سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

یک سر و دو گوش

    نظر

شما اگر یک شب موقع برگشتن به خانه توی خیابان با چند تا کیسه هویج برخورد کنید چه کار میکنید ؟ شاید خیلی راحت از کنارش بگذرید و بروید . چون هویج ها میوه ی دندان گیری نیستند . اما  خب طبیعتا همه اینطور نیستند . 

یک شب وقتی از سر کار به خانه بر میگشتم توی راه با چند تا کیسه بزرگ پر از هویج برخورد کردم . به نظر میرسید کسی آنها را دور انداخته باشد. سریع خودم را رساندم به خانه . بعد با پدر و برادرم رفتیم هویج ها را هم آوردیم .ما نمیخواستیم هویج ها را مربا کنیم . یا اینکه آب بگیریم و بخوریم . چون هویجی که از گوشه ی خیابان پیدا کنی که قابل خوردن نیست . هویج ها را آوردیم خانه و گفتیم برای خرگوشمان چند ماه غذا فراهم کردیم . کیسه ها را گذاشتیم گوشه ی حیاط و مقداری هم ریختیم جلوی خرگوش و هرکدام رفتیم به کارمان برسیم . 

صبح فردا با صدای جیغ مادرم که ناشی از ترس بود ، از خواب پریدیم . هوا ابری بود . یا شاید خورشید گرفتگی . هر چه بود که هوا روشن نبود . همگی خیلی سریع خودمان را به هال خانه رساندیم و دیدیم مادر زل زده به حیاط و دارد از فرط تعجب و ترس پس میفتد . ما احتمال را بر خورشید گرفتگی گذاشتیم و ترجیح دادیم که با چشم غیر مسلح نگاه نکنیم . مادرم اما هی به یک چیزی آن بیرون اشاره میکرد . زبانش هم بند آمده . نمیتوانست دقیقا بگوید از چه چیزی این همه متعجب شده . پدرم میگفت : "خورشید گرفتکی این بلاهارم سر آدم میاره . روی مغر و زبون و همه جا تاثیر میذاره." رفتیم آب قند آوردیم برای مادرم . حالش بهتر نشد اما چند کلمه صحبت کرد . اولین کلمه هویج بود . فکر کردیم هذیان میگوید . برادرم گفت :" آره مادر جان ..هویج . درسته . شما آب قندتو بخور  ، آب هویج هم میاریم " افتاده بود روی مبل و هنوز چشمش به همانجایی بود که از اول نگاه میکرد . بعد هم زد زیر گریه . گفت : "خرگوش... خرگوش... خرگوشو... " همه یکهو با تعجب برگشتیم رو به حیاط و دیدیم یک موجود به غایت وحشتناک سرش را چسبانده به شیشه و دهنش میجنبد . خرگوشمان در عرض یک شب ده تا کیسه از هویج هایی که برایش آورده بودیم خورده بود و اندازه اش بدون اغراق اندازه ی فیل شده  بود . هنوز هم داشت میخورد . هنوز هم داشت رشد میکرد .هر دقیقه داشت بزرگتر میشد . این در حالی بود که هنوز نصف هویج ها مانده بود . یکهو بلند شد روی دو پا . به قامت یک هیولا . احساس کردم الان مثل شانپانزه ها میخواهد دستانش را بکوبد روی سینه اش و بعد همه ما را بخورد . اما نه ، خرگوش ، رو به ما که داشتیم نگاهش میکردیم پنجولی به شیشه ی پنجره  کشید و همه ی شیشه ها ریخت روی زمین . پدرم گفت "الان درستش میکنم ". همین که آمد در را باز کند و برود بیرون ، خرگوش که میخواست طبق عادت خودش را برای پدرم لوس کند آمد سمت پدرم و همین که دستش به پدر خورد ، پدر با شتاب به سمت اتاق پرت شد . البته خرگوش این کار ها را از قصد انجام نمیداد . خرگوش عادت کرده بود خودش را به آدم بچسباند و حالا هم داشت طبق همان عادت عمل میکرد . منتهی خودش متوجه  رشد بیش از اندازه ی اندامش نبود . پدرم مستاصل و درمانده میزد توی سر خودش و دور اتاق میچرخید . ما اما فقط نشسته بودیم به خرگوش نگاه میکردیم . باورمان نمیشد که یک خرگوش بتواند در  طول یک شب انقدر رشد کند . هنوز فکر میکردیم که خواب میبینیم . یا توهم است . برادرم میگفت سایه بازی است . این فقط سایه ی یک خرگوش است . خرگوش نمیتواند اینقدر بزرگ شود . اما وقتی بهش گفتیم برو و به ما نشان بده ، میترسید و میگفت : نه نمایشش جالبه بذار لذتشو ببریم . نمیخوام بازی رو لوسش کنم.... بعد هم عقب نشینی کرد و نشست سر جایش . ما هم دیگر ادامه ندادیم .

خرگوش وقتی که میخواست دستهایش را روی زمین بگذارد انتهای بدنش به دیوار بین کوچه و حیاط برخورد کرد و دیوار ریخت پائین . پدرم رسما داشت دیوانه میشد . میگفت:" برید بیرونش کنید ". اما مگر جرات داشتیم ؟  گفت: "میکشمش ، سرشو میبرم وگرنه کل خونه رو به گند میکشه...خراب میکنه" . اما مادرم مانعش شد . گفت : "کی میتونه خون این هیولا رو از رو زمین جمع کنه ؟ میدونی این چقدر خون داره ؟ خونه میشه استخر خون ! تازه...خون موجود گوش دراز شگون نداره .. یه طایفه رو به خاک و خون میکشه"

ما سر یک صبح تازه بهاری با یک غول بی شاخ و دم طرف بودیم که داشت هر لحظه بزرگتر میشد و به خانه آسیب میرساند . نمیشد همینطور دست روی دست گذاشت و نشست و نگاه کرد . واقعا بیچاره شده بودیم . نمیدانستیم چه کاری باید بکنیم .  حال مادر که بهتر شد بلند شد سریع رفت توی آشپزخانه و کشو ها را دانه دانه شروع کرد به گشتن.

ادامه دارد...