جایی برای نماندن
عزیزت میمیرد ، عشقت میرود . اند,هگین میشوی ، غصه دار میشوی . خودت صد بار نه هزار بار میمیری و زنده میشوی . میگذرد. متوجه زمان میشود . مرگ عزیزت دیگر مثل روزهای اول داغ نیست .
رفتن عشقت از اهمیتش کاسته میشود . عادت میکنی به این که عزیزت را نداشته باشی ، عشقت را نبینی . دیگر هر چند وقت یکبار یادت می آید که چنین آدمهایی رفته اند . توی ذهنت مرور میکنی ببینی صدایشان را یاد داری یا نه .
تلاش میکنی . میگردی. توی هر پستو ، توی هر سلول . خوش شانس باشی و حافظه دار چند تا کلمه با صدایی نزدیک به صدای آن شخص مهم پیدا میکنی.
مدتها میگذرد . اصلا یادت میرود که همچین کسی هم توی زندگی ات بوده . . به مغرت که فشار می آوری یادت می آید که : ای بابا ، یک همچین کسی هم بود که من از یاد بردمش .
سن و سالت زیاد تر میشود .کم کم این رفتن ها برایت عادی میشود . عادت میکنی که هر چند وقت یکبار یکی برود . حالا یا بمیرد یا از جلوی چشمان تو برود .
هرچقدر هم عزیز باشند ، تو دیگر مثل اولین باری که کسی را از دست دادی عزادار نمیشوی . سِر شده ای ، سست شده ای ...
یاد گرفته ای که زندگی همین است . آمدن و رفتن .دیگر به چیزی دل نمیبندی ، دل خوش نمیشوی از آمدن کسی . حالا میدانی که همه ی اینها رفتنی اند . کم کم نخ هایی که تو را به زندگی وصل میکرده پاره میشوند
هر روز کمتر و کمتر . خیالت از همه چیز راحت است و از چیزی راحت نیست .
یکی دو نفر دیگر میروند . تو بیشتر با چم و خم دنیا آشنا میشوی . از نخ ها دیگر چیزی باقی نمانده . خودت بلند میشوی ، بدون اینکه چیزی جمع کنی یا باری ببندی ، خودت را بلند میکنی میروی
میروی چون اینجا هیچ چیز برای ماندن نیست...بیخیال...