سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

دیو

برنواش روی کولش ، چوبدستی اش توی دست راستش پشت سر گله راه می رفت . هر چند قدم چوبدستی اش را یکبار میکوبید زمین و به اطراف نگاه میکردو هر دفعه چوب دشتی را طوری میکوبید که تا کلاه نمدی اش پر خاک می شد.

گوسفندی که زنگوله را به گردنش انداخته بود حرصش را در آورده بود . زنگوله را به گردن شیطان ترین گوسفند بسته بود . یک گوسفند یک دست سفیدِ برفی! مشهدی جعفر که پیر ده بود گفته بود این گوسفند آسمانیست ، برای همین مجبور بود هر جا که گوسفند میکشاندش برود، گله هم برود . حتی اگر در دل آتش باشد .

پشت سر گوسفند ها حرکت میکرد و یک نگاه به چپ یک نگاه به راست و یک نگاه به پشت سر و دستی به برتواش میکشید .از اینکه گوشفندان لب جاده حرکت میکردند هراسی نداشت به هر حال زنگوله گردن سفید برفی بود . جای بد که نمیرفت .

یک نگاه به چپ یک نگاه به راست صدای جیغ پسرکی را شنید که تا پیش از این کنار درخت ، توی دشت بازی میکرد و حالا با دهان باز خشکش زده بود و فقط جیغ میکشید . اینبار دست به برنواش برد و چند تیر در کرد و داد زد : بلاخره اومد تو مشتم... گله را بی خیال شده بود و می دوید و اهل روستا هم با چوب و چماغ پشت سرش . رسیدند به پسرکی که از ترس مار به رعشه افتاده بود. پیر و جوان همه آمده بودند . در این میان حسن درویش هم از سوئی دیگر دوان دوان آمد و پرسید چه شده بود ؟ و بعد نگاهی دقیق به همه ی اهالی ده کرد و موتور علی را برانداز کرد . با صدای موتوری که از دور می آمد سراسیمه برگشت و چند قدمی دور شد و اصلا یادش رفت جوابش را بگیرد . هنوز چند قدمی دور نرفته بود که کسی از میان جمعیت داد زد :" حسن درویش قرضتو نمیخوای بیاری بدی ؟ " بعد آرامتر طوری که فقط جمعیت میشنیدند گفت : " واجب که نبود گوشت نسیه بگیری بریزی تو حلقوم سگت... " حسن درویش اما بی محل دستی به ریش بلندش کشید و رفت سمت موتور سوار...

خیال جمعیت که از مار راحت شد توجهشان رفت به ماشینی که کنار جاده زده بود به گله ی گوسفند...