سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

لحمه

همین که رسیدم توی محل، گفتند قندی ، محسن را با پس گردنی نشانده پشت موتور و برده توی بیابانی. بیابانی جایی بود کمی آن طرف‌تر از محل، که هرکس میخواست غلطی دور از چشم دیگران بکند، می‌رفت آنجا. لودرهای شهرداری چندسال پیش آمده بودند خانه‌ها را خراب کرده بودند، رسانده بودند به خاک و همانطور گذاشته بودند رفته بودند و شنیده بودیم قرار است اتوبان شود. اما هیچوقت نشده بود. آنجا برای سالها شده بود پاتوق شیره‌کش‌ها و بچه‌بازها و دزدها و بچه‌ها. بچه‌ها روی خاکی پی توپ می‌دویدند و بچه‌بازها دنبال بچه‌ها. اینقدر آن اطراف می‌پلکیدند که یا نیروی بچه‌ها تمام شود، یا جان خورشید. بین حجم وسیعی از خرابی، دنبال حال خوش خودشان می‌گشتند. بچه‌بازها دیو دو سر نبودند، پسربچه‌های شانزده-هفده-هجده-بیست ساله‌ای بودند که بخاطر قیافه تخمی‌ای که داشتند از قافله دختربازها جامانده بودند و دستشان به گوشت نرسیده بود، آمده بودند دنبال دنبه. گرگ بودند و روباه. آنهایی که زبان چرب و نرم‌تری داشتند، روباه‌وار، می‌رفتند روی مخ طعمه و با روشهای مسالمت آمیز شکار می‌کردند و می‌بردند در گوشه خلوت خودشان به دندان می‌کشیدند و می‌رفتند. اما دسته گرگ‌ها، آنهایی بودند که گله‌ای به شکار می‌آمدند و روششان با آن دیگری فرق داشت. بیشتر روی زور بازو حساب باز می‌کردند و وقتی طعمه دست تسلیم بالا می‌برد، گروهی برسرش آوار می‌شدند و فیض عمل را، دست جمعی می‌بردند. این دسته بیشتر از غربتی‌ها بودند و چهره اکثرشان به مادرقحبه‌ها شبیه بود.
اسم قندی و محسن را که کنار هم شنیدم، بدو خودم را رساندم به بیابانی. صلاة ظهر بود و دورتادور بیابانی را عملی‌ها به گعده‌های سه‌تا چارتایی، و بساط شیره و حشیش و هروئین پرکرده بودند. و آفتاب داغ تابستان، وسط بیابانی میان‌داری می‌کرد. به خلوت بیابانی که نگاه انداختم، در آن دراندشت خاکی، محسن و قندی شبیه نقطه‌ای سیاه روی کاغذ سفید، جلب توجه می‌کردند. راه را از گوشه‌ای گرفتم و از پشت آرام به قندی نزدیک شدم. جیک‌ام درنیامد و ساکت و منتظر ایستادم به تماشا. قندی، محسن را خوابانده بود روی زمین، دست و پایش را مجردا بسته بود و در صدد بود تن‌اش را وصل کند به موتور و احتمالا بکشاندش روی خاک‌ها. کار بستنش که تمام شد رفت سمت موتور که هندل بزند، دویدم سوئیچ را برداشتم. گفت "سوئیچ رو بده من، این یکی دیگه به تو ربطی نداره". گفتم "غربتی گیر آوردی؟ بستی پشت موتور!" گفت "تو دخالت نکن، بده من" گفت "بهش گفته بودم سمت سهیل نره، سوئیچو بده میخوام برم". گفتم "کی سمت سهیل رفته؟" گفت "همین ولدالزنا" با کف دست گذاشتم تخت سینه‌اش و گفتم "پدر مادرشو فحش نده دیوث، کی گفته سمت سهیل رفته؟"
