووتو خونه نمیبینم . به خود شهرامم گفتم که من نمیتونم تو سالن بشینم . کلیه ام مشکل داره . 20 دقیقه یه بار باید برم دسشویی . من چیزی نگفتم . یعنی درباره کلیه بی تحمل مردم چه چیزی باید میگفتم اصلا ؟. گفت : یه روز میبرم دفتر یکی از بچه ها میشینیم میبینیم اونجا . اکثر فیلمارو استدیو بهمن میبینم . پرده داره ، ردیف...صدا هم که... . اینها را که گفت فهمیدم دستش توی کار است . ما بین صحبت ها چند بار آدمهایی که رد میشدند سلامش کردند . یکمی که صحبتمان گرم شد آن دو نفر رفتند . من مانده بودم و او و مردمی که رد میشدند و به او سلام میکردند . گفتم شما کارگردان هستین ؟ گفت آره . گفتم حتما جشنواره ای کار میکنین . گفت آره . چطور مگه . گفتم چهره تون آشناست اما نه اونقدری که فیلمی روی اکران داشته باشین. خنده ای کرد گفت آره راس میگی . گفتم جایزه هم گرفتین ؟ گفت برلین . گفتم نه ؟! جدی ؟ گفت آره...همین 3 ماه پیش . گفتم گرفتین منو ؟ سه ماه پیش که جعفر جایزه گرفت . گفت من مگه کی ام ؟


سبز قبا

در آپارتمان انگار تکان میخورد . میگذارم به حساب باد . دوباره یک چیزی تکانش میدهد که اینبار شاید باد نباشد . میروم از توی چشمی بیرون را نگاه میکنم که ببینم از چه قرار است. در واحد رو به رویی باز است . زنی با یک لباس راحت و نیمه باز توی راهرو ایستاده و به در ما نگاه میکند . این خانم ، خانم همسایه نیست . پیش خودم فکر میکنم الان نگاه کردن از چشمی درست است ؟ شاید نباید این کار را انجام بدهم . اما دوباره چشم هایم می افتد به چشم های زن که دارد دقیقا به چشمی ما نگاه میکند . میبینم که دستش را میگذارد روی دستگیره در ما و تکانی دوباره میدهد . این که چرا در نمیزند را نمیدانم . سعی میکنم با پا صدایی ایجاد کنم تا اگر دوست ندارد اینطوری دیده شود ، برود داخل تا من در را باز کنم . اما نمیرود . در را باز میکنم . با تعجب نگاه میکنم توی چشمهاش .تا میخواهم بگویم بله ، انگشت اشاره اش را میگذارد روی بینی اش . حرفم را میخورم. ترس هم همراه تعجبم میشود . اشاره میکند که بیا . کجا بیایم ؟ . می رود کنار در می ایستد دوباره نگاه میکند به من که تعلل را چاشنی حرکتم کرده ام . با دست اشاره میکند بیا . می روم نزدیک در می ایستم . چند سانتی متر سرم را داخل میکنم ، طوری که بدنم کاملا بیرون از در است ، توی آپارتمان را نگاه میکنم . چیز خاصی نمی بینم . کسی نیست . چیزی دستگیرم نمیشود . فکر میکنم حتما موشی ، سوسکی چیزی آمده باشد . زن صاحبخانه هم نیست . رو میکنم بهش که ببینم منظورش چیست . دستش را چند بار از بالا به پائین می آورد . که یعنی آرام . با علامت چشم خیالش را راحت میکنم بعد خودم را میکشم که کنار که برود تو. خودش را از فاصله ی بین و من و در رد میکند . آرام کنار دیوار می ایستد و به من هم اشاره میکند بیا . شبیه فیلم های پلیسی است . ما داریم برای دستگیری یک مجرم کار کشته که یک مورد قتل و سه مورد آدم ربایی به همراه تجاوز به عنف در پرونده اش هست ، تلاش میکنیم . لحظات نفس گیری ست . با دست بهش اشاره میکنم که خیالت راحت ! بعد کف دستم را هم میزنم به سینه ام که یعنی : " تا من هستم غمت مباد " . یک احساس امنیتی توی چشمهایش میبینم که دارد به من میگوید تا حالا دنبال یک همچین مرد شجاعی می گشته . فکر میکنم به خودم باید مسلط باشم . به او هم میگویم اول باید به خودت مسلط باشی . ما اجازه ی اشتباه نداریم . هر دو نفس عمیقی میکشیم . نمیگذارم از من جلوتر حرکت کند . باید ازش حفاظت کنم . آرام آرام از همین کنار دیوار میرویم جلو . یک صدایی از توی اتاق میگوید : الاغ ! . بر میگردم بهش نگاه میکنم . توی چشمهایش اضطراب هست . فکر میکنم حتما با من نبوده . صاحب صدا باید آدم ریزه ای باشد . اما چست و چابک . به نظر میرسد سبیل هم دارد . به هر حال ما حرفه ای ها این چیز ها را راحت تر تشخیص میدهیم . این بار خیلی آهسته تر چند قدم دیگر بر میداریم . سرم میخورد به قاب عکس دو نفره ی آقا و خانم احمدی . یادم می افتد که چطور شد وارد زندگی خصوص آقا و خانم احمدی شدم ؟ الان قاب عکس دو نفر شان جلوی چشم من است و به سمت اتاق خوابشان حرکت میکنیم . که این ورود بیش از اندازه به حریم زندگی زناشویی آنها حساب میشود .توی عکس خیلی جوانتر از حالا بودند . خانم احمدی ; دست به کمر ، سینه سپر . از همان اول هم تسلطش را داشته . صدای قاب عکس که در می آید همان صدا میگوید : خوبی؟ خوبی ؟ . فکر میکنم چه اتفاقی دارد میافتد ؟ پای تجاوز است یا گروگان گیری ؟ برمیگردم به چشمهای زن نگاه میکنم . او کمی ترسیده . اما نسبت به اتفاقی که دارد می افتد واقعا بر خودش مسلط است که این جای آفرین دارد . راستش من هم همیشه توی زندگی ام دنبال زنی میگشتم که در کنار من احساس امنیت کند . دستش را دراز میکند و از روی مبل ، ملافه ی سفیدی بر میدارد . بعد دو سر ملافه را میگیرد و دستش را رو به جلو پرت میکند . فکر میکنم میگوید ملافه را بپیچ دور گردن طرف و محکم بکش تا بمیرد . بهش اطمینان می دهم که غیر از این نخواهم کرد . 
مجبوریم که حرف نزنیم . چون اگر مجرم یا احتمالا مجرمین پی ببرند که پای یک آدم حرفه ای به قضیه باز شده ممکن است دست به کار احمقانه ای بزنند و گروگان را از تراس پرت کنند توی حیاط . نزدیک در اتاق خواب میرسیم . نفسم را حبس میکنم . اسلحه را توی دستم محکم میکنم . گلن گدن اش را میکشم و خودم را خیلی سریع پرت میکنم تو . با اینکار حتما غافلگیر میشوند . اما در کمال تعجب میبینم که نیست . چیزی نیست . با سکوتی که اختیار کرده بود باید حدس میزدم که از تراس یا شاید کانال کولر فرار کرده باشد . میروم توی تراس . بیرون را نگاه میکنم . کسی نیست . بالا هم نیست . حتما باید از کانال کولر رفته باشند . برمیگردم به دختر نگاه میکنم . دستش را گرفته جلوی صورتش . نگرانی حالا توی چشمش موج میزند . انگار میخواهد گریه کند .اشاره میکند که در تراس را ببندم . میبندم . اولین بار تماس صوتی برقرار میکنیم . بهش میگویم : "پس کوشن ؟ نیستن که ؟ این کانال کولر به کجا راه داره ؟" با دست اشاره میکند به بالای در اتاق خواب . نگاه میکنم . سبز است . دم بلند زنگی دارد . دست میبرم سمتش که بگیرمش ، الاغ ، دستم را گاز میگیرد . اما از تجربه ام استفاده میکنم تا تسلیمش کنم . میپیچم لای همان ملافه ی سفید و تحویل خانم میدهم . لبخندی حاصل از آرامش میزند . من خوشحال میشوم که در کنار من احساس آرامش میکند


