سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

چایی نبات

    نظر

عمه طاهره که از شوهرش جدا شده بود گریه کنان آمد خانه ما .بابا از همان دم در بهش گفت فراموشش کن و فرستادش که برود خانه خودش. بعد به مامانم گفت زنگ بزن به طاهره یادآوری کن چایی نبات زیاد بخوره. اینطوری راحت تره. 
چند وقتی گذشت و عمه طاهره با چایی نبات شوهرش را فراموش کرد و زن یک مرد پولدارتر شد. که البته خیلی خرفت بود و کمی بیمار. مهمانی پا گشا که گرفته بودیم عمه طاهره موقع رفتن به بابام گفت که شوهرش گاهی یکسری چیز ها را فراموش میکند و میرود چند روزی پیداش نمیشود. بابام گفت: خوبه اما کافی نیست طاهره. گفت تو باید زنیتت بیشتر باشه. باید کاری کنی بیشتر فراموش کنه. عمه طاهره هم گفت چشم خان داداش، سعی امُ میکنم و رفت.
بابا هرچه میگفت همه گوش میکردند. بعد از پدر بزرگ، پدرم بزرگ خانواده بود. ارتشی باز نشسته که عادت داشت همه جا فرمانروایی کند. توی خانه، توی فامیل، توی پارک. توی اتوبوس هم که سوار میشد، داد میزد صلوات. وای به روزشان اگر کسی کم کاری میکرد. چند بار دیده بودم که سر همین چند نفر را کتک زده بود. فکر میکرد دنیا پادگان است و مردم همه سرباز. 
چند سال بعد شوهر جدید عمه طاهره مرد. این بار عمه نیامد، ما رفتیم خانه شان. عمه طاهره گریه کنان آمد دم در. با چشم گریان گفت دیدین چی شد؟ این یکی هم رفت... بابا در همان ابتدای ورود گفت طاهره، فراموش، طاهره فراموش. طاهره باز گفت چشم داداش و رفت برای خودش چایی نبات درست کرد و خورد و آرام گرفت.
همین روند ادامه داشت. بابا برای همه چیز فراموشی تجویز میکرد. من که میخواستم ازدواج کنم 10 میلیون کم داشتم. رفتم پیش بابا . گفت ببین تو دیگه مردی شدی. میخوای یه خانواده رو اداره کنی.به تو هم باید بگم؟ پس توی این 30 سال چی یاد گرفتی ؟ بعد داد زد. صابر، فراموش!! سعی کن فراموش کنی. 
من هم رفتم چایی نبات خوردم و بعد از عروسی فراموش کردم. کلا خانواده را چند سالی فراموش کرده بودم. تا همین شش ماه قبل. بابا توی این مدت سخت بیمار شده بود. توی جا افتاده بود و همه چیز را فراموش کرده بود. من اما وقتی رفتم گفت صابر ده میلیون جور شد؟ گفتم ها بابا. جور شد. گفتم تو خوبی؟ گفت آره بابا. خیلی خوب. خوب آرمونی. نگفتن بهت مادرت اینا؟ گفتم چی رو؟ زد زیر خنده. قاه قاه. گفت ینی تا این حد خوبم که حتی یادم میره باید برم تو موال بشاشم. همینجا ولش میکنم بره. دوباره زد زیر خنده. ما اما هیچکدام نخندیدیم. همینطور نشستیم بالای سرش . یک روز ، دو روز ، سه روز. روز چهارم پدر رفت. بعد از مراسم خاک سپاری مردم را بردیم سالن نفری یک پارچ چایی نبات دادیم با نوشابه. عمه طاهره رفت بالای منبر و گفت خان داداش رو خاک کردیم، چایی شیرین ها رو هم خوردید، حالا وقتشه که فراموش کنید. همه زدند زیر گریه. گفت مراسم عروسی ، شادی هم دارید بهش برسید. گفتند چشم همشیره. و رفتند. 
من اما توی سالن ماندم. ماندم هی به چایی نبات. چایی نبات. تا صبح چایی نبات. تاحالا چایی نبات میخورم به امید فراموشی. اما انگار نسخه های بابا فقط زمان زنده بودن خودش کارکرد داشت.