سفارش تبلیغ
صبا ویژن

طـــومـــار

استفراغات یک ذهن معمولی
صفحه خانگی پارسی یار درباره

گور به گور شده

سوزن را از توی رگ‌اش کشید بیرون، پنبه را گذاشت روش. پول خونش را گرفت گذاشت توی جیب.و پلیور زهوار در رفته‌ای که در ده سال اخیر همراهی‌اش کرده بود را سوار تن کرد و راه افتاد به سمت رفتن. طبق معمول همیشه، به آخرین اتوبوس نرسید و با پاهای غیر مسلح، پیاده راه افتاد به جان خیابان‌ها و مثل خون، شهر را سرازیر شد به سمت پایین، تا برسد به گودال‌اش. و باز طبق معمول همیشه، گذرش افتاد –یا به قصد گذرش را انداخت- به خانه سابقش. نشست لب جوی روبرو و سیگاری گیراند و خیره شد به چراغ‌های روشن خانه. به پرده‌ها، که گاهی سایه‌ای از حرکت آدمها رویشان نمایش داده می‌شد و خبر از زندگی در جریان درون خانه می‌داد.  

بعد کمی جلوتر رفت، دستی کشید به حصارهای آهنی خانه، به پنجره‌ها و چراغ‌ها که خاموش شد، خیالش را جمع کرد و فهمید باید به راهش ادامه دهد.

 

شب، بی‌ماه بود و نهایت حضور تاریکی. پای بی‌جان و حالش را که از روی آسفالت گذاشت روی خاک، مرد همسایه تنه‌ای بهش زد و بی‌اینکه حرفی بینشان رد و بدل شود گذشتند. و برای چیزی که هر دقیقه اتفاق بیفتد که لازم نیست حرفی زده شود. لازم است؟ هر دو تلو تلویی خوردند و چند قدم کج و معوج روی خاک‌ها برداشتند و باز به حالت عادی برگشتند. چند متر جلوتر، ناصر از پشت سر خودش را رساند بهش، دست انداخت روی شانه‌اش و به ضرب زیادی برش گرداند و گفت: رد کن بیاد ببینم. چند ثانیه چشم در چشم هم قفل ماندند. بعد دست کرد توی جیب و دسته‌ای پول را که انگار برای همین موقعیت آماده کرده بود، درآورد کوبید کف دست ناصر و رفت. هیکل لاجانش را به زحمت از تل‌های خاکی بالا کشید تا خودش را بتواند برساند به خانه. بالای سر خانه که رسید، در چوبی روی خانه را زورش نمی‌رسید که کنار بزند. به درختی که بالای سر خانه کاشته بود دست کشید و خوابید روی زمین. به زوری در را هل داد کنار و خودش را انداخت توی گودی خانه، دوباره در را بست و صدایی که هرشب موقع خواب گوش می‌کرد را در واکمن قدیمی‌اش قرار داد و افتاد به جان خواب. و تا صبح خواب دید دارد با هیولایی که می‌خواهد خونش را مفت و مجانی بگیرد بنوشد، دارد می‌جنگد. و تا صبح هی لگد زد به دیوار بتنی خانه. تا آنجا که سر انگشتانش رفت و خون راه افتاد. خواب می‌دید که سربازان بیشمار هیولا را می‌زند تا بتواند حقش را بگیرد. تا بتواند پول‌هایش را جمع کند و دوباره صاحب آن خانه نبش فلسطین و ایتالیا بشود.

بیست ساعت بعد با صدای داد و بیداد بولدوزرها از خواب بلند شد. چند دقیقه‌ای بی‌حرکت در جایش، به سقف خانه بی‌نور و روزن‌اش نگاه کرد و در حالی که نمی‌دانست چند ساعت از به خواب رفتنش گذشته و نور، در بیرون خانه چه وضعیتی دارد، سعی کرد که از صداها بفهمد بیرون چه خبر است، که احساس کرد خانه دارد می‌لرزد. به خودش لرزید. بعد از سقف خانه صدا آمد و از درز‌های سقف، مقداری خاک، - که البته مقدارش در آن تاریکی دیده نمیشد- به داخل خانه نفوذ کرد و او را به سرفه انداخت. و بلافاصله باز دوباره این اتفاق افتاد. احساس کرد دارد نفس‌اش تنگ می‌شود. احساس کرد، دیوارهای خانه- که در حالت طبیعی تنها به اندازه یک عرض شانه از هم فاصله داشتند- دارند هر ثانیه به هم نزدیک‌تر میشوند و او را پرس می‌کنند. سعی کرد با احتیاط، طوری که سرش به سقف خانه نخورد، بلند شود و در را باز کند و بیرون بیاید. اما در، حتی میلیمتری تکان نمی‌خورد. فکر کرد بخاطر کم توانی بعد از کار است که نمی‌تواند در را تکان بدهد. نشست. اما یادش افتاد، شب گذشته با وجود همه ناتوانی، خودش در را باز کرده و بسته. بلند شد و باز سعی کرد تمام زورش را بیاندازد روی شانه، و با شانه‌اش در را تکان بدهد. همچنان که ورود خاک بیشتر می‌شد، نفس‌اش تنگ‌تر می‌رفت و توانش کمتر می‌شد. و ساعتی بعد، که صدای داد و بیدار بولدوزرها افتاد، شروع کرد به فریاد کشیدن. فریادی که حتی گوش خودش را هم نمی‌توانست اذیت کند. و البته فریاد او، که در حالت عادی هم تنها چیزی بود که به جایی نمی‌توانست برسد.

در هرصورت، در آن شرایط، نه صدایی می‌رفت و نه می‌آمد. و صدای یک کم توانِ بدون نفس مگر چقدر برد دارد که بخواهد از چند متر خاک عبور کند؟. پس همانجا ماند. همانجا افتاد. همانجا خوابید. شاید برای همیشه.