یک سر و دو گوش - 2

از توی یکی از کشو ها قوطی خلال دندان را آورد ، گرفت به سمت و گفت : " بزن تو چشمش... " در چشمهای مادر نگاه میکردم. تعجب کرده بودم . گفتم حتما تاثیر شوکی است که بهش وارد شده. گفت : "تو چشمش که بزنی ، رستمم باشه میخوابه..." آمدم از دستش بگیرم که پدرم قوطی را قاپید . گفت : "کار این نیست" بعد هم رفت از توی بساطش یک کش برداشت و تیر کمانی درست کرد که به مبارزه ی این یل پیلتن برود . راه پله های پشت بام را سریع گرفت و رفت بالا . چند تا تیر اول که به سمت خرگوش پرت کرد هیچ کدام به هدف ننشست . خرگوش که فهمیده بود قصد آسیب رساندن بهش را دارد ، پشت را کرد به ساختمان و عقب عقب حرکت میکرد . داشت خانه را تکان میداد و به عقب میبرد . همسایه ها همه از در و پنجره آویزان شده بودند برای تماشا . اکثریت داشتند از این صحنه ها فیلم برداری میکردند . به فیلم های هالیوودی میمانست.  همینطوری که پدر داشت تیر دیگری آماده میکرد ، تکان دیگری به خانه داد و پدر در وضعیت نا متعادل تیری پرت که به محض نیم رخ شدن خرگوش توی مردمک چشمش نشست و خون پاشید بیرون . خون خرگوش نارنجی رنگ بود و رقیق . میپاشید به در و دیوار . خرگوش تقلا میکرد که خلال دندان را از توی چشمش بکشد بیرون . در حین همین تقلا ها که سرش را تکان میداد ، سر خلال دندان به جایی گیر کرد و باعث شد که حفره توی چشمش بزرگتر شود و به طبع آن خون بیشتری بیرون میریخت . خرگوش سفید رنگ ، نارنجی شده بود . پدرم را از این موفقیت ، شور و شعف فرا گرفته بود. در همین میانه یک تیر دیگر هم به چشم دیگر خرگوش ول کرد . خرگوش دیگر از کار افتاده بود . نشست زمین . ما هم که موقعیت را مناسب دیدیم سریع خودمان را به حیاط رساندیم و دست و پای خرگوش را بستیم . خرگوش هنوز بزرگ بود اما دیگر خطری نداشت . چکار باید میکردیم ؟ پدرم گفت :" باید هویج ها را خالی کنیم "  - " چطوری ؟ "  + "تماشا کن "  رفت از توی اتاق پر طاووسی که توی گلدان بود را آورد و کرد توی دهان خرگوش . چند دقیقه ای گلوی خرگوش را قلقلک داد . خرگوش شروع کرد به بالا آوردن محتویات معده . تا 8 ساعت هویچ بالا می آورد و کوچک تر میشد . انقدر بالا آورد که شد همان اندازه ای که دیروز بود . اما چشمهایش کور ماند . این کوری برایش بد بود ، اما دیگر نمیتوانست هرچه که هست و نیست را ببلعد . فقط میتوانست مقدار غذایی که جلویش میریزیم را بخورد. 