گفت "رفته که دارم میگم" گفتم "کی دیده رفته" گفت "ابولفضل‌شلوغ دیده" گفتم "چی دیده؟" گفت"دیده با سهیل از کلوپ اومدن بیرون با هم رفتن". گفتم"همه دیدن یا فقط ابولفضل دیده؟" گفت "همه دیدن، اما ابولفضل گفته" محسن صورتش را به زور از روی سنگلاخی و شیشه خرده‌های کف بیابانی بلند کرد و با یک حالت تضرع و زاری گفت "به ارواح خاک پدر مادرم دروغ میگن" گفتم "ابولفضل آدمه آخه؟" گفت" به تو ربطی نداره، سوئیچو بده میخوام برم" و سعی کرد سوئیچش را از توی دست‌های من بکشد بیرون. گفتم"هرکی با هرکی از کلوپ بیاد بیرون، یعنی با هم رفتن؟" گفت" ندیدی تو کلوپ چه خبره؟" گفتم "بلاخره خبرا بیرون کلوپه یا توی کلوپ؟" گفت "از تو کلوپ شروع شده، دستشو گرفته بردش بیرون" گفتم "سهیلم گفته با محسن رفته؟" گفت "اون که جرات نداره بگه رفته" گفتم "ازش پرسیدی؟" گفت "نیست اصلا" گفتم "کجاست؟" گفت "مامانش فهمیده، قفل و بستش کرده توی خونه، نمیذاره بیاد بیرون" گفتم "مامانش چی فهمیده" گفت "بهش گفتن با من بوده، اومده سراغ من یقه منو گرفته" گفتم "چون اون یقه تورو گرفته توهم باید بیای یقه اینو بگیری؟" گفت " بهت میگم ابولفضل دیده رفتن " گفتم " آخه تو اسکل حرف ابولفضلُ باور میکنی؟" گفت "حرف ملکا رو باور میکنم" گفتم "ملکا هم مگه دیده؟" گفت " نه، ولی ملکا خیلی ابولفضلُ قبول داره" گفتم "ملکا هم جاکش‌تر از ابولفضل" گفت راجع به خونواده من درست حرف بزن" گفتم "اصلا از محسن پرسیدی ببینی چی میگه" رو کردم به محسن و گفتم "محسن تو با سهیل از کلوپ رفتی؟" گفت "آره رفتیم در خونشون"
قندی پرید به محسن که: "مگه دفعه قبل نگفتم دیگه خونه سهیل نری؟ مگه نگفتم جرت میدم؟" پریدم وسط حرف قندی و رو به سهیل گفتم "رفتین در خونشون، یا رفتین خونشون" گفت "نه به قرآن، فقط تا دم خونه رفتم باهاش. مامانشم خونه بود. همیشه هم مامانش منو صدا میکرد که برم پیش سهیل" گفتم "رفتین در خونشون چیکار؟" گفت "کلوپ بودیم، سهیل به ابولفضل شرط باخته بود. ابولفضل بهش کلید کرده بود میگفت نمیخواد پول بدی. پیش خودم گفتم اگه ازش پول نخواد، چیزای دیگه میخواد. بهش گفتم من پولشو میدم بعدا بهم بده، ابولفضل نمیذاشت"
قندی از موتور پیاده شد آمد سمت محسن و گفت "تو گه خوردی که میخواستی پولشو بدی، تو چیکاره حسنش بودی؟ میومدی به خودم میگفتی" محسن گفت "سرظهرهیشکی تو مغازه نبود، میومدم بیرون درو میبست" همینطور که محسن داشت توضیح میداد، عرق دستم را با زین موتور پاک کردم و بند دستش را از موتور باز کردم و آزاد شد. بلند شد ایستاد. قندی بهش گفت "بگیر بخواب بینم" و براق شد توی سینه من و گفت: "کی بهت اجازه داد بازش کنی؟ هنوز چیزی معلوم نشده" دستش را که انداخت به طناب که دوباره ببندد، دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم "اگه کار محسن باشه، من خودم میخوابم من رو ببند به جاش" گفت "صادق میبندمت‌ها!" گفتم "ببند" گفت "میبندم‌ها، شوخی ندارم" گفتم "اگه کار محسن باشه، منو ببند اما اگه فهمیدی کار محسن نبوده چی؟" گفت "چی چی کار محسن نبوده؟ ناشیگری کرده زده کون بچه رو خون آورده، مامانش فهمیده. میخواسته بره از من شکایت کنه. اهل محل رفتن بهش گفتن کار قندی بوده" این‌هارا که گفت یک لگد گذاشت توی پای محسن و توی صورت من ادامه داد. همین که خواست کلام بعدی را بگوید یک لگد گذاشتم توی پاش. گفتم "بار آخرت باشه بی‌دلیل این بچه رو میزنی". شوکه شد. چند لحظه ایستاد. گفت "تو خودت با حتما با این یه سر و سری داری که هر دفعه میای گه کاریاشو جمع میکنی. هرکاری کرده خودتم باهاش بودی" گفتم "جمع کن بابا. من تاحالا کون کی گذاشتم که کون سهیل بذارم آخه لندهور؟".
