سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش..

ساعت 8 شب قرار اکران خداحافظی طولانی است . ساعت هفت و ربع میرسم در پردیس ملت . اولین بار است که اینجا آمده ام . نمیدانم از کدام طرف باید بروم . اما به خودم اجازه ی سوال پرسیدن نمیدهم ; برویم جلو ببینیم چه میشود. از زیر ساختمان اصلی رد میشوم و کم کم چهره های آشنا میبینم . امیر آقایی گوشه ای ایستاده سیگار میکشد . یکی هست که چهره آشنایی دارد اما اسمش را نمیدانم . حتی نمیدانم چه کاره است . سمت چپ و راست دو تا راه شیب دار است . من به سمت چپی نزدیک میشوم . چند نفر جلو تر از من میخواهند وارد شوند که مراقب (نگهبان ، دربان ، راهنما ، هرچی...) بهشان میگوید اینجا خروجی است ورود آن طرف است . از سطح شیب دار بالا میروم ، کارتم را نشان میدهم و میروم داخل . نگاه میکنم به تابلو ها . نوشته سالن 3و4 طبقه ی -1 . تعجب میکنم . -1 بیشتر میخورد پارکینگ باشد تا سالن سینما . با آسانسور میروم پائین . -1 پیاده میشوم . یک بوفه آنجا هست و یک تابلو که نوشته : دسترسی به اینترنت فلان . تشنه ی اینترنت ، موبایلم را در می آورم که وصل شوم اما پسورد میخواهد .همینطوری که سرم به وای فای است ، از یکی میپرسم : سالن 4 کجاست ؟ - طبقه ی دوم . حوصله ندارم برایش توضیح بدهم روی تابلو چی نوشته بود . میروم طبقه ی دوم پیاده میشوم . یکی نشسته کارتها را چک میکند . کارتم را نشان میدهم که میگوید : اینجا واسه خبرنگارا نیس. نمیتونی بری تو ! - پس کجا میتونم برم ؟ + نمایش فیلم ! - مگه اینجا چیه ؟ + بازاره نگاه میکنم ببینم چه بازاری است . میبینم یک عده دارند فیلم و عکس میگیرند . دو تا کارگر دارند یک تخته ی 1*2 متری با خودشان می آورند که سطحش کیکی شده . با خودم میگویم : اینجا چه خبر بودهههه...خوش به حالشون ، کیک... ازش میپرسم سالن چهار کجاست ؟ - منفی یک ! توی دلم میگویم "ای بابا . مسخرمون کردن" همینطوری که دارم تلاش میکنم به یکی از شبکه ها وصل شوم برمیگردم سمت آسانسور . دو تا خانم سانتی مانتال منتظر آسانسور هستند . میخواهند بروند تو ، رفیقشان هم میرسد . میپرسم : شما بالا میرین ؟ همانی که چهره اش از بقیه شیطان تر است جواب میدهد : آره بعد یک خنده ی ریزی میکند . من سوار میشوم . میخواهم منفی یک را فشار بدهم که میبینم بالاتر از طبقه دوم ندارد . هر چه صبر میکنیم در آسانسور بسته نمیشود . دکمه ی بسته شدن در را میزنم اما باز هم فایده ای ندارد . همان که قبلا جوابم را داده بود دوباره با خنده میگوید : ببین آقا چون شما اومدی نمیره ها...برو پائین بذار ما بریم . آب سرد بود یا چیز دیگر ؟ هر چه بود ریخت روی سرم و سرد و داغ و آبی و قرمز و زرد و هفتاد رنگ شدم . اما کم نیاوردم . دایورتش کردم آنجا که باید . برگشتم دوباره کلید بسته شدن در را فشار دادم و ایستادم . دیدم نه واقعا آسانسور سر یاری ندارد . آمدم بیرون . آسانسور رفت . من ؟ سرد ، داغ ، زرد ، سرخ ، بنفش... دو تا کارگری که تخته ی کیک دستشان بود داشتند بحث میکردند که از آسانسور بروند یا نه . یکیشان رو به من پرسید : آقا به نظرت این تو آسانسور جا میشه ؟ - فکر نکنم. سمت چپم را نگاه میکنم یک خانم قد بلند و یک آقای مو بلند دارند می آیند . خانم ، چشمان آبی ، پوست خیلی سفید و کمر باریکی دارد . آقا ، موهای خیلی مشکی و ریش بلند . یک شال مشکی دور گردنش انداخته ، یک دوربین هم دستش دارد .مانتو شلوار مشکی خانم بیشتر شبیه به کت و شلوار میماند . فکر میکنم خانم میانسال حتما مهمان خارجی است و پسر نسبتا جوان هم مشخصا عکاس . خوب توی صورت خانم نگاه میکنم . نه از باب هیزی ، به این جهت که چهره اش خیلی شبیه کتایون ریاحی است اما حس میکنم این پوستهای افتاده و چروکیده نمیتواند زلیخا باشد . چهره اش را با چهره ای که توی عکس های کتایون ریاحی توی آلمان دیده بودم مقایسه میکنم اما باز هم به نتیجه نمیرسم. یک نفر دیگر سر میرسد که عکاس به خانم میگوید: ایشون تهیه کننده فیلمه... . آقای تهیه کننده میگوید : من شما رو دیدم توی بازار ، فکر کردم که شما مهمون خارجی هستین... میخندد...خانم هم خنده ی خوشحالی میکند. آسانسور میرسد و سوار میشویم . خانم بلند بالای مشکی پوش کنار من ایستاده ولی من زاویه ای نود درجه ای با او دارم . بهش نگاه نمیکنم . ادامه ی صحبت آقای تهیه کننده ، خانم چند کلمه ای میگوید که من سعی میکنم صدایش را گوش کنم تا بتوانم تشخیص بدهم . نفهمیدم چه چیزی گفت اما مطمئن شدم که خودش است . من که از آن موقع تا حالا برایم سوال پیش آمده بود و مترصد فرصتی بودم تا جواب سوالم را بگیرم ، در می آیم که : اتفاقا منم فکر کردم مهمون خارجی هستن . ریاحی دوباره خنده ی ریز و شیکی می اندازد گوشه لبش . بعد ادامه میدهم : اتفاقا یه کمی هم شبیه یکی از بازیگرامون هستن . اما اون بازیگره یه کم جوون تر و خوشگل تره . هم پسر عکاس و هم آقای تهیه کننده میزنند زیر خنده حتما فکر میکنند چقدر آدم پرتی است . لبخند خانم روی صورتش میخشکد و چهره اش توی هم میرود . رو بهش میکنم و میگویم : البته سوء تفاهم نشه ها ، شما هم خیلی شیک و با کلاسین . آسانسور میرسد طبقه ی هم کف . حالا عجله پیدا کرده . از ته آسانسور خودش را میکشد رو به بیرون . بادش میگیرد به من . نوک کفشم را هم له میکند و میرود . پسر عکاس هم به دنبالش . من ؟ میخندم ...میخندم...میخندم !