یک سر و دو گوش

    نظر

شما اگر یک شب موقع برگشتن به خانه توی خیابان با چند تا کیسه هویج برخورد کنید چه کار میکنید ؟ شاید خیلی راحت از کنارش بگذرید و بروید . چون هویج ها میوه ی دندان گیری نیستند . اما  خب طبیعتا همه اینطور نیستند . 

یک شب وقتی از سر کار به خانه بر میگشتم توی راه با چند تا کیسه بزرگ پر از هویج برخورد کردم . به نظر میرسید کسی آنها را دور انداخته باشد. سریع خودم را رساندم به خانه . بعد با پدر و برادرم رفتیم هویج ها را هم آوردیم .ما نمیخواستیم هویج ها را مربا کنیم . یا اینکه آب بگیریم و بخوریم . چون هویجی که از گوشه ی خیابان پیدا کنی که قابل خوردن نیست . هویج ها را آوردیم خانه و گفتیم برای خرگوشمان چند ماه غذا فراهم کردیم . کیسه ها را گذاشتیم گوشه ی حیاط و مقداری هم ریختیم جلوی خرگوش و هرکدام رفتیم به کارمان برسیم . 

صبح فردا با صدای جیغ مادرم که ناشی از ترس بود ، از خواب پریدیم . هوا ابری بود . یا شاید خورشید گرفتگی . هر چه بود که هوا روشن نبود . همگی خیلی سریع خودمان را به هال خانه رساندیم و دیدیم مادر زل زده به حیاط و دارد از فرط تعجب و ترس پس میفتد . ما احتمال را بر خورشید گرفتگی گذاشتیم و ترجیح دادیم که با چشم غیر مسلح نگاه نکنیم . مادرم اما هی به یک چیزی آن بیرون اشاره میکرد . زبانش هم بند آمده . نمیتوانست دقیقا بگوید از چه چیزی این همه متعجب شده . پدرم میگفت : "خورشید گرفتکی این بلاهارم سر آدم میاره . روی مغر و زبون و همه جا تاثیر میذاره." رفتیم آب قند آوردیم برای مادرم . حالش بهتر نشد اما چند کلمه صحبت کرد . اولین کلمه هویج بود . فکر کردیم هذیان میگوید . برادرم گفت :" آره مادر جان ..هویج . درسته . شما آب قندتو بخور  ، آب هویج هم میاریم " افتاده بود روی مبل و هنوز چشمش به همانجایی بود که از اول نگاه میکرد . بعد هم زد زیر گریه . گفت : "خرگوش... خرگوش... خرگوشو... " همه یکهو با تعجب برگشتیم رو به حیاط و دیدیم یک موجود به غایت وحشتناک سرش را چسبانده به شیشه و دهنش میجنبد . خرگوشمان در عرض یک شب ده تا کیسه از هویج هایی که برایش آورده بودیم خورده بود و اندازه اش بدون اغراق اندازه ی فیل شده  بود . هنوز هم داشت میخورد . هنوز هم داشت رشد میکرد .هر دقیقه داشت بزرگتر میشد . این در حالی بود که هنوز نصف هویج ها مانده بود . یکهو بلند شد روی دو پا . به قامت یک هیولا . احساس کردم الان مثل شانپانزه ها میخواهد دستانش را بکوبد روی سینه اش و بعد همه ما را بخورد . اما نه ، خرگوش ، رو به ما که داشتیم نگاهش میکردیم پنجولی به شیشه ی پنجره  کشید و همه ی شیشه ها ریخت روی زمین . پدرم گفت "الان درستش میکنم ". همین که آمد در را باز کند و برود بیرون ، خرگوش که میخواست طبق عادت خودش را برای پدرم لوس کند آمد سمت پدرم و همین که دستش به پدر خورد ، پدر با شتاب به سمت اتاق پرت شد . البته خرگوش این کار ها را از قصد انجام نمیداد . خرگوش عادت کرده بود خودش را به آدم بچسباند و حالا هم داشت طبق همان عادت عمل میکرد . منتهی خودش متوجه  رشد بیش از اندازه ی اندامش نبود . پدرم مستاصل و درمانده میزد توی سر خودش و دور اتاق میچرخید . ما اما فقط نشسته بودیم به خرگوش نگاه میکردیم . باورمان نمیشد که یک خرگوش بتواند در  طول یک شب انقدر رشد کند . هنوز فکر میکردیم که خواب میبینیم . یا توهم است . برادرم میگفت سایه بازی است . این فقط سایه ی یک خرگوش است . خرگوش نمیتواند اینقدر بزرگ شود . اما وقتی بهش گفتیم برو و به ما نشان بده ، میترسید و میگفت : نه نمایشش جالبه بذار لذتشو ببریم . نمیخوام بازی رو لوسش کنم.... بعد هم عقب نشینی کرد و نشست سر جایش . ما هم دیگر ادامه ندادیم .