محسن را راهی کردم و گفتم "تو برو توی محل، ما هم بعد چندی میایم" محسن صورت چروک شده‌اش را صاف، خاک و خل را از لباس شلوارش بلند کرد و قدم پشت قدم برداشت به سمت خیابان. قندی چند قدم دنبالش دوید و محسن را گرفت و گفت "این چرا بره، این باید اینجا باشه تا تکلیف معلوم شه". رفتم دست محسن را از دست قندی آزاد کردم و دست قندی را گرفتم کشاندم آوردم این طرف و گفتم " گفتم تکلیف اون پای منه. من تکلیفو واست روشن میکنم" گفت "یه ساعته اینجا وایسادی داری گه میخوری فقط، تکلیفُ روشن کن اگه راست میگی" گفتم "خبر داری برده بودنش واسه کفترآقا؟" عصبانی شد. انتظار نداشت چنین چیزی را بهش بگویم. گفت "زر میزنی". گفتم "خبرداری بهش براوو داده بودن سوار شه تو محل بچرخه؟" گفت "زر میزنی صادق، سهیل موتور سواری بلد نیست" گفتم "همه اهل محل دیدن که براوو سواره. همه فکر کردن تو بهش موتور دادی. آخر سر دیدیم کفتر آقا پشتش سوار شده دارن میرن" گفت "همه این داستانارو داری میچینی که فقط بگی کار محسن نبوده؟" گفتم "آخه عنتر، مال محسن کون مرغُ پاره میکنه که کون سهیلُ پاره کنه؟" گفت "ده سری دیدم که دورو برش میپلکه. چند سری پاشده رفته خونه سهیل" گفتم "هرکی دور هرکی می‌پلکه حتما باید کونش گذاشته باشه؟" گفت "همین خود تو" گفتم "من چی؟" گفت "میخوای بگی بیخودی دوروبر داود می‌پلکی؟" گفتم "آخه اسگول، به من میخوره کون بچه یتیم بذارم؟" گفت "پس کی برده بودش؟" گفتم "کی جدیدا اوضاعش تغییر کرده" گفت " اوضاع هیشکی هیچ تغییری نکرده" دستش را گرفت به دسته موتور و گذاشت روی جک وسط و به یک طرف نشست روی موتور. گفتم "پس خیلی وقته از محل خبرنداری" گفت "من از جیک و پوک همه خبردارم" گفتم "پس فقط از دور و بر خودت بیخبری" گفت "منظورت به کیه؟" گفتم "موتورو روشن کن بریم بهت نشون بدم"
موتور را از جک انداخت نشست، هندل زد و دوتایی سوار شدیم و راه افتادیم به سمت محل. سرکوچه ایستاد، موتور را گذاشت کنار، دست کرد از زیر باک نیمچه‌اش را درآورد. گفت "بگو کی بوده، تا اینو بندازم تو سوراخش از پایین بکشم بیام تا بالا" موتورش را پارک کرده بود وسط کوچه، طوری که هیچکس نتواند از کنارش گذر کند. من سمت راست کوچه، سمت چپ قندی ایستاده بودم این طرف جوب. گفتم " قندی یه حرفی نزن که نتونی عمل کنی" چشمهایش را ریز کرد، دو دندان جلویش را که قد یک گندم از هم فاصله داشتند را گذاشت روی لب پایینش فشار داد و گفت "یا سوراخ اونو می‌درم، یا سوراخ تورو. اگه نکردم، تو هرچی بگی با من کردی" و این را که می‌گفت همزمان با دسته تیزی زد توی سر