سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

این دکتر های مریض

    نظر
مصمم وارد مطب میشوم . دور تا دور سالن ، صندلی ها پر است . سرم را می اندازم پائین مستقیم میروم پیش منشی . با صدای آرام میپرسم : آقای دکترهستن ؟
منشی سرش توی مانیتور است . لب هایی که با رژ لب صورتی ، پر رنگ شده اند ، کمی از هم فاصله دارند . ابروهایش هم تو هم رفته است . یک تکانی به سرش میدهد و بدون اینکه نگاه کند یک قبض پر میکند میدهد دستم . مبلغ ویزیت را کارت میکشم میروم گوشه ای می ایستم و کاغذ های روی برد را میخوانم . مطالب زیاد نیستند . جدید ترینشان هم برای یک ماه قبل است . هرکدام را چند بار میخوانم تا یک صندلی نزدیک به من خالی میشود . میروم مینشینم . چند دقیقه به سقف خیره میشوم و لوستر را برانداز میکنم . پیش خودم حدس میزنم که قیمت لوستر به این بزرگی چقدر میتواند باشد. دستگاه شماره ام را میخواند . میروم توی اتاق دکتر. دکتر هم سرش توی کاغذ است . در را میبندم و همانجا می ایستم . انگشت سبابه راستم را به سبابه چپ میزنم . ریتم دار . موج را میبرم تا انگشت آخر دوباره برمیگردم . دکتر میگوید : برو رو صندلی بشین تا بیام . به انگشت تپلش نگاه میکنم که چطور توی گوشش میچرخد . انگشتش را در می اورد و جرم های گوشش را با ناخن یک انگشت کوچکش از زیر ناخن انگشت اشاره اش پاک میکند . گوله میکند ، می اندازد زیر میز.
می آید . میپرسد : کجاشو باید ببرم ؟
توی چشمهای دکتر خیره میشوم . میگویم : از جاهای خوبش ببر دکتر...ببین به سلیقه ی خودت کدوماش بهتره . ببین کدومش قابلیت فیلم شدن داره ؟ کدومش ارزش کتاب شدن داره ؟ همونو ببر .
دکتر به آنی کارش را تمام میکند و نفر بعدی را صدا میکند . انگار که هزار سال است اینکار را میکند.

آمده ام خانه . نشستم دفتر خاطراتم را می خوانم . با چیزهایی که توی ذهنم مانده چک میکنم ببینم کدام رفته ، کدام مانده .
دکتر ها آدمهای بد سلیقه ای هستند . اهل فیلم و ادبیات نیستند . ترجیح میدهند توی طول هفته مثل ماشین کار کنند .عصر های جمعه را هم با بد سلیقگی به خواندن مقالات جدید میگذرانند . در عوض گر و گر پول در می آورند و میریزند به حساب زنشان تا او با این پول ها خاطرات خوب بسازد . خاطراتی که ارزش فیلم شدن و کتاب شدن را داشته باشند .