خرگوش وقتی که میخواست دستهایش را روی زمین بگذارد انتهای بدنش به دیوار بین کوچه و حیاط برخورد کرد و دیوار ریخت پائین . پدرم رسما داشت دیوانه میشد . میگفت:" برید بیرونش کنید ". اما مگر جرات داشتیم ؟  گفت: "میکشمش ، سرشو میبرم وگرنه کل خونه رو به گند میکشه...خراب میکنه" . اما مادرم مانعش شد . گفت : "کی میتونه خون این هیولا رو از رو زمین جمع کنه ؟ میدونی این چقدر خون داره ؟ خونه میشه استخر خون ! تازه...خون موجود گوش دراز شگون نداره .. یه طایفه رو به خاک و خون میکشه"

ما سر یک صبح تازه بهاری با یک غول بی شاخ و دم طرف بودیم که داشت هر لحظه بزرگتر میشد و به خانه آسیب میرساند . نمیشد همینطور دست روی دست گذاشت و نشست و نگاه کرد . واقعا بیچاره شده بودیم . نمیدانستیم چه کاری باید بکنیم .  حال مادر که بهتر شد بلند شد سریع رفت توی آشپزخانه و کشو ها را دانه دانه شروع کرد به گشتن.

ادامه دارد...


ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش..