خودش. گفتم "قندی من خوشم نمیاد شر بشه، اگه می‌تونی اونو بذاری کنار بگو تا بهت بگم" گفت "تا الانم شر شده، ولی فقط دومن منو گرفته" گفتم "قرارمون نبود اینطوری بشه" و راهم را کشیدم به رفتن. دوید خودش را رساند بهم، گفت "قرار بود تکلیف کارو روشن کنی. فکر کردی با اوسکل طرفی بیای یه زری بندازی وسط، رفیقمو پیشم بده کنی، محسنُ فراری بدی تموم شه بره؟" همینطور بی حرف توی صورتش نگاه کردم. یقه‌ام روگرفت کشید سمت خودش گفت "یا روشن میکنی، یا خودم میرم سراغ محسن، تکلیفو با اون روشن میکنم" سرم را انداختم کنار و زیر لب گفتم "استغفرالله" صدایش را برد بالا و گفت " زر نزن، اسم بگو فقط"
همسایه‌ها از پنجره‌ها کله آورده بودند بیرون و داشتند نگاه میکردند. گفتم " نمیخوام خون بشه" گفت "تاحالاشم خون شده، یکی تو دل من یک پیزی سهیل" ملکا که صدای مارا شنید، از دور به سرعت خودش را رساند به قندی و پرسید "داداش چی شده؟" قندی جوابش را نداد و همینطور به نگاه کردن توی چشم‌های من ادامه داد. چند ثانیه‌ای سکوت شد. کسی جوابش را نمیداد. رو کرد به من و گفت "مشکل چیه صادق؟" گفتم "مشکل تویی آقا ملکا، مشکل تویی. داداشت میخواد بدونه با کفترآقا سر سهیل چه معامله‌ای کردی" قندی نگاهش را دوخت به ملکا. ملکا همینطور با تعجب چشم دوخته بود به چشم‌های من. زبانش قفل شده بود. همانطور که چشم‌های قندی قفل شده بود به چشم ملکا. ملکا با تته پته گفت "به جون مامان داره دروغ میگه من معامله..." دسته تیزی آمد خوابید توی صورتش و دهانش پر خون شد. چیزی نگفتم. نخواستم نمک شوم روی زخمش. گفت "داداش داره گه میخوره به قرآن، به عباس قسم گه میخوره" بعد آمد سمت من یقه من را گرفت و با مشت خواباند توی صورتم. درگیر شدیم. خواباندمش توی جوب. افتادیم روی هم. از این طرف به آن طرف. من بزرگتر بودم. اما ملکا هم کم زور نبود. چند بار که این‌ور و آن‌ور شدیم، خوابید روی من و گلویم را گرفت به فشار دادن. دستهایش را گرفته بودم توی دستهایم و سعی می‌کردم گردنم را آزاد کنم اما نمی‌شد. دنبال درگیری نبودم. اما دستهای عصبانی‌اش بدجور قفل شده بود به گردن من. یک چند دقیقه‌ای تلاش کردم و باز نشد. انگار که جانم تمام شده باشد، دسگز زور نزدم. یکباره خودش شل شد. بی‌هیچ نیرویی دستانش باز شد. گردنم آزاد شد. بلند شدم. انداختمش از روی خودم کنار. خونش مث یک کیسه آشغال که از آسمان می‌افتد، پاشیده شد روی زمین. نگاه کردم دیدم لباس هردویمان خون است و روی زمین قطره قطره خون ریخته تا دورتر و از قندی فقط یک سلاح فلزی مانده، در سپر گوشتی ملکا.