ساعت 8 شب قرار اکران خداحافظی طولانی است . ساعت هفت و ربع میرسم در پردیس ملت . اولین بار است که اینجا آمده ام . نمیدانم از کدام طرف باید بروم . اما به خودم اجازه ی سوال پرسیدن نمیدهم ; برویم جلو ببینیم چه میشود. از زیر ساختمان اصلی رد میشوم و کم کم چهره های آشنا میبینم . امیر آقایی گوشه ای ایستاده سیگار میکشد . یکی هست که چهره آشنایی دارد اما اسمش را نمیدانم . حتی نمیدانم چه کاره است . سمت چپ و راست دو تا راه شیب دار است . من به سمت چپی نزدیک میشوم . چند نفر جلو تر از من میخواهند وارد شوند که مراقب (نگهبان ، دربان ، راهنما ، هرچی...) بهشان میگوید اینجا خروجی است ورود آن طرف است . از سطح شیب دار بالا میروم ، کارتم را نشان میدهم و میروم داخل . نگاه میکنم به تابلو ها . نوشته سالن 3و4 طبقه ی -1 . تعجب میکنم . -1 بیشتر میخورد پارکینگ باشد تا سالن سینما . با آسانسور میروم پائین . -1 پیاده میشوم . یک بوفه آنجا هست و یک تابلو که نوشته : دسترسی به اینترنت فلان . تشنه ی اینترنت ، موبایلم را در می آورم که وصل شوم اما پسورد میخواهد .همینطوری که سرم به وای فای است ، از یکی میپرسم : سالن 4 کجاست ؟ - طبقه ی دوم . حوصله ندارم برایش توضیح بدهم روی تابلو چی نوشته بود . میروم طبقه ی دوم پیاده میشوم . یکی نشسته کارتها را چک میکند . کارتم را نشان میدهم که میگوید : اینجا واسه خبرنگارا نیس. نمیتونی بری تو ! - پس کجا میتونم برم ؟ + نمایش فیلم ! - مگه اینجا چیه ؟ + بازاره نگاه میکنم ببینم چه بازاری است . میبینم یک عده دارند فیلم و عکس میگیرند . دو تا کارگر دارند یک تخته ی 1*2 متری با خودشان می آورند که سطحش کیکی شده . با خودم میگویم : اینجا چه خبر بودهههه...خوش به حالشون ، کیک... ازش میپرسم سالن چهار کجاست ؟ - منفی یک ! توی دلم میگویم "ای بابا . مسخرمون کردن" همینطوری که دارم تلاش میکنم به یکی از شبکه ها وصل شوم برمیگردم سمت آسانسور . دو تا خانم سانتی مانتال منتظر آسانسور هستند . میخواهند بروند تو ، رفیقشان هم میرسد . میپرسم : شما بالا میرین ؟ همانی که چهره اش از بقیه شیطان تر است جواب میدهد : آره بعد یک خنده ی ریزی میکند . من سوار میشوم . میخواهم منفی یک را فشار بدهم که میبینم بالاتر از طبقه دوم ندارد . هر چه صبر میکنیم در آسانسور بسته نمیشود . دکمه ی بسته شدن در را میزنم اما باز هم فایده ای ندارد . همان که قبلا جوابم را داده بود دوباره با خنده میگوید : ببین آقا چون شما اومدی نمیره ها...برو پائین بذار ما بریم . آب سرد بود یا چیز دیگر ؟ هر چه بود ریخت روی سرم و سرد و داغ و آبی و قرمز و زرد و هفتاد رنگ شدم . اما کم نیاوردم . دایورتش کردم آنجا که باید . برگشتم دوباره کلید بسته شدن در را فشار دادم و ایستادم . دیدم نه واقعا آسانسور سر یاری ندارد . آمدم بیرون . آسانسور رفت . من ؟ سرد ، داغ ، زرد ، سرخ ، بنفش... دو تا کارگری که تخته ی کیک دستشان بود داشتند بحث میکردند که از آسانسور بروند یا نه . یکیشان رو به من پرسید : آقا به نظرت این تو آسانسور جا میشه ؟ - فکر نکنم. سمت چپم را نگاه میکنم یک خانم قد بلند و یک آقای مو بلند دارند می آیند . خانم ، چشمان آبی ، پوست خیلی سفید و کمر باریکی دارد . آقا ، موهای خیلی مشکی و ریش بلند . یک شال مشکی دور گردنش انداخته ، یک دوربین هم دستش دارد .مانتو شلوار مشکی خانم بیشتر شبیه به کت و شلوار میماند . فکر میکنم خانم میانسال حتما مهمان خارجی است و پسر نسبتا جوان هم مشخصا عکاس . خوب توی صورت خانم نگاه میکنم . نه از باب هیزی ، به این جهت که چهره اش خیلی شبیه کتایون ریاحی است اما حس میکنم این پوستهای افتاده و چروکیده نمیتواند زلیخا باشد . چهره اش را با چهره ای که توی عکس های کتایون ریاحی توی آلمان دیده بودم مقایسه میکنم اما باز هم به نتیجه نمیرسم. یک نفر دیگر سر میرسد که عکاس به خانم میگوید: ایشون تهیه کننده فیلمه... . آقای تهیه کننده میگوید : من شما رو دیدم توی بازار ، فکر کردم که شما مهمون خارجی هستین... میخندد...خانم هم خنده ی خوشحالی میکند. آسانسور میرسد و سوار میشویم . خانم بلند بالای مشکی پوش کنار من ایستاده ولی من زاویه ای نود درجه ای با او دارم . بهش نگاه نمیکنم . ادامه ی صحبت آقای تهیه کننده ، خانم چند کلمه ای میگوید که من سعی میکنم صدایش را گوش کنم تا بتوانم تشخیص بدهم . نفهمیدم چه چیزی گفت اما مطمئن شدم که خودش است . من که از آن موقع تا حالا برایم سوال پیش آمده بود و مترصد فرصتی بودم تا جواب سوالم را بگیرم ، در می آیم که : اتفاقا منم فکر کردم مهمون خارجی هستن . ریاحی دوباره خنده ی ریز و شیکی می اندازد گوشه لبش . بعد ادامه میدهم : اتفاقا یه کمی هم شبیه یکی از بازیگرامون هستن . اما اون بازیگره یه کم جوون تر و خوشگل تره . هم پسر عکاس و هم آقای تهیه کننده میزنند زیر خنده حتما فکر میکنند چقدر آدم پرتی است . لبخند خانم روی صورتش میخشکد و چهره اش توی هم میرود . رو بهش میکنم و میگویم : البته سوء تفاهم نشه ها ، شما هم خیلی شیک و با کلاسین . آسانسور میرسد طبقه ی هم کف . حالا عجله پیدا کرده . از ته آسانسور خودش را میکشد رو به بیرون . بادش میگیرد به من . نوک کفشم را هم له میکند و میرود . پسر عکاس هم به دنبالش . من ؟ میخندم ...میخندم...میخندم !


جایی برای نماندن

عزیزت میمیرد  ، عشقت میرود . اند,هگین میشوی  ، غصه دار میشوی . خودت صد بار نه هزار بار میمیری و زنده میشوی . میگذرد. متوجه زمان میشود . مرگ عزیزت  دیگر مثل روزهای اول داغ نیست .

رفتن عشقت از اهمیتش کاسته میشود . عادت میکنی به این که عزیزت را نداشته باشی ، عشقت را نبینی . دیگر هر چند وقت یکبار یادت می آید که چنین آدمهایی رفته اند . توی ذهنت مرور میکنی ببینی صدایشان را یاد داری یا نه . 

تلاش میکنی . میگردی. توی هر پستو ، توی هر سلول . خوش شانس باشی و حافظه دار چند تا کلمه با صدایی نزدیک به صدای آن شخص مهم پیدا میکنی. 

مدتها میگذرد . اصلا یادت میرود که همچین کسی هم توی زندگی ات بوده . . به مغرت که فشار می آوری یادت می آید که : ای بابا ، یک همچین کسی هم بود که من از یاد بردمش .

سن و سالت زیاد تر میشود .کم کم این رفتن ها برایت عادی میشود . عادت میکنی که هر چند وقت یکبار یکی برود . حالا یا بمیرد یا از جلوی چشمان تو برود . 

هرچقدر هم عزیز باشند ، تو دیگر مثل اولین باری که کسی را از دست دادی عزادار نمیشوی . سِر شده ای ، سست شده ای ...

یاد گرفته ای که زندگی همین است . آمدن و رفتن .دیگر به چیزی دل نمیبندی ، دل خوش نمیشوی از آمدن کسی . حالا میدانی که همه ی اینها رفتنی اند . کم کم نخ هایی که تو را به زندگی وصل میکرده پاره میشوند

هر روز کمتر و کمتر . خیالت از همه چیز راحت است و از چیزی راحت نیست . 

یکی دو نفر دیگر میروند . تو بیشتر با چم و خم دنیا آشنا میشوی . از نخ ها دیگر چیزی باقی نمانده . خودت بلند میشوی ، بدون اینکه چیزی جمع کنی یا باری ببندی ، خودت را بلند میکنی میروی 

میروی چون اینجا هیچ چیز برای ماندن نیست...بیخیال...


هفتصد و هفتاد و هفت...

یکبار وقتی پدر بزرگم تازه مرده بود خواب دیدم پدر بزرگم هفت تا شده . هفت تا از پدر بزرگم توی خانه میچرخیدند . هفت تا از پدر بزرگم به من نگاه میکردند . من احساس میکردم هفت تا پدربزرگ از دست داده ام. صبح که از خواب بیدار شدم رفتم برای مادرم تعریف کردم مادرم تا هفت روز گریه میکرد . میگفت پدر من اندازه ی هفت نفر پدر بود . ما برایش شب هفت نگرفتیم . ما جفا کردیم ما جفااااا... . بعد زنگ زد به هر هفت خاله و دایی گفت بیائید اینجا که روح آقا جانمان ویلان سیلان شده . دائی ها و خاله ها همه جمع شدند فکر ها را ریختیم روی هم گفتیم ببینیم تعبیرش چیست به نتیجه ای نرسیدیم . هر چه درب خانه ی ابن سیرین و نستراداموس رفتیم اصلا انگار که نه انگار . ماجرای خواب تا هفت تا کوچه آنور تر هم رفته بود . یک یوسف نامی توی محلمان بود که آقای "گل" هفت منطقه ی بی آب و علف بود . این اواخر هم ادعای پیغمبری کرده بود . گفت مرده دلش میخواسته برود حج نتوانسته ، حالا شما تا هفت سال باید هر شب جمعه بروید سر خاک تا مرده آرام بگیرد وگرنه هر سال یکی از فامیلتان میمیرد . دائی بزرگم هم که از مرگ خیلی میترسید به پاس این تعبیر شاعرانه بدهی یوسف به پدربزرگم را بخشید و جا در جا به یوسف ایمان آورد . ما خوشحال و ناراحت هر هفته میرفتیم بهشت زهرا . دوسال که گذشت کم کم خاله ها دیگر نیامدند . از دائی ها ، دائی بزرگم پای ثابت هر هفته بود و ما . دائی کوچکترم هم که مادر بزرگم را خیلی دوست داشت یک هفته در میان بی سر و صدا می آمد یک گوشه مینشست و سیگار میکشید میرفت . هی میگفت : آقـــام آقام آقـــام آقام آقام آقــــام آقام....و همینطوری که داشت زمین را نگاه میکرد سرش را تکان میداد . اما از سال بعدش او هم دیگر نیامد . ما مانده بودیم و دائی بزرگ و مادربزرگ. همینطور میرفتیم سر خاک و می آمدیم و هی شب هفت میگرفتیم برای پدر بزرگ . مادرم میگفت همین شب هفتم هاست که برای آدم کار میسازد . ما باید همیشه شب هفت بگیریم . تا جایی که میتوانیم شب هفت...
سال پنجم دوباره همان خواب را دیدم اما تا آمدم پدر بزرگ را بشمارم از خواب پریدم . نفهمیدم چند تا بود . 
سال هفتم درست روزی که برای آخرین هفته باید میرفتیم سر خاک ، خواب دیدم که پدر بزرگ دو تا شده . همینطوری که یکی اش داشت میرفت ، دیدم یکی دیگرش همینطوری که پشتش به من است سرش را 90 درجه چرخاند و چانه اش را مثل ملک مطیعی گذاشت روی شانه اش و نگاه غضب آلودی کرد. تا آمد دیالوگش را بگوید تلفن زنگ خورد از خواب پریدم . عصر آن روز وقتی رفتیم سر خاک ، دائی بزرگمان همانجا افتاد و مرد . فامیل میگفتند هرچه برای آقا جان نکردیم برای دائی میکنیم . طبقه ی بالایی پدر بزرگم خاکش کردیم و تا چهل روز ، هر روز برایش شب هفت میگرفتیم . هی شب هفت میگرفتیم ، هی عزاداری میکردیم .
روز دوم دائی آمد به خوابم . دیدم دائی دو تا شده بود . بعد سه تا شد . بعد پنج تا شد . بعد هفت تا شد . همین که میخواست یازده تا بشود هر طور شده از خواب پریدم . این بار به هیچ کس چیزی نگفتم تنهایی پا شدم رفتم پیش خواب گذار . گفت فامیل شما روی عدد اول برنامه ریزی شده اند . یک هم ندارند . چون نمیخواهند تنهایی به خواب کسی بروند . تنهایی... . این تنهایی، تنهایی ، تنهایی...
ما خانوادگی از تنهایی میترسیم...


پنج انگشتم میان دشمنان جا مانده است

    نظر

خانه سمت چپی خانه مان کوبیده و دارد میسازد . ویولونم نشسته گوشه اتاق خاک میخورد . همینطوری هی خاک میخورد . هر روز و هر شب خاک میخورد . من نگرانم که آسم ریه اش را پاره کند . نگرانم که دیگر نتواند حرف بزند یا سل بگیرد بمیرد . خانواده و دوستان و آشنایان نگران دست من هستند . هر کسی را میبینم از دستم میپرسد . من هم دیگر جواب نمیدهم ؛ یعنی حوصله ی جواب دادن را ندارم . از طرفی اصلا نمیدانم چه بگویم . بگویم خوب است ؟ بد است ؟ خوب تر میشود ؟ واقعا نمیدانم .  دستم را میگیرم رو به طرف ، خودش وضعیت را ببیند . بعضی ها که با من صمیمی تر هستند میپرسند ، : دیگه نمیتونی ساز بزنی ؟   - نمیدونم ! شاید بتونم...ایشالا...

یک درصد از آدمهای دنیا قلبشان سمت راستشان است . نامزدم ، یعنی نامزد سابقم جزو این آدمها بود . همیشه سمت چپ من مینشست . میگفت قلبمان اینطوری به هم نزدیکتر است . اینطوری با هم هماهنگ میشود . از هم دیگر ضربان میگیرند . توی کافه ها و رستوران ها ما به جای اینکه رو به روی هم بنشینیم ، کنار هم مینشستیم . برای همین بیشتر از کافه و رستوران ، سینما میرفتیم .  همیشه دوست داشت که شب نامزدی من با انگشت کوچکترم کیک توی دهانش بگذارم . میگفت : یعنی میشه ؟ منو تو باشیم ، یه عده بالا سرمون قند بسابن . تو سمت راست من ، من سمت چپ تو ، قلبامون هماهنگ هماهنگ باشن . تو انگشت کنی توی کیک بذاری تو دهن من ؟ .بعد همینطوری که داشت رو به رو را نگاه میکرد ، سرش خم میشد نگاهش متمرکز میماند . معلوم بود که دارد دنیا را رنگی تر از چیزی که هست میبینید .  میگفتم : آره عزیزم میشه . حتما میشه...به خودش که ما آمد انگشت پنجم اش را توی انگشت من گره میکرد . تمام آرزویش همین ها بود . وقتی دید که انگشتم از کار افتاده ، همه ی آرزوهایش را برباد رفته دید . گذاشت رفت .

4 ماه پیش توی جاده چالوس بعد از تونل کندوان ، ماشین ما چپ کرد و شیشه ها ریخت روی دست من . تاندون های دستم قطع شد . از آن وقت به اینور انگشت پنچمم تا نمیشود.

این یکی میپرسد : اگر نتونی چی ؟ برات مهم نیست ؟ به چپته؟  منم میخندم . هر دو میخندیم .  پیش از این به این فکر افتاده بودم که یک ساز جدید بخرم . سازی که انگشت آخر را نیاز نداشته باشد . اصلا همچین سازی هست ؟ نیست! باید سازی بخرم که کلا انگشت لازم نداشته باشد . ساز دهنی ! بعد توی یک شب برفی بروم بنشینم پشت پنجره اتاق نامزد سابقم تا صبح  سازدهنی بزنم تا نامزد سابقم ببیند بدون انگشت پنجم هم میشود ساز زد . میشود زندگی کرد . 


عراق جای خوبی است...

دوستم یک ماه گذشته را عراق بوده . رفته 46 ساعت فیلمبرداری کرده آورده ریخته جلوی من که تدوین کنم . من نشستم دارم تصاویر را نگاه میکنم . جاهایی که 4 ماه پیش با هم رفته بودیم.

عراق جای خیلی خرابی است . حتی خراب تر از آن چیزی که تصور میکنید . از همین لب مرز ایران که با ماشین سیر کنید تا برسید به نجف یا بغداد یا کربلا توی راه هیچ شهری نمیبینید . هرچه هست دهات کوره های خیلی کوچک و محروم است .

نجف بعد از بغداد آباد ترین شهر عراق است . یک جورهایی پایتخت دوم عراق است . حتی از برخی نظرات از بغداد مهم تر هم هست . فکر میکنید تفریح مردم نجف چیست ؟ قلیان . لب شط قلیان خانه هایی هست که سرد درشان نوشته کازینو . دفعه اول که دیدم با تعجب پرسیدم کازینو ؟ توی نجف ؟ . اما نه این با آن کازینو ها فرق داشت . مردها میروند مینشینند آنجا قلیان میکشند آهنگ عربی هم از بلند گو ها پخش میشود . میگویند میخندند ، شب میروند خانه شان . توی شهر نجف اصلا نمیدانند شهر بازی چیست . حتی توی شهر به این بزرگی و مهمی یک استخر هم وجود ندارد . نجفی ها میگفتند سابق بر این یک پارک توی شهر بود که آن هم خراب شده . یعنی تمام دارایی یک شهر به این بزرگی فقط یک پارک بوده .

احمد دوست عراقی ما ، پس انداز هایش را سالی یک بار میآید ایران میرود مشهد و شمال خرج میکند میرود .

عراقی ها چهره های در هم رفته ای دارند. غم سنگینی پشت چشمانشان است . به دوستم گفتم : قیافه هاشون یه جوری مظلومه که انگار همشون بچه یتیمن" . اما همین ها ، همین آدمهای بی نهایت غمگین و جنگ زده ، هرچقدر که بخواهید مهربان و مهمان نوازند .

شاید شما دلتان برای پاریس رفتن تنگ شده باشد . شاید به نظر شما احمقانه باشد اما من دلم برای عراق رفتن تنگ شده .


متروتیک

    نظر

دارم همشهری داستان میخوانم . ایستگاه دروازه شمیران نفر کناریم میرود و صندلی خالی میشود . مترو نه آنقدر شلوغ است که کسی سرپا باشد نه آنقدر خلوت که صندلی خالی بماند . اما کسی نمینشیند . همینطوری که سرم توی داستان است پاهایی را میبینم که خیلی آرام حرکت میکنند . پاهایی که اصلا عجله ندارند برای نشستن . انگار از اینکه کس دیگری بنشیند ترسی ندارد . خیلی آرامتر از چیزی که فکرش را بکنید حرکت میکند . همین آرامش باعث تعجبم میشود . فکر میکنم حتما باید خانم باشد که برای نشستن انقدر دل دل میکند . سرم را بلند میکنم نگاه کنم ببینم از چه قرار است . مردی 45/6 ساله را میبینم با ریش های بلند و کت شلوار . کم و بیش تار های سفید بین ریش هایش هست . چشم هایش بادامی است . نه مثل ژاپنی ها . بادامی های خودمان . مرد چیزی توی نگاهش دارد که با آن تمانینه همخوانی دارد . به شاعر ها و نمایشنامه نویس ها میماند. به نظر میرسد چیزی توی خودش قایم کرده . کنجکاو میشوم بدانم که آن چیزی که باعث این همه آرامش شده چیست . یکی دو بار مستقیم نگاهش میکنم اما او فقط نگاهش به رو برو است . به کسی نیست به چیزی نیست و در عین حال دارد رو به رو نگاه میکند . نمیفهمم چه چیزی را نگاه میکند . برای اینکه توجهش را جلب نکنم از توی شیشه روبروی میپامش . همشهری داستان همچنان توی دستم باز است . داستان را نیمه کاره رها میکنم و داستان جدید را دنبال میکنم . مرد جای خیلی کمی را اشغال کرده . کمتر از چیزی که حق دارد اشغال کند . مانده ام این همه کاریزما چطور توی این هیکل نحیف جا گرفته . چند ثانیه بعد میرسیم ایستگاه شهدا . خدا خدا میکنم پیاده نشود . توی دلم میگویم کاشکی میشد باهاش چند کلمه حرف بزنم که یک چیزی دستگیرم بشود ، که بروم درباره اش بنویسم . توی همین اثنی بدون هیچ مقدمه ای رو میکند به منی که حالا سرم را پائین انداخته ام و میگوید : شما میدونی این "تی تی یو " توی موبایلا چیه ؟ " تعجب میکنم از این که خیلی بی مقدمه بین این همه آدم رو کرده به من...  میگویم  : تی تی یو ؟ نشنیدم ! خیلی از این موبایلا سر در نمیآرم...  میگوید : داداشم گفته توی "تی تی یو" موبایل... اینرنتم نمیری شما ؟ " یک جوری احساس نا امنی میکنم . چرایش را نمیدانم . خیلی سر دستی جواب میدهم : چرا اینترنت میرم اما از گوشیا سر در نمیارم... بعد سرم را دوباره برمیگردانم و او هم ساکت میشود و دوباره به همان جایی نگاه میکند که هیچ چیز نبود . من ایستگاه بعد پیاده میشوم و مرد توی قطار جا میماند . قطار  میرود . میرود شاید به آنجا که هیچ چیز